فصل نهم ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 91
باردید دیروز : 4
بازدید هفته : 13179
بازدید ماه : 16524
بازدید سال : 34932
بازدید کلی : 267739

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

لیلا پوز خندي زد و گفت:این چند وقته چت شده؟
شادي با خنده گفت:هنگ کرده؟
برگشتم و نگاهش کردم, با حرص گفتم:عمه ات هنگ کرده.چی می گی؟
لیلا عصبی گفت:هیچی بابا,می گم برنامه ریزي کنیم درسها رو با هم بخونیم.
سرم را تکان دادم و گفتم:خوب بخونیم.
شادي دوباره خندید و گفت: نه بابا واقعا هنگ کرده!
امتحانها شروع شده بود و هوا هم گرم و خشک بود,انگار سر جنگ با همه داشت.از آن روز
کذایی ,هزار بار تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم و هر هزار بار جلوي خودم را گرفتم.خودم می
دانستم کارم چیست و دلم نمی خواست آقاي ایزدي پیش خودش فکر اشتباهی بکند.اما براي
امتحان معادلات دیگر بهانه ام جدي بود.چند اشکال مهم داشتم که لیلا و شادي هم بلد نبودند,اما
آنها خونسرد می گفتند جوابها را حفظ می کنیم.ولی من که منتظر بهانه اي بودم اصرار داشتم
که قضیه را بفهمم.خودم هم می دانستم دلیل واقعی کارم این است که ایزدي را ببینم . می
خواستم بدانم با دیدن دوباره اش چه احساسی خواهم داشت.صبح شنبه ,روز قبل از امتحان, به
طرف دانشگاه راه افتادم.ماشین سهیل را آورده بودم وداشتم حرص می خوردم.کلاچ زیر پایم
پایین نمی رفت و با سختی دنده عوض می کردم.وقتی سر انجام جلوي در دانشگاه پارك
کردم,سراپا حرص و عصبانیت بودم.مستقیم به طرف دفتر فرهنگ رفتم و با چند ضربه به پشت
در ,در را باز کردم.حسین تنها پشت میز نشسته بود و مشغول خواندن کتاب ضخیمی بود.با
دیدن من ,گونه هایش رنگ باخت و لب پایینش لرزید.سلام کردم و در را پشت سرم بستم.با
صدایی خفه جواب داد و گفت:
-بفرمایید.
دلم فرو ریخت.چرا آنقدر رسمی با من صحبت می کرد؟آهسته گفتم:
-ببخشید ,مزاحم شدم. چند تا اشکال داشتم...
حسین همانطور که سرش پایین بود ,گوش می کرد.عصبی ادامه دادم:
-وقت داریر اشکال هاي مرا رفع کنید؟
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد , گفت:خواهش می کنم.بفرمایید.
از عصبانیت دلم می خواست بزنمش,با صدایی که می لرزید ,گفتم:چرا به من نگاه نمی کنید
؟مگر مخاطب شما میز است؟
لحظه اي سکوت سنگینی حکم فرما شد.بعد حسین سرش را بالا گرفت و به من خیره شد .
چشمهایش خیس اشک بود.ریش و سبیلش را انگار تازه مرتب کرده بود,کوتاه و منظم بود.با
صدایی لرزان گفت:می ترسم...
با شنیدن این کلمه و دیدن چشمان معصوم و لبریز از اشکش پاهایم سست شدند,روي صندلی
ولو شدم و پرسیدم:چی شده:اتفاقی افتاده؟
آهسته سرش را تکان داد.منتظر نگاهش کردم,گفت:مهتاب ,میشه دیگه پیش من نیاي؟
اول متوجه حرفش نشدم.بعد عصبی و لرزان بلند شدم.احساس می کردم سیلی خورده ام.توهین
به این بزرگی؟با بغض گفتم:من فقط چند تا اشکال داشتم...
بقیه حرفم را نتوانستم بزنم.سیل اشکهایم روان شد,در میان بهت و حیرت من اشک حسین هم
آرام و بی صدا از چشمهاي درشتش فرو ریختند و میان ریش هاي مرتبش گم شدند.بدون اینکه
کلمه اي حرف بزنم از اتاق خارج شدم.در طول را راهرو هیچ کس نبود و من با خیال راحت
اشک ریختم.چرا این رفتار را با من کرده بود؟غمگین و اشک ریزان به طرف دستشویی رفتم و
در سکوت قبا از امتحان ,صورتم را شستم.کمی آرام گرفتم,سرم را بلند کردم و به آینه خیره
شدم.دختري با صورت کشیده وخیش از آب نگاهم می کرد.چشمهاي خاکستري و بنفش اش
هنوز پر از اشک بود.دماغ کوچک و سر بالایش قرمز شده بود.گونه هاي برجسته اش در میان
دستانش گم شدده بود و چانه اش عصبی می لرزید.ابروهایم را با انگشت مرتب کردم,موهاي
موج دارم را که در صورتم ریخته بود,جمع کردم زیر مقنعه و با صداي بلندي دماغم را بالا
کشیدم.به دختر توي آینه لبخند زدم و گفتم:
-به جهنم!
سلانه سلانه به طرف ماشینم حرکت کردم وسوار شدم.استارت زدم و با سختی دنده را جا
کردم.آهسته از پارك بیرون آمدم.سر کوچه دانشکاه منتظر ایستادم تا بتوانم بپیچم., آماده ي
پیچیدن بودم که ناگهان کسی جلوي ماشین پرید,محکم روي ترمز کوبیدم و داد زدم
:احمق!وقتی با دقت نگاه کردم ,حسین را دیدم که جلوي ماشین ایستاده ,مصمم و جدي!در را
باز کردم و همانطور که پایم روي ترمز بود,پرسیدم:دیوانه شدي؟
سرش را به علامت تصدیق تکان داد, با حرص گفتم:اگر دیوانه شدي لطفا مرا بدبخت
نکن.اینهمه ماشین ,بپر جلوي یک ماشین دیگه!
در را محکم بستم, آماده حرکت بودم , که حسین در ماشین را باز کرد و روي صندلی کنار
دست من نشست.بی توجه به حضورش حرکت کردم و به سمت خانه خودمان راه افتادم.ضبط
را روشن کردم ,یکی از نوار هاي پر سر و صداي سهیل ,در ضبط بود.ماشین پر شد از کوبش
هاي منظم و بلند , حسین بی توجه به حرکات من,از پنجره به خیابان خیره شده بود.بعد از چند
دقیقه دستش را دراز کرد و ضبط را خاموش کرد,حرفی نزدم.دوباره سکوت ماشین را
پرکرد.نزدیک خانه مان بودم که صداي آرام و ملایم حسین ماشین را پر کرد:
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1086
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود