فصل یازدهم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 15
باردید دیروز : 1
بازدید هفته : 1954
بازدید ماه : 21934
بازدید سال : 40342
بازدید کلی : 273149

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

 فصل یازدهم
"بنام خداوند مهربان وآمرزنده"
70/7/ شنبه 13
خدایا,یعنی ممکن است مرا ببخشی؟ممکن است از گناه من درگذري؟می دانم که می دانی گناه
کرده ام,ولی بی قصد وغرض.
هفته پیش دکترسرحدیان ازمن خواست تا براي ترم اولی ها,تمرین هایشان را حل کنم.خودش
پیروبی حوصله شده ووقت این کارها را ندارد.ته دلم اصلا راضی به این کار نبودم,اما به خاطر
احترام بیش از حدي که به استاد دارم قبول کردم.اما در اولین جلسه حل تمرین,تمام تصوراتم
به هم خورد.بچه هاي کلاس روز شنبه انگار از پشت میزهاي دبیرستان,یکراست وارد دبیرستان
شده اند.همه خام وبی تجربه,سراپا شوروجوانی!اگرانها جوان هستند,پس من چی
هستم؟درهرحال سرکلاس یکی از دخترها شیطنتش گل کرد وصندلی همکلاسش را عقب
کشید,وقتی دخترك روي زمین افتاد,جشمم به چشم هاي خاطی افتاد و....خدایا مرا
ببخش!چشمانش دلم را به لرزه درآورد.حالتی درنگاهش بود که تا به حال درهیچکس ندیده
بودم.دلم لرزید,حس می کردم هرلحظه روي زمین ولو می شوم.ضربان قلبم آنقدر تند شده بود
که اگر از کلاس بیرون نمی رفتم,صدایش مرا لو می داد.با عجله بیرون رفتم وگیج از
نگاهش,خودم را به خانه کشاندم.خدایا از سر تقصیرم بگذر.
70/7/ شنبه 20
نمی دانم چه کسی جریان هفته قبل را به استاد سرحدیان خبرداده بود.امروز بعد از کلاس,خود
استاد آمد دفتر فرهنگی وبا من صحبت کرد.ازمن خواست از دست بچه ها ناراحت نباشم
واینکه دانشجوهاي ترم اول هنوز بچه مدرسه اي محسوب می شوند ومن نباید برنجم,درآخر باقاطعیت گفت حتما فرد خطا کار براي عذرخواهی پیش من خواهد آمد وبازهم خودم باید
تصمیم بگیرم.دلم می خواست می توانستم بگویم من اصلا نرنجیدم وفقط به خاطر خودم از
کلاس بیرون آمدم,نه براي قهر کردن!ولی چه کنم که نمی توانم حرف دلم را به کسی
بزنم,فقط تو می دانی ومن که چه در دلم می گذرد.ازتو می خواهم که مرا در مسیر مستقیم نگه
داري.
70/7/ شنبه 27
نمی دانم چه انسی با این روزهفته گرفته ام.تمام روزهاي هفته ام انگار یک طرف است و روز
شنبه طرف دیگر!روزهاي دیگر برایم عادي وملال آوراست.کاروزندگی یکنواخت,کلاس
درس وبازگشت به خانه اي که درآن کسی منتطرت نیست.درحال کار روي پروژه ام بودم که
آمد.تازه فهمیدم که فامیلش مجد است.دعا می کردم که آقاي موسوي پی به حال من نبرد.به
محض ورودش دستانم به لرزه افتاد.احساس می کردم صداي طپش قلبم,تمام اتاق را
پرکرده,سربه زیرانداختم تا کسی متوجه برافروختگی ام نشود.ولی وقتی اسمم را از دهانش
شنیدم,اجباراً سر بلند کردم و لحظه اي نگاهمان درهم گره خورد.تبارك الله از این همه حسن
وجمال!خدایا چه آفریده اي؟چطور می توان نگاه نکرد؟چطور می آفرینی و می خواهی نگاه
نکنم؟چشمایی درشت ومخمور که انگار با مخمل بنفش فرش شده است.نگاهی که تورا وادار
به تماشا می کند.به سختی نگاهم را برگرفتم.نفسم بالا نمی آمد,می دانستم که گونه هایم سرخ
شده واز اینکه ریش داشتم,خدارا صدهزار بار شکر کردم.از من روسیاه عذرخواهی کرد
وخواست که سر کلاس برگردم.دلم می خواست فریاد بزنم مگر می شود به چشمان تو نگاه
کرد وحرفت قبول نکرد؟اصلاً مگر می شود تو درکلاس باشی من نخواهم به کلاس
بیایم؟...خدایا این حرفها چیست که برزبان می آورم؟تا به حال چنین کلماتی حتی در ذهنم جا
نداشت,چه رسد در قلب وبرزبانم!پروردگارا التماس می کنم قلب مرا سرد نگه دار,می دانم که

فاصله ما زیاد است.چند روز پیش درست زمانی که من جلوي در دانشگاه رسیدم,با ماشین جدید
ومدل بالایش رسید.می دانم که اگر تمام عمرم کار کنم نمی توانم حتی یک چرخ آن ماشین را
بخرم.لباسهاي گرانقیمت وکفش وکیف شیکش با صد برج حقوق ناچیز من,برابري می کند.من
کجا واو کجا؟می دانم که چندین چشم به دنبال یک قدم او تا کجاها کشیده می شوند,حس می
کنم که درکلاس همه برایش چشم هستند.پیش آن پادشاهان غنی آیا به من فقیر نیازمند,نیم
نگاهی می اندازد؟می دانم که نه,پس از تو اي رب العالمین,می خواهم که قلبم را سرد
کنی.آمین.
70/7/ دوشنبه 29
انگار تمام تمرکزم به هم ریخته,هرچه می خواهم درس بخوانم,دو چشم درشتش را می بینم که
به من خیره شده اند.قبلا تمام هدفم درس خواندن بود,اما حالا دیگر نمی دانم هدفم چیست.خانه
ام سرد است وحوصله ندارم بخاري را روشن کنم.دیشب علی پیشم آمده بود.برخلاف همیشه
اصلاً حوصله اش را نداشتم.خودش فهمید وزود رفت.حالا عذاب وجدان راحتم نمی گذارد.نکند
ازمن رنجیده باشد.علی بهترین دوستی است که من دارم.تنها چیزي که در زندگی مرا به گذشته
ام پیوند می زند,علی است.گذشته اي که گاهی فکر میکنم یک کابوس زشت است.گاهگایی
مهتاب را باد وستانش در محوطه می بینم.حالا می دام که اسمش مهتاب است.آن روز وقتی
دوستش صدایش زد,متوجه شدم.چشمانش پرازشیطنت است.,اما خودش دیگر آرام گرفته,متین
وسنگین شده است.یعنی خودش می داند که چه برسر آورده؟گمان نکنم,او کجا ومن کجا؟
70/8/ شنبه 11
هرجلسه که براي حل تمرین می روم انگار رفتارشان بهتر می شود.اینبار به احترامم ازجابلند
شدند.البته توقعی ندارم,من هم خودم هنوز دانشجو هستم.حالا دوسال بالاتر,آنقدر قابل احترام
نیستم.می دانم که تک وتوکی از بچه ها می دانند که من هم دانشجوي همین دانشگاه
 

هستم.امروز با خودم قرار گذاشته بودم هرجوري هست,نگاهش نکنم.اما نتوانستم.همه درحال
یادداشت برداشتن بودند وکسی حواسش به من نبود.به مهتاب خیره شدم که گاهگایی سرش را
بالا می گرفت وخیره به تخته,چیزهایی در جزوه اش می نوشت.اصلاً متوجه من نبود ومن با
خیال راحت نگاهش می کردم.درهر بار نگاه کردن به تخته ناخوآگاه ابروهاي نازك وزیبایش
را بالا می انداخت وچشمانش خط زشت ودرهم مرا دنبال می کرد.خدایا توبه!قول می دهم
دیگر به هیچ بهانه اي نگاهش نکنم.
70/9/ شنبه 2
زبس که توبه نمودم,زبس که توبه شکستم
فغان توبه برآمد,زبس شکستم وبستم
دو هفته پیش تعطیل بود ومن بی قرار منتظر شنبه اي بودم که که باید براي حل تمرین به
کلاس می رفتم.سرانجام روز موعود رسید ومنوارد کلاس شدم.جواب سلامم را فقط از دهان
مهتاب شنیدم.البته همه جوابم را دادند,ولی صداي بقیه,پیش صداي زیبا وظریف مهتاب رنگ
باخت.توبه ام را شکستم ونگاهش کردم.اوهم مرا نگاه کرد.دراین مواقع از شرم می میرم,اما
نمی توانم نگاهم را از صورت زیبایش برگیرم.بعد از کلاس گوشه اي در راهرو ایستادم ونظاره
گرش شدم که از کلاس بیرون آمد ودر حلقه دوستانش به سمت پله ها رفت.تازه متوجه شدم
که چقدر قدش بلند است.بلندتراز دوستانش,راه رفتنش ناخوداگاه پراز طنازي است یا شاید به
چشم من اینطور می آید؟بعدازآنکه از پله ها سرازیر شدند,آهسته درمسیر حرکتشان,راه
افتادم.حریصانه بوي عطر گران قیمتش را به مشام کشیدم.خدایا,فقط وفقط به بخششت چشم
امید دارم.
70/10/ شنبه

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1621
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود