فصل دوم

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 88
باردید دیروز : 638
بازدید هفته : 13172
بازدید ماه : 16517
بازدید سال : 34925
بازدید کلی : 267732

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

 

احساس خوبی داشتم.تا آن زمان همه چیز بر وفق مرادم بود.یک خانه ویلایی و بزرگ
دربهترین نقظه تهران با حیاط بزرگ و گلکاري شده,پدرومادرتحصیل کرده,و ثروت در حد
نهایت,دیگراز خدا چه می خواستم؟خانه ما,خانه بزرگی بود با سه اتاق خواب بزرگ و دلباز
ویک سالن پذیرایی به قول سهیل,زمین فوتبال,دو سرویس بهداشتی درهر طرف خانه و یک
هال نقلی براي نشستن وتلویزیون دیدن اهالی خانه.تمام خانه پر بود از وسایل آنتیک
وعتیقه,قالی هاي بزرگ و ابریشمی تبریز,چند دست مبل راحتی و استیل,میز ناهار خوري کنده
کاري شده و بوفه اي پر از وسایل واشیاي زینتی و پر قیمت.یک طرف پذیرایی هم پیانوي
بزرگی بود که سهیل گاهی اوقات صدایش را در می آورد.گاهی فکر می کردم که خانه مان
شبیه موزه است,به هر چیزي نزدیک می شدیم,قلب مادرم می تپید که مبادا وسایل گران
قیمتش را بشکنیم.یکی از اتاقها مال من بود و یکی مال سهیل و پر بود از وسایل تجملی و حتی
اضافی,هر دو تلویزیون و ضبط جدا داشتیم.یک طرف اتاقمان هم,یک دستگاه کامپیوتر
بود.البته اتاق سهیل خیلی شلوغ بود و معلوم نبود چی هست وچی نیست؟اما در اتاق من همه
چیز جاي مخصوص داشت و یک طرف هم تخت و میز توالت بزرگی به چشم می
خورد.چدرم,یک شرکت بزرگ ساختمانی را اداره می کرد,رشته تحصیلی اش مهندسی راه و
ساختمان بود,همیشه دلش می خواست بهترین و جدیدترین وسایل را براي ما بخرد و البته این
موضوع باعث سواستفاده سهیل می شد.سهیل حدود پنج سال از من آخرین سالهاي دانشگاه را
می گذراند وقرار بود مثل پدرم مهندس عمران شود و پیش خودش هم کار کند.مادرم هم با
اینکه لیسانس ادبیات فارسی داشت,اما کار نمی کرد.البته وقت کار کدن هم نداشت,چون
وقتش بین خیاطی ها,آرایشگاها,کلاسهاي مختلف,استخرو بدنسازي و...تقسیم شده بود و دیگر
وقتی براي کار کردن نداشت.مادرم زن زیبا وشیک پوشی بود.همیشه لباسهاي گران قیمت و
زیبایی می پوشید و به تناسب هر کدام جواهرات جواهرات مختلفی به دست و گردن می کرد
و پدرم با کمال میل,پول تمام ولخرجی هاي مادرم را می داد.پدرم,عاشق مادرم بود و در خانه
 ما همیشه حرف و نظر مادر شرط بود.پدرم یک مهنازمی گفت صدتا از دهانش می ریخت.منهم
ته دلم آرزو می کردم مثل مادرم باشم.شیک و زیبا و با سلیقه,پدرم هم مرد خوب ومهربانی بود
که به قول مادرم بیش از حد دل نازك بود و با ما زیادي راه می آمد,دلش نمی آمد ذره اي از
دستش برنجیم.با اینکه سنی نداشت,موهایش سفید شده بود و به جذابیت چهره اش افزوده بود.او
هم مرد مرتب و خوش لباسی بود که صبحها تا چند ساعت بوي خوش ادکلنش در راهرو موج
می زد.پدرم قد بلند و هیکل دار بودالبته هروز ساعتها با مادرم پیاده روي می کرد,تا چاق
نشود,ولی با وجود این کمی تپلی بود.سبیل مرتب و پرپشتی هم داشت.سهیل هم شبیه پدرم
بود.قد بلند با موهاي مجعد و مشکی,صورت کشیده و ابروهاي مشکی و پر پشت,چشمانش هم
مثل پدرم درشت ومشکی بود,روي هم رفته پسر جذابی بود ولی با من خیلی سازش نداشت و
اغلب به قول مامان,مثل سگ و گربه به جان هم می افتادیم.من,اما بیشتر شبیه مادرم بودم.البته
بلندي قدم به پدرم رفته بود ولی استخوان بندي ظریف و اندام لاغرم,مثل مادرم بود.پوست
صورتم مهتابی و سفید بود.موهایی مجعد و پرپشت داشتم که بیشتر خرمایی بود تا
مشکی,چشمان کشیده و درشتم به رنگ میشی و مثل مادرم یک هاله ي خوشرنگ داشت.لبهاي
نازك و کوچکی داشتم.بینی ام هم مثل مادرم کوچک وسربالا بود و از این بابت همیشه شاکر
بودم,چون پدرم و سهیل هردو بینی هاي بزرگی داشتند.ابروهایم اما,مثل پدرم,پیوسته و پرپشت
بود.رویهم رفته قیافه ام مورد پسندم بود و به عنوان یک دختر زیبا در فامیل و بین دوستانم
شناخته شده بودم.
در حیاط را با پا بستم وسوارماشین شدم.لیلا با هیجان گفت:
-مهتاب کدوم گوري بودي؟چقدر لفتش دادي...اَه !
با خنده گفتم:همش پنج دقیقه است اومدي.عجله نکن,به توهم می رسه.وقتی جلوي دانشگاه پارك کردیم,هردو سر تا پا هیجان بودیم.لیلا با ژستی بچگانه,دزدگیر
ماشین را زد و هردو وارد شدیم.جلوي در,اتاقکی مخصوص ورود دخترها ساخته بودند که سر
تا پاي دختران را در بدو ورود زیر ذره بین می گذاشتند.جلوي در,پرده برزنتی سبزي نصب
کرده بودند.پرده چنان کیپ شده بود,انگار پشت آن استخر زنانه بود و همه پشت آن در,برهنه
بودند.ما هم که وارد شدیم,خانم محجبه اي که مشغول خواندن دعا از یک کتاب کوچک بود,از
زیر ابروان پر پشتش نگاهی به سر تا پاي ما انداخت و با صداي خشکی گفت:موهاتونو
بپوشونید.
بعد دوباره مشغول پچ پچ با خودش شد.دستمان را ناخودآگاه به طرف مقنعه هایمان بردیم پرده
را کنار زدیم و وارد شدیم.ساختمان دانشگاه,مثل دانشگاههاي بزرگ و معروف نبود.یک
ساختمان سه طبقه و کهنه ساز با یک حیاط کوچک و معمولی که پراز دختر و پسر بود.البته
ناخودآگاه دخترها کمی از پسرها فاصله گرفته بودند.من و لیلا هم وارد جمع شدیم و پس از
چند دقیقه ایستادن و کنجکاوانه نگاه کردن,به طرف ساختمان راه افتادیم.ترم اول,خود دانشگاه
اجبارا چند واحد عمومی و دروس علوم پایه به ما داده بود و فقط انتخاب ساعت کلاسها به
عهده خودمان بود.بیشتر درسهایمان عمومی و آسان بود.سر کلاس با بقیه بچه ها هم آشنا شدیم
و هفته اول دانشگاه به خوبی و خوشی به پایان رسید.
آخر هفته سهیل مهمانی دعوت داشت و نبود.من مانده بودم با پدرومادرم,حسابی حوصله ام سر
رفته بود و دلم می خواست زودتر شنبه از راه برسد تا به دانشگاه بروم.دانشگاه برایم مثل همان
دبیرستان بود و محیطش باعث نمی شد که من ولیلا دست از شیطنت برداریم.البته آن حالت پر
شرو شور را دیگر نداشتیم,چون جو دانشگاه سنگینتر بود,ولی بدون شیطنت هم نمی
گذشت.صبح شنبه نویت من بود که ماشین را ببرم و دنبال لیلا بروم.صبح زود سوار ماشین
مادرم شدم و صداي ضبط را هم بلند کردم.وقتی جلوي در خانه لیلا رسیدم,منتظرم ایستاده

بود.لیلا هم تقریبا در نزدیکی خانه ما زندگی می کرد وخانه انها هم مثل خانه ما شیک و
بزرگ بود.ولی آپارتمان بود و مثل ما حیاط و استخر نداشتند.لیلا به جز خودش دو خواهر
داشت که هردو ازدواج کرده بودند و سر زندگی شان بودند.خودش هم دختر خوب و مهربانی
بود,با قد وهیکل متوسط و صورت با نمک سبزه و چشم و ابروي مشکی,وقتی ایستادم,سوار شد
و گفت:
-سلام,اصلاَحوصله نداشتم بیایم.
با تعجب گفتم:پس می خواستی چیکار کنی؟
لیلا اخم کرد وگفت:هیچ کار,از ادبیات فارسی خوشم نمی آد.
با خنده گفتم:خوب این ساعت اول است,ساعت دوم ریاضی داریم.
لیلا همانطور که صداي ضبط را کم می کرد گفت:باز ریاضی بهتره,البته امروزسرحدیان
خودش نمی یاد.قراره یک دانشجو براي حل تمرینهاي جلسه قبل بیاید.
شانه اي بالا انداختم و گفتم:بهتر!یارو حتماً خیط می کنه,کلی هم می خندیم.
دوباره صداي ضبط را بلند کردم.ضرب آهنگ موسیقی خارجی,ماشین را تکان می داد.سر
کوچه دانشگاه با سرعت پیچیدم و کاري کردم که صداي جیغ لاستیک ها درآید.همه کسانی
که جلوي در دانشگاه ایستاده بودند, برگشتند و نگاهم کردند.منهم همین را می خواستم.با
مهارت ماشین را بین دو ماشین پارك کردم ومتوجه نگاههاي تحسین آمیز پسرها شدم.سر
کلاس ادبیات,سرتاپاي استاد بخت برگشته را حلاجی کردیم و خندیدیم.ساعت بعد,ریاضی
داشتیم.بین دو کلاس به بوفه رفتیم وبا چند نفر دیگر سر یک میز نشستیم.آیدا,یکی از بچه هاي
همکلاسمان با خنده گفت:حل تمرین بعد از یک جلسه!می خواد ازمون زهرچشم بگیره.پانته آ که همه پانی صدایش می کردند,گفت:می گن این سرحدیان قاتله!ترم قبل نصف کلاس
رو انداخته...
لیلا با غضب گفت:نترس بابا,بچه هاي ترم بالایی همش براي ورودیهاي جدید قیافه می گیرن
که یعنی خودشون ختم همه چیز هستن,اما بی خیال!اگه خیلی محل بدي به آرزوشون که
ترسوندن ماست,می رسن !
سر کلاس,همه مشغول حرف زدن بودیم که در کلاس باز شد و در میان بهت و تعجب ما
,پسري قد بلند و ریز نقش,لنگ لنگان وارد شد.صورتش را ریش و سبیل مرتب و کوتاه شده
اي,می پوشاند.موهایش مجعد و کوتاه بود.چشمان درشت و ابروهاي پیوسته اي داشت.زیرلب
سلام کرد که هیچکس جوابش را نشنید.بزرگتر از ما بود ولی نه آنقدر که باعث ترسمان
شود.دوباره همه با هم شروع به صحبت کردند.
پسرك آهسته گفت:خانمها و آقایان,دکتر سرحدیان از من خواسته براتون تمرینها رو حل
کنم.خواهش می کنم دقت کنید.یکی لطف کنه بگه تمرینهاي کدام قسمت باید حل بشه....
یکی از پسرها با لحن عصبی گفت:تو که خودت باید بدونی!حتماَ ازهفته پیش تا حالا ده بار
همه رو حل کردي...دیگه مارو رنگ نکن.
بعد پسر دیگري از ته کلاس گفت:دکترسرحدیان؟...مگه آناتومی درس می ده که دکتره؟...
هرج و مرج دوباره کلاس را فرا گرفت.یکی از دخترها از ردیف جلو,شماره تمرین ها را به
آقاي حل تمرینی داد وپسره شروع کرد به پاك کردن تخته,ولی قبل از آن ,از جیبش یک
ماسک سفید رنگ درآورد و جلوي دهان وبینی اش را پوشاند.با این حرکت سیل متلک و
تیکه به طرفش هجوم آورد.
-سرحدیان چرا ازمریض هاي سل گرفته,واسه حل تمرین ما آدم فرستاده...

-اکسیژن برسونید...
-اي بابا!این که آب و روغن قاطی کرده...
-آقا واگیر نداره؟...
بعد خنده و هرو کر,فضاي کلاس را پرکرد.اما پسره بدون توجه به حرفهاي ما,شروع به حل
کردن تمرینها کرد.صداي ماژیک روي تخته سفید رنگ,مو به تنمان سیخ می کرد.بعد از حل
چند تمرین,کلاس تقریباَ آرام گرفت و همه مشغول یادداشت کردن شدند.در موقع حل یکی از
تمرینها,شیوا دختري که روي صندلی جلوي ما نشسته بود,بلند شد تا سوالی بپرسد.من هم با
شیطنت صندلیش را عقب کشیدم,وقتی شیوا جواب سوالش را گرفت بی خیال خودش را ول
کرد تا روي صندلیش بنشیند,اما چون صندلیش را عقب کشیده بودم محکم روي زمین افتاد و
دوباره کلاس از خنده و هیاهو منفجر شد.پسره از پاي تخته به طرف ما نگاهی انداخت,اما ما بی
توجه به نگاههاي سرزنش آمیزش,در حال هرو کر بودیم.شیوا هم بلند شده بود و داشت فحش
می داد.پسرها سوت می زدند و ماهم می خندیدیم.بعد وقتی سرانجام آرام گرفتیم متوجه شدیم
که پسره رفته,هرکس چیزس می گفت وحدسی می زد.
-بچه ها الن می ره با رییس دانشگاه می اد.
-نه بابا,رفته به سرحدیان بگه یکی دو نمره از ما کم کنه...
درهرحال پسره رفته بود و ما خوشحال حرف می زدیم و می خندیدیم.لیلا با کمی ترس گفت:
-بچه ها نکنه پسره عضو انجمن اسلامی باشه,حال همه رو بگیره؟
من هم با خنده جواب دادم:مگه ما کارغیراسلامی انجام دادیم.داریم می خندیم,خوشحال بودن هم
که کار بدي نیست.بعد ازاتمام کلاس ,سوارماشین شدیم و راه افتادیم.از آیینه متوجه پشت سرم بودم که دیدم
پاترولی با حفظ فاصله دنبالمان می آید.می دانستم که مال یکی از پسرهاي همکلاس است.چند
نفر از دوستانش هم همراهش امده بودند,می دانستم که می خواهند اذیت مان کنند,با لیلا
قرارگذاشتیم حالشان را بگیریم.وقتی وارد اتوبان شدیم,پاترول خودش را به کنارما
کشاند,پسرها از پنجره ماشین سرشان را بیرون آورده بودند و به ما می خندیدند.ناگهان به رگ
غیرتم برخورد و پایم را روي پدال گاز فشردم.مدل ماشین من بالاتر و قدرتش هم بیشتراز
پاترول بود.باید ادبشان می کردم.بافشار روي پدال گاز,دنده ماشین را هم عوض کردم و با
مهارت ازبین ماشین ها ویراژ دادم.من تقریباَ از پانزده سالگی رانندگی می کردم.البته دور از
چشم پدرومادرم,زیر نظر سهیل,انواع و اقسام لم هاي رانندگی را یاد گرفته بودم وخیلی هم از
این بابت مغرور بودم,حتی گاهی,وقتی با سهیل مسابقه می گذاشتم,نمی توانست به گرد راهم
برسد.به لیلا که ترسیده بود گفتم:سفت بشین و نگاه کن.
از بین دو ماشین لایی کشیدم.لیلا جیغ کوتاهی زد و راننده ها با بوق بلند و کشداري,مراتب
اعتراضشان را اعلام کردند.اما من بی توجه گاز می دادم وبه پاترول که ناامیدانه تلاش می کرد
خودش را به من برساند,می خندیدم.ماشین آنقدر سرعت داشت که می دانستم اگر به مانعی
برخورد کنیم حتماَ دخلمان می آید,اما غرور نمی ذاشت رعایت قانون را بکنم.سرانجام در یکی
از خروجی ها,پاترول ما را گم کرد ومن خندان سرعت ماشین را کم کردم.لیلا با خشم نگاهم
می کرد.با خنده نگاهش کردم وگفتم:
-لیلا وقتی می ترسی رنگت سه درجه روشنتر می شه,همیشه بترس!
لیلا عصبی داد زد:احمق دیوانه!نزدیک بود هردومون رو بکشی,چرا اینطوري رانندگی می
کنی؟

خونسرد گفتم:نترس!حالا که نمردیم.من باید روي این جوجه فکلی ها رو کم می کردم.حالا
همه تو دانشگاه ماستها رو کیسه می کنن.اینطوري خیلی بهتره!
لیلاسري تکان داد و حرفی نزد.اما می دانستم که او هم ته دل راضی و خوشحال است که
پسرها را سر جایشان نشاندیم.این حادثه باعث شد که کلاس ریاضی و بلایی که سر فرستاده
استاد آوردیم از یادمان برود.تا هفته بعد و جلسه بعد,مشغول شیطنت و خندیدن به خلق الله
بودیم واصلاَ یادمان رفته بود که شنبه خود استاد سرحدیان سرکلاس می آید.صبح روز شنبه
تازه یادمان افتاد وکمی ترسیدیم,ولی با خودمان فکر کردیم حتماَ استاد هم از یاد برده وکاري
به ما ندارد.به هر ترتیب ساعت ریاضی از راه رسید وهمه بچه ها با هیجان منتطر بودند ببینند
چه پیش می آید.وقتی استاد وارد کلاس شد همه به احترام ورودش از جا بلند
شدیم.سرحدیان,مرد میانسال و باتجربه اي بود که به آسانی نمی شد دستش انداخت.ازآن قیافه
هایی داشت که بهش با جذبه می گفتند.وقتی ما نشستیم,شروع به درس دادن کرد وما خیالمان
راحت شد که حرفی از جلسه حل تمرین نخواهد زد.تندتند یادداشت برمی داشتیم و سعی می
کردیم پا به پاي استاد درس را بفهمیم و جزوه برداریم,چون جلسه اول نصف بچه ها نتوانسته
بودند یادداشت بردارند واستاد بی توجه به اصرار بچه ها تخته را پاك کرده بود.سرانجام کلاس
به پایان رسید ولی استاد هنوز اجازه ترك کلاس را به ما نداده بود.همه منتظر,نگاهش می
کردند.آقاي سرحدیان با حوصله تمام شماره تمرینهایی که باید براي جلسه بعد حل می کردیم
را روي تخته نوشت.بعد با صداي نافذ ولحنی قاطع گفت:
-خانمها وآقایان,من می دونم که بعضی از شما یک راست از پشت نیمکت هاي دبیرستان روي
صندلی هاي دانشگاه پرتاب شده اید...براي همین بچه بازي هایتان را درك می کنم,اما از الان
گفته باشم که این تمرین ها باید توسط شما حل بشه ودرکلاس حل تمرین اشکالهایتان را رفع
 

کنید,چون در امتحان پایان ترم فقط ازاین تمرین ها سوال می دهم و هیچ عذروبهانه اي هم
قبول نیست.
بعد به چشمهاي ما که مثل موش سرجایمان خشک شده بودیم,خیره شدوادامه داد:
-انگار شما هنوز ظرفیت دانشگاه را ندارید...من هم دلم نمی خواد بهتون زور بگم.ازاین به بعد
فقط شماره تمرینها رو می نویسم,جلسه حل تمرین هم لغو می شود,دیگرخود دانید...
بعد از چند دقیقه تازه متوجه شدیم معنی حرفهاي استاد چیست.جواي صحیح تمرینها براي خوب
امتحان دادن لازم وضروري بود وبا تعطیل شدن کلاس حل تمرین,احتمالاَ نود درصد کلاس
نمره قبولی نمی آوردند,همزمان صداي اعتراض بچه ها بلند شد,استاد که داشت از کلاس بیرون
می رفت,لحظه اي ایستاد وگفت:
-خودتان خرابش کردید,خودتان هم درستش کنید.اگر آقاي ایزدي قبول کنند وبازهم براي
حل تمرین تشریف بیاورند,من حرفی ندارم.
وقتی استاد از کلاس خارج شد,احساس کردم همه نگاهها متوجه من است.انگار تعطیلی کلاس
حل تمرین فقط تقصیر من بود وخودم باید درستش می کردم.بغض گلویم را گرفته بود,باري
اینکه از زیربار نگاههاي بچه ها فرار کنم,سریع وسایلم را جمع کردم واز کلاس خارج شدم.


تعداد بازدید از این مطلب: 1309
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
mahdie در تاریخ : 1390/6/4/5 - - گفته است :
salam
webetun alie
khoshhal misham age be webe man sari bezanid o begid ba che esmi mitunam linketun konam
shoma ham age khastin mano ba onvane golestane link konid
mamnun misham age be man sar bezanid


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود