آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 301
باردید دیروز : 1938
بازدید هفته : 2239
بازدید ماه : 22219
بازدید سال : 40627
بازدید کلی : 273434

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

 چند لحظه اي هر دو ساکت بودیم.سر انجام حسین گفت:مهتاب, نمی خواي نگام کنی؟
سرم را به طرفش چرخاندم.بغض سختی گلویم را می فشرد.حسین خیره در چشمانم گفت:
-مهتاب من این حرف رو بهخاطر خودت زدم.
با غیظ گفتم:مگه من خودم عقل ندارم که تو جایم تصمیم می گیري؟
سري تکان داد و گفت:من منظوري نداشتم .با خودم مشکل دارم.با خودم!
-چه مشکلی؟
-تو,مهتاب.تو!
بغض کرده و گفتم:من؟من به تو چکار دارم؟
با خنده گفت:خودت کاري نداري...
سرم را تکان دادم و گفتم :نمی فهمم چی می گی؟منظورت چیه؟گفتی پیشت نیام,قبول
کردم.دیگه حرفت چیه؟
حسین با صدایی گرفته گفت:عقلم می گه پیشم نیا,دلم می گه از پیشم نرو.من دلم نمی خواد
گناه کنم,دلم نمی خواد با نگاهم اذیتت کنم.ولی چه کنم؟همه چیز که دست من نیست.دلم از
دست رفته است!
با دقت نگاهش کردم.سرش را پایین انداخت. گفتم:منظورت از این حرفها چیه؟از من چی می
خواي؟
حسین مظلومانه نگاهم کرد و گفت:مهتاب منو به گناه ننداز.تا به حال در زندگی ام این اتفاق
نیفتاده بود.پوزخندي زدم و گفتم:من تو رو به گناه نندازم؟...
سري تکان داد و گفت:تو با آن چشمهاي مخملت.من...من...نمی دونم چه بلایی سرم آمده.
بعد دوباره به گریه افتاد.چند لحظه اي در سکوت گذشت.بعد حسین در را باز کرد و زیر لب
گفت:
-خداحافظ.
بدون آنکه جوابش را بدهم ,حرکت کردم.وقتی جلوي خانه رسیدم,سهیل منتظر ایستاده بود.با
عجله به طرفم آمد و گفت:چقدر طولش دادي,سوئیچ را رد کن بیاد.
کیفم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم.می خواستم در را ببندم که صداي بوق ممتد و کشدار
سهیل مانعم شد.بی حوصله از لاي در پرسیدم:چیه؟
سهیل در ماشین را باز کرد.دفتر کوچک و سرمه اي رنگی در دستانش بود.داد زد:
-حواس جمع,اینو جا گذاشتی!
جلو رفتم و دفتر را گرفتم.وقتی سهیل رفت تازه جرئت کردم و به دفتر نگاه کردم.دفتر من
نبود.آهسته بازش کردم.یک سر رسید کوچک بود.در جاي نام و نام خانوادگی ,اسم حسین
ایزدي به چشم می خورد.پس مال او بود.حتما جا گذاشته و یادش رفته با خود ببرد.بی تفاوت
دفتر را درون آخرین کشوي میز تحریرم گذاشتم و شروع کردم به حل دوباره تمرین ها.نمی
دانم چقدر گذشته بود که با صداي مادرم به خود آمدم.
-مهتاب ,سرت رو آنقدر پایین نبر,کور می شی!
با خنده گفتم:تا حالا که کور نشدم از این به هم کور نمیشم.من عادت دارم اینطور درس
بخوانم.

مادم بی حوصله گفت:بیا ناهار بخور.
سر میز ناهار متوجه شدم که مادرم برخلاف روز هاي دیگر ,کسل وناراحت است.با دهان پر از
غذا گفتم:چی شده؟چرا ناراحت هستید؟
مادر انگار منتظر اشاره اي از جانب من باشد , گفت:مهتاب , تو گلرخ می شناسی؟
کمی فکر کردم و گفتم: نه,کی هست؟
ناراحت گفت:سهیل می گه میخواد با دختري به نام گلرخ ازدواج کنه,پاشو کرده تو یک
کفش.امروز صبح با هم دعوامون شد.آخه این دختره کیه؟چه ریختیه؟خانواده اش کی هستن...
با تعجب گفتم:سهیل؟سهیل با کدوم پول می خواد ازدواج کنه؟
مادرم عصبی دستش را بلند کرد و گفت:پول مهم نیست.مهم طرف سهیل است.آخه این گلرخ
دیگه کیه؟
پرسیدم :سهیل نگفت از کجا باهاش آشنا شده؟
-چرا,انگار مهمانی پرهام...
جرقه اي ذهنم را روشن کرد.دختر جذاب و نسبتا زیبایی که با سهیل صحبت می کرد.آهسته
گفتم:
-آهان فهمیدم کی رو می گه.دختر بدي نیست.قیافه اش هم خوبه.
بعد پرسیدم:حالا چرا پرس و جو نمی کنید.بالاخره سهیل باید ازدواج کنه.چه بهتر که همسر
آینده اش را خودش انتخاب کنه.
مادرم با عصبانیت گفت:خودش کم بود ,وکیل مدافع هم پیدا کرد.آن شب با هول و هراس به خواب رفتم.درسم را خوب بلد نبودم و نمی توانستم تمرکز داشته
باشم و بخوانم.مدام حرفها و حرکات حسین جلوي نظرم بود.آخر شب هم سهیل با بابا ومامان
بحثش شدو دیگر واقعا حواسم را پرت کرد.صبح با صداي بلند لیلا از جا پریدم.
-پاشو,بابا.امتحان تموم شد.
مادرم هم با قیافه اي درهم بالا ي سرم ایستاده بود.خواب آلود,روپوش و مقنعه پوشیدم و کنار
دست لیلا در ماشین نشستم.شادي از روي صندلی عقب فرمولها را بلند بلند می خواند.و ذهن
آشفته ي مرا بدتر سر در گم می کرد.سر جلسه ي امتحان,
تمام حواسم به حسین بود که آهسته میان ردیف هاي صندلی رژه می رفت.به سختی جواب
سوالها را می نوشتم.وقتی بارم جوابهاي درست را جمع زدم و مطمئن شدم که دوازده می شوم از
جایم بلند شدم و ورقه ام را تحویل دادم.حسین با چشمهایی نگران نگاهم می کرد.نگاهش کردم
و به علامت خداحافظ سر را کمی خم کردم.سه تا امتحان دیگر داشتم که به نسبت درس هاي
قبلی ,آسان تر بود.مبانی برنامه نویسی برایم خیلی ساده بود.براي همین تصمیم گرفتم تا امتحان
بعدي ,فقط استراحت کنم.بعد از ظهر با لیلا و شادي به سینما رفتیم و کمی به مغزهایمان
استراحت دادیم.وفتی به خانه بر گشتیم ,کسی در سالن نبود ولی صداي سهیل که بلند بلند با
کسی حرف می زد از آشپزخانه می آمد.
-شما که نمی شناسید,چطور قضاوت می کنید.حداقل آنقدر به خودتون زحمت بدید و یک
جلسه بیایید خونه شون ,بعد اینهمه بهانه بگیرید.
بعد صداي پدرم بلند شد:آخه سهیل,تو هنوز براي زن گرفتن بچه اي!بیست و چهار سال در این
دوره زمونه ,سن کمی است.

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1136
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود