اهدا

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 3
باردید دیروز : 4
بازدید هفته : 13091
بازدید ماه : 16436
بازدید سال : 34844
بازدید کلی : 267651

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات


من با لکنت زبان و دست و پا شکسته جواب دادم : آقاي دکتر در اتاق معاينه نشسته ، با او چکار داري ؟

بدون اينکه توجهي به من بکند بسوي اتاق پزشک رفت و درب را پشت سر خود بست . پس از مدتي هر دو با عجله از اتاق خارج شدند و بسوي درب خروجي بخش رفتند . من نيز خسته و ناراحت ، به راه افتادم و از بيمارستان خارج شدم تا ساعتي را در خنکاي پارک کوچک نزديک بيمارستان بنشينم .

در سکوت پارک برروي نيمکت پارک ولو شدم و به روزهاي سخت زندگي ام فکر کردم به روزهائي که اگر بابا نباشد ؟ به روزهائي که مادر با مشقت و سرسختي در برابر فزون طلبي دائي غلام ايستاد تا خانه از دستش نرودو به روزهائي که گرسنه و تشنه سر بر بالين گذارده بودم تا رخ رنجور پدر تکيده تر نشود . به روزهائي فکر مي کردم که اگر بابا نباشد چه بسا بايد قيد دانشگاه را بزنم ودر گوشه و کنار اين شهر کاري دست و پاکنم تا کمک معاش خانواده باشم تا مادرم ديگرمجبور نباشد با سيلي قناعت ، صورت رنجور خود را سرخ نگه دارد . به سرنوشت مبهم خود مي انديشيدم که درس چه مي شود ؟

يادعباس آقا افتادم . به اينکه چه سرانجامي خواهد داشت ؟ مردي که لياقت شهادت داشت اينک در بستر افتاده بود. و از همه مهمتر آيا عصمت در اين شرايط جديد توجهي به من خواهد کرد ؟

صداي فروشنده دوره گرد مرا از خواب بيدارکرد ، تعجب کردم که چگونه بر روي اين نيمکت بخواب رفته و متوجه گذشت زمان نشده ام ؟

برخاسته و بسوي بيمارستان رفتم . پدر در بخش نبود ، پرستار وقتي حيرت مرا ديد با تعجب پرسيد : تا حالا کجا بودي ؟ دلواپس شدم صداي ضربان قلبم براحتي شنيده ميشد گوئي قلبم ميخواست از جا کنده شود . پرستار، اتاق عمل را نشان داد ديوانه وار بسوي اتاق عمل دويدم . همه همسايه ها بخصوص علي و عصمت فرزندان عباس آقا کنار مادرم ، پشت دراتاق عمل ، سر بديوار تکيه داده و آرام آرام مي گريستند .

لحظات بسختي ميگذشت ، نگاهي متوجه من نبود تا زماني که درب اتاق عمل بازشدوپزشک معالج پدر از اتاق خارج شد و بسوي مادرم رفت . با صدائي خسته و لرزان گفت : حاج خانم خدا واقعاً به شما لطف داره ، خوبه بجاي ناله برويد و خدارا شکر کنيد و از خانواده مرحوم قدرداني کنيد .

به سمت دکتر دويدم و با عجله پرسيدم آقاي دکتر حال بابام چطوره ؟ کي مرحوم شده راستشوبگيد ؟

دکتر با لبخند جواب داد : حسين آقا قدر باباتو بدان چون قلب آدم بزرگي را تو بدنش کار گذاشتيم .

با تعجب گفتم : دکتر واضحتر بگيد من متوجه نشدم که صداي مادرم منو بخود آورد که پسرم خانواده عباس آقا ، قلب آنمرحوم را به بابات اهدا کردند و الان قلب مهربان و شجاع عباس آقا توي بدن بابات داره کار ميکنه . ناخودآگاه نشستم ، بديوار سرد بيمارستان تکيه کرده و گريه سردادم .

ناگهان دستي ، بازوهاي مرا فشرد و مرا به برخاستن واداشت و آرام صدائي نرم مرا خطاب قرار دادکه : حسين آقا ، خانواده ما داماد شل و ول نمي خواد مردباش و بلند شو . سر بلند کردم علي را ديدم که پشت سرش عصمت خانم با چشمي اشکبار دستانش را دور شانه مادرم انداخته بود تااو را از زمين بلند کند.

انگار عباس آقا قلبشو به بابام داده بود وهمه بزرگي و معرفتش را به خانواده اش بخشيده بود .

* * *

عباس آقا به همه ياد داد که چگونه اعضاي بدن يک بيمار مرگ مغزي مي تواند شور حيات و زندگي را به کانون گرم چند خانواده برگرداند. واينک من افتخار مي کنم که کارت اهداي عضو در جيب پيراهنم ، نوعي غرور ومباهات در دلم ايجاد کرده بطوريکه تلاش مي کنم که همه مردم شهر را در اين افتخار با خود همراه سازم . / . والسلام
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1259
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود