ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

 بعد لیلا عصبی گفت:چقدر این شروین پررو و از خود راضی است.
تا دم خانه ,صحبت راجع به شروین و رفتار و اخلاق بدش بود.امامن فقط در فکر آقاي ایزدي
بودم.
دو هفته از آن جریان می گذشت که دوباره شروین شروع به اذیت کرد.آن روزکلاس فیزیک
داشتم و تا تاریکی هوا در دانشگاه بودیم , وقتی کلاس تعطیل شد,خسته و هلاك به طرف
ماشین رفتیم.لیلا با خستگی گفت: مهتاب امروز چقدر ماشین رو بدجایی پارك کردي.
با خنده گفتم:ببخشید حضرت علیه!
وقتی به محل پارك ماشینم رسیدیم,آه از نهاد هر سه مان در آمد.چهار چرخ ماشین پنچر
بود.گریه ام گرفته بود.مستاصل به اطراف نگاه کردم.آیدا با دیدنمان جلو آمد و گفت:
-مهتاب چرا هنوز نرفتی؟
به ماشین اشاره کردم و گفتم:مگه کوري؟
نگاهی به ماشین کرد و با تعجب گفت:این ماشین توست؟...من فکر کردم مال شروین
است.یک ساعت پیش وقتی من آمدم بیرون که برم اون ساختمان روبرویی ,دیدم که نشسته
بود روي زمین و به چرخاش ور می رفت.پس ماشین توست؟
با عصبانیت گفتم:تو مطمئنی؟
سري تکان داد و گفت:آره,حالا می فهمم چرا از دیدن من جا خورد.
آن روز با هر بدبختی بود به خانه رفتم و پدرم ماشین را درست کرد و به خانه بر گرداند,اما من
کینه ي شدیدي از شروین به دل گرفتم,اینطور که پیدا بود او هم از دست من حسابی ناراحت
بود و منتظر فرصت بود تا تلافی کند .میدانستم که می خواهد غرورم را خرد کند و من نباید
 

اجازه می دادم.آن شب,بعد از شام سهیل وارد اتاقم شد.چند دقیقه عصبی طول اتاق را بالا و
پایین رفت,سر انجام ایستاد و گفت:مهتاب,به خدا اگه نگی کی این کار رو کرده پدرتو در می
آرم.
با ترس گفتم:چه کار کرده؟
سهیل کلافه گفت:خودتو به اون راه نزن.من هم دانشجو بودم.می دونم این کارا چیه؟کی ماشین
رو پنچر کرده بود؟
سري تکان دادم و گفتم:نمی دونم.
سهیل محکم روي میز تحریر کوبید و گفت: پس نمی خواي بگی...خیلی خوب,خودم می آم
دانشگاه ته و توي قضیه رو در می آرم.
بلند شدم و فوري گفتم:این کار رو نکن سهیل,راستش می دونم کی این کار رو کرده,ولی
صلاح نیست سروصدا راه بندازي!تو دانشگاه آبروریزي میشه.
با هزار زحمت راضی اش کردم که به دانشگاه نیاید و فعلا اقدامی نکند.بعد نوبت پدر و مادرم
بود که شروع به بازجویی من کردند.مادرم با ناراحتی می گفت:
-اگه به خودت صدمه اي بزنن چی؟آخه کی این کار رو کرده؟
پدرم عصبی تهدید می کرد و حرص می خورد.لیلا و شادي هم نگران بودند و مدام زیر گوشم
می خواندند که به دانشگاه شکایت کنم.من,اما منتظر فرصت مناسب بودم و این فرصت خیلی
زود به دستم افتاد.تقریبا اواخر ترم بود و همه نگران امتحانات بودیم.این بار شادي هم به من و
لیلا پیوسته بود و هر سه با هم درس می خواندیم.هر سه بیست واحد داشتیم که باید با موفقیت
می گذراندیم.اواخر هفته بود,بعد از اتمام کلاس مبانی,چند لحظه اي در کلاس ماندم,آن روز نه
لیلا آمده بود و نه شادي,به من هم اصرار کرده بودند که بمانم اما من قبول نکرده
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1067
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود