آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 9
باردید دیروز : 4
بازدید هفته : 13097
بازدید ماه : 16442
بازدید سال : 34850
بازدید کلی : 267657

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

بیرون هل دادم.در با صدایی خشک باز شد وهمه چیز جلوي چشمم جان گرفت.راهروي سفید
بی اتنها با چراغهاي مهتابی ونیمکتهاي سبزو کوتاهی که انسان را به آرامش دعوت می
کرد.ازانتهاي سالن,صدا نزدیک می شد.تخت چرخداري بود که عده اي سفیدپوش,باعجله آن را
به جلو هل می دادند.با دیدن تخت که از دور می آمد,پاهایم سست شد.درد عجیبی از پشتم
شروع شد وبه دستهایم دوید.یکی ا پرستاران جلوتر دوید ودکمه آسانسور را با عجله و هراس
فشار داد.چند بار پشت سرهم اینکار را تکرار کرد.بعد,همزمانبا باز شدن در آسانسور,تخت
مقابلم قرار گرفت.یکی از پرستاران سرم پلاستیکی با دستهایش بالا نگه داشته و سه نفر
دیگر,تخت را هل می دادند.چشمانم انگارهمه چیز را پشت مه می دید.همه چیز تیره وتار
شد.جز پیکر عزیزي که روي تخت دراز کشیده بود.نگاهش کردم,از شدت درد صورتش بهم
پیچیده شده,ماسک اکسیژن مثل یاري جدایی ناپدیر به دماغ و دهانش چسپیده بود,دستانش به
دوطرف آویزان شده بودند.واز شدت تزریق جا به جا کبودي می زدند.سینه نحیفش با زحمت
بالا وپایین می رفت.اما چشمانش,چشمان همیشه زیبا و خندانش,ملتمسانه به من خیره مانده
بودند.وقتی نگاهمان درهم گره خورد,انگار همه چیز متوقف شد.لحظه اي تمام سرو صداها
پایان پذیرفت و من ماندم و او...زیر لب آهسته نام عزیزش را صدا کردم.
دستانش را می دانم با زحمت بالا آورد.حلقه ساده ونقره اي اش,هنوز برانگشت چهارمش
مهمان بود.یعد دستانش را به نشانه خداحافظی برایم تکان داد.دوباره صداها بلند شدند وپرستاران
با عجله تخت را داخل آسانسور هل دادند.گیج و مات همانجا ایستادم.تسبیح را محکمتر فشار
دادم.او را کجا می بردند؟تمام بدنم بی حس شده بود.به زحمت چند قدم جلو رفتم و روي
نیمکت سبز تا خوردم.چادر سیاهم روي زمین می کشید.آهسته چادرم را بالا کشیدم.هنوز بلد
نبودم درست روي سرم نگهش دارم.به پیرمردي که از اتنهاي راهرو به سمت پله ها می
رفت,خیره ماندم.قامتش خم شده بود و هر قدم را با زحمت برمی داشت.بعد از چند قدم می
ایستاد وتک سرفه اي می کرد ودوباره راه می افتاد.دردل پرسیدم:او هم به این سن میرسد؟خودم جواب سوالم را می دانستم,اما دلم نمی خواست باور کنم.بلند شدم و به سختی
ایستادم.پاهایم انگار متعلق به من نبودند,از مغزم فرمان نمی گرفتند.ولی باید به سمت پله ها می
رفتم.کنار آسانسور روي تکه کاغذي,تهدید آمیز نوشته بودند:(ویژه حمل بیماران)من هم که
بیمار نبودم,پس باید از پله ها پایین می رفتم.بوي الکل وداروهاي ضد عفونی گیجم کرده
بود.سرانجام به پله ها رسیدم.اما نمی دانستم باید به کدام طبقه بروم.دوباره به کندي برگشتم و
به سمت میز سنگی پرستار بخش رفتم.پرستار کشیک,دختر کم سن وسالی بود با قد کوتاه و
صورت گرد وتپل,همانطور که داشت چیزي می نوشت,گفت:بفرمایید؟
آهسته گفتم:من همراه مریض اتاق 420 هستم.می خواستم بدونم کجا بردنشون؟
سري تکان داد وجواب داد:طبقه دوم,مراقبتهاي ویژه.
انگار قلبم براي لحظه اي ایستاد.چرا بخش مراقبتهاي ویژه؟چه اتفاقی درغیاب من افتاده بود؟
بدون هیچ حرفی دوباره به سمت پله ها راه افتادم.وقتی به طبقه دوم رسیدم,انگار وارد سرزمین
سکوت شده بودم,همه جا ساکت وخلوت بود.روي دري شیشه اي,ضربدر قرمز وبزرگی کشیده
و زیرش نوشته بودند:"ورود ممنوع"حتماً پشت این در شیشه اي بود.در افکارم غرق بودم که
که ناگهان در باز شد ودکتر احدي خارج شد.قد بلند وهیکل لاغري داشت.روپوش سفیدش
براش کوتاه بود.صورتش اما آنقدر جدي و خشک بود که جرات نمی کردي به کوتاهی
روپوشش فکرکنی.دکتر احدي پزشک معالجش بود.چرا انقدر قیافه اش درهم است؟دکتر
احدي با دیدن من,اخمهایش را بیشتر درهم کشید وگفت:شما چرا اینجا هستید؟...مگه نگفتم
برید خونه استراحت کنید؟
بی صبرانه گفتم:دکتر,چی شده؟چرا آوردیش اینجا؟

سري تکان داد وگفت:عفونت پیشرفته دستگاه تنفسی,بافتهاي ریه اش ازبین رفته,نمی تونه
درست نفس بکشه,الان باز هم یک دز گشاد کننده ریه بهش تزریق شد,ولی جواب نمی ده.ریه
اش رو هم خوابیده...
گیج نگاهش کردم.پرسیدم:یعنی چی می شه؟...
با بد خلقی گفت:هنوز معلوم نیست,ولی...و این ولی همانطوردر فضا معلق ماند تا دکتر احدي
درانتهاي راهرو ناپدید شد.
به اطراف نگاه کردم,کسی نبود.کجا باید می رفتم؟دختر بچه اي در تابلو,انگشتش را به نشانه
رعایت سکوت روي دماغش گذاشته بود.اما من احتیاجی به این تابلو نداشتم,خیلی وقت بود
حرفی براي گفتن نداشتم.دوباره در شیشه اي باز و پرستاري سفید پوش خارج شد.چشمانش
قرمز بود,انگارگریه کرده باشد.دستانش را عصبی بهم می پیچاند,داشت به طرف انتهاي راهرو
می رفت.به دنبالش رفتم,ملتمسانه گفتم:حال مریض من چطوره؟...
با صدایی گرفته پرسید:شما همراهش هستید؟...با سر تایید کردم.ایستاد و به طرفم چرخید.با
بغض آشکاري گفت:حالشون زیاد خوب نیست.با درد و رنج نفس می کشن.خدا کمکشون
کنه.
نگاهش کردم.بدون اینکه سعی کند جلوي گریه اش را یگیرد,به گریه افتاد.دستم را دراز کردم
ودستش را گرفتم,با آرامشی که خودم هم از داشتنش در آن لحظه متعجب بودم,آهسته
گفتم:خدا کمکش می کنه,ناراحت نباش!
پرستارکه از روي پلاك نصب شده به سینه اش فهمیدم اسمش مریم اسدي است,به هق هق
افتاده بود.دستش را کشیدم و روي نیمکت نشاندمش,لحظه اي گذشت تا آرام گرفت.ملتمسانه
گفتم:می شه ببینمش؟سرش را کج کرد وگفت:دکتر ممنوع کرده,می ترسه دچار عفونت.....
بعد انگارمتوجه نگاه عاجزانه ام شد.پرسید:از نزدیکانته؟
با سر تایید کردم.بلند شد وگفت:بیا,از پشت شیشه ببینش.قبل ازاینکه پشیمان شود,بلند شدم
وپشت سرش راه افتادم.پشت پنجره بزرگی ایستاد وگفت:فقط چند دقیقه.
به منطره پشت شیشه خیره شدم.انعکاس صورت خودم در شیشه پیدا یود.انگار دلم نمی خواست
پشت شیشه را ببینم,به قیافه خودم زل زدم.صورت سپیدي در اواخر دهه بیست سالگی,درقاب
چادر مشکی نگاهم می کرد.صورتم لاغر شده بود.لبهایم از نگرانی روي هم فشرده شده
بودند.چشمان درشت وموربم انگار خودشان را هم باور نداشتند.ابروهایم پر شده بود ومثل زمان
دختري ام به هم پیوسته بود.بعد متوجه پشت شیشه شدم.اتاق نیمه تاریک بود اما در همان
تاریکی هم می توانستم دستگاه تنفس مصنوعی را ببینم که به زحمت بالا و پایین می رفت.بعد
نگاهم را به صورت معصومش دوختم.دستهایش با رنج ملافه ها را می فشرد.انگار بهوش
نبود.چشمان درشت و زیبایش بسته بود.چند لوله در دهان ودماغش بود.از دور خوب نمی
دیدم.چشمانم بی اختیار پراز اشک شد.بقیه دعایی که در نمازخانه نیمه تمام مانده بود,به یاد
آوردم.آهسته زیر لب گفتم:خدایا به بزرگیت قسمت می دم نگذار بیشتر از این رنج بکشه...
بعد هر چه جسارت در وجودم بود را به کمک طلبیدم و ادامه دادم:
_خدایا حسین رو ببر.
در همان حال,خاطرات دوران دانشجویی ام به ذهنم هجوم آورد.

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1517
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود