اما ازنرسیدن اکسیژن,خفه شده بود.ردیف اجساد سفید پوش تا سرکوچه می رسید.هرکدام از
اجساد را که بیرون می آوردند,فریاد لا اله الا الله بلند می شد.علی را بیهوش بردند.انقدر خودش
را زده بود که تمام صورتش کبود وزخم شده بود.چند دقیقه بعد,مرا هم بردند.تسلیم ورضا
همراهشان رفتم.انگار دراین دنیا نبودم.حلقه مادروپدرم را درمشتم فشار میدادم,اما خبري از
اشک وناله ونفرین نبود.حدود دوماه دربیمارستان روانی بستري بودم.حتی لحظه اي صورت مادر
و پدر وخواهرانم از جلوي چشمانم کنار نمی رفت.بهار آمد ورفت بی آنکه من لطافت هوا را
روي پوست صورتم حس کنم.حال علی هم خراب بود.البته او دربیمارستان بستري نشد ولی تا
مدتها شبها کابوس می دید وگریه می کرد.
انقدر روانشناسان مختلف با من سروکله زدند,تا سرانجام سقف بلورین بغضم شکست.آلبوم هاي
عکس خانوادگی مان را دربرابرم می گذاشتند.وادارم می کردند با تک تک عزیزانم حرف
یزنم.اوایل این کار برایم عذاب الیم بود,اما کم کم بار دلم سبک می شد.تمام حرفهایم گله
وشکایت بود.
-چرا بی خبر رفتین؟چرا بی خداحافظی رفتین؟چرا منو تنها گذاشتین؟حالا تکلیف من چیه؟
ادامه حرفهایم نفرین وناله بود.نفرین به کسانی که کورکورانه وبدون آگاهی,روي مردم مظلوم
وبی دفاع بمب می ریختند.نفرین به قدرتهایی که از آنها حمایت می کردند.بعد ناله واستغاثه به
درگاه خدا بود.کم کم آرام می گرفتم.نرم نرمک متوجه اطرافم می شدم دراین مدت یکی
دوباري عمه ام به ملاقاتم آمد.اما اوهم خودش نیاز به دلداري داشت.بدون حضور من,عزیزانم را
دفن کرده بودند.شبها تا سپیدي صبح,دعا می خواندم واشک می ریختم.سرانجام روزي رسید که
پزشکان تشخیص دادند می توانم مرخص شوم.مادروپدرعلی مثل مادروپدري دلسوز زیر بال
وپرم را گرفتند ومرا درخانه خودشان جا دادند.دلم پراز درد ورنج بود.حتی نمی توانستم بهکوچه مان نگاه کنم,چه رسد زندگی درآن خانه!علی مثل برادري دلسوز مراقبم بود.کم کم
شروع کرد به زمزمه درس خواند وکنکور دادن!اصلا برایم مقدور نبود.فکر خواندن,حالم را بهم
می زد.مادریی که آنهمه آرزوي قبولی پسرش را در دانشگاه داشت,حالا زیر خروارها خاك
خفته بود,چشمان مشتاقش پراز خاك بود.خواهرانی که باید سرمشقشان می شدم,تنها
وغریب,زیر خاك رفته بودند.دست حمایتگر پدرم دیگر برسرم نبود.پس براي کی درس می
خواندم؟به عشق چه کسی به دانشگاه می رفتم؟هدف زندگی ام با عزیزانم,زیرخاك سرد وتیره
رفته بود.
هنوز همه داغدار و رنجیده بودیم که روزگار ماتم دیگري برایمان رقم
زد.شوهرخواهرعلی,دریکی ازجبهه هاي مرزي,شهید شد.خواهرعلی,مرجان,به همراه سه فرزند
خردسالش به تهران آمدند.خدایا!بازهم کاري کردي که غمم پیش چشمم کوچک شد!زن
جوتن وزیبایی درکمال شادابی وطراوت بیوه وبی سرپرست مانده بود.سه طفل معصوم
وکوچک,گریه کنان پدرشان را سراغ می گرفتند وداغ دل مادرشان را تازه می کردند.درآن
شرایط تصمیم گرفتم به خانه خودمان برگردم.وقتی موضوع را با پدرعلی درمیان گذاشتم
برافروخته ورنجیده,فریاد کشید:
-حسین,من حق پدري به گردن تو دارم بچه!اگه تا تکلیف کار و زندگی ات مشخص نشده
ازاین خونه بري به ولاي علی که هرگز نمی بخشمت.
حاج خانم هم که خبردار شد با بغض وگریه گفت:
-حسین به خدا حلالت نمی کنم اگه بذاري وبري.علی الان به تو احتیاج داره.اگه خواهر تو
رفته,زن او هم رفته.عروس ما هم رفته!داغ دل پسرمن هم زیاده!تورو به خدا تو دیگه عذابش
نده. واین بود که آن سال را هم درکنار مهربانترین آدمهاي دنیا گذراندم.