فصل سی وسوم مهر مهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 11
باردید دیروز : 4
بازدید هفته : 13099
بازدید ماه : 16444
بازدید سال : 34852
بازدید کلی : 267659

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 3 مهر 1390
نظرات

سرازیر می شه!یکی نسیت بگه,آخه بابا بذار یکی دو روزي بگذره,بعد!آخه بگو بچه جون!تو
رو چه حسابی این حرفو زدي؟ننه وبابات کی هستن,خودت کی هستی...
پدرم همینطور می گفت ومن درسکوت می شنیدم.حسابی ازدست حسین ناراحت بودم.اخر
موقعیت بهتر ازاین پیدا نکرده بود؟...باصداي پدرم به خود آمدم:-مهتاب,حالا نظر تو چیه؟هان؟
سرم رابالا گرفتم وگفتم:آقاي ایزدي براي ما,تقریبا یک نیمچه استاد بود.از نظرعلمی واخلاقی
توي دانشگاه نمونه بود.این ترم هم درسش تموم شده وجایی مشغول به کار شده است.
پدرم چند لحظه خیره نگاهم کرد وگفت:منظورت ازاین حرفها چیه؟نکنه توازاین بابا خوشت
می آد؟
وقتی حرفی نزدم,پدرم بلند شد وشروع کرد به قدم زدن دراتاق,با حرص شروع کرد به حرف
زدن:
-ازتو انتظار نداشتم چنین عکس العملی ازخودت نشون بدي.اون همه خواستگاراي سروپادار رو
رد کردي,براي این؟براي این آدم؟درهرحال بهت بگم این پسره چشم به پول تو داره,من یکی
هم اصلاً چنین اجازه اي بهش نمی دم.
بعد ازاتاق بیرون رفت ودررا محکم به هم کوبید.اشکهایم ناخودآگاه سرازیر شدند.ازدست
حسین حسابی عصبانی بودم.سریع تلفن را برداشتم وشماره خانه اش را گرفتم.تاگوشی
رابرداشت گفتم:آخه تو چرا انقدرسرخود ولجبازي؟ازاین وقت بهتر پیدا نکردي؟
صداي حسین ساکتم کرد:مهتاب,این بازي مسخره رو بس کن.وقت مناسب!وقت مناسب!الان
نزدیک به دوساله که تودنبال وقت مناسبی,اما من دیگه نیستم.من باید تکلیفمو روشن کنم,تو
این مدت همش به حرف توگوش کردم اما بی نتیجه!دیگه دوست ندارم برام تکلیف تعیین
کنی,اگه منو دوست داري ومی خوایی باهام ازدواج کنی,دیگه بسپار به دست خودم که با
پدرومادرت روبه رو بشم.
با حرص گفتم:بفرما!این گوي واین میدان.
بدون اینکه منتظر جوابش,گوشی را محکم روي دستگاه کوبیدم.
صبح زود با صداي داد وفریاد مادرم ازخواب بیدار شدم.دوباره ترم تابستانی داشتم وباید به
دانشگاه می رفتم.اما احساس ناامیدي وافسردگی اجازه نمی داد از رختخواب بیرون بیایم.صداي
مادرم را می شنیدم که فریاد می زد:
-دختره بی چشم ورو!...ببین چه جوري عروسی سهیل روازدماغم درآورد.بگو چراهی پذیرایی
می کرد ازش!اَه!مرده شور,چشم سفید!...
لحظه اي ساکت می شد ودوباره داغ دلش تازه وصدایش بلند می شد:
-آخه بیشعور,بی عقل,اون کوروش را با اون همه کبکبه ودبدبه رو رد کردي واسه این پسره
مردنی ریشو؟خاك برسرت مهتاب!پرهام با اون سروریخت وپول وموقعیت رو رد کردي,واسه
این پسره جانمازآبکش حزب الهی؟حالا همینم مونده,بترسم یک نوار بذارم تو ضبط!خدا به
دور!دختره بیشعور!غلط می کنه حرف زیادي بزنه,وقتی با توسري وادارش کردم زن کوروش
بشه اون وقت می فهمه,زرت وپرت زیادي یعنی چی!
صداي آهسته پدرم که مادرم را دعوت به آرامش می کرد,شنیدم.دلم براي خودم سوخت.من
هنوز حرفی نزده این همه داد وفریاد را باید تحمل می کردم اگر کلمه اي ازدهنم درمی آمد,چه
می شد.
چند لحظه اي با خودم فکر کردم.چرا باید می نشستم وگوش می دادم؟حسین پسر خوب وپاکی
بود,گناهش فقط بی خانواده بودن وبی پولیش بود.که هیچکدام تقصیرخودش نبود.تازه,درست
که فکر می کردي همچین بی پول هم نبود,مگه سهیل برادر خودم چی داشت؟مگه همین پرهام
که مادرم می گفت موقعیت وپول داره,وضعش بهتر از حسین بود؟فوق فوقش دایی بهش یک
خونه اي می داد,تازه هنوز کار هم نداشت.با این فکرها شیر شدم وبه طرف آشپزخانه
رفتم.درباز کردم وگفتم:چه خبره؟چرا انقدر دادوبیداد می کنید؟
مادرم مثل ببرزخمی به طرفم برگشت.صورت سفیدش از شدت خشم,قرمز وچشمانش ازحدقه
درآمده بود.موهایش اطراف صورتش پریشان بود.با دیدنم گفت:
-چه خبره؟!یعنی تو نمی دونی؟همه این آتیش ها ازگور توبلند می شه,دختره چشم سفید!
پدرم ساکت به من خیره شده بود.ازعصبانیت می لرزیدم,داد زدم:
-بس کنید!بس کنید!اینقدر پشت سرکسی که نمی شناسید حرف نزنید.مگه حالا چی شده که
داد می زنید,مگه من دختر شاهم که خواستگارام باید دست چین شده باشند؟
مادرم فوري جیغ کشید:صداتو ببرمهتاب!رفته دانشگاه به جاي اینکه تربیت یاد بگیره,بی تربیت
شده!حالا چی شده که انقدرسنگ این پسره ریقورو به سینه می زنی؟
با حرص گفتم:چون وقتی که امسال ما سوراخ موش می خریدن یک میلیون,این پسره ریقو
ومردنی,سنگ شما رو به سینه می زد,فهمیدید؟
چشمان پدرومادرم گشاد شده به من خیره ماند.بدون حرف اضافه,لباس پوشیدم وازخانه بیرون
آمدم.سرکلاس با دیدن لیلا که اخم هایش درهم بود,خنده ام گرفت.حالا هردو یک موقعیت
داشتیم.شادي هنوز پایش ورم داشت ونمی توانست به دانشگاه بیاید.لیلا وقتی به لب ولوچه
آویزانم نگاه کرد,پرسید:
-چیه؟تو دیگه چته؟
دستم را تکان دادم:همون بدبختی تورو دارم.
لیلا فوري پرسید:حسین با پدرت صحبت کرد؟
سرم را تکان دادم.لیلا باخنده گفت:واي!دلم بهت می سوزه,حالا حالاها باید جنگ ودعوا داشته
باشی.تازه بعید می دونم موفق بشی.
باحرص گفتم:به کوري چشم تو,برات کارت دعوت می فرستم!
بعداز کلاس,لخ لخ کنان ازدر دانشگاه بیرون می آمدم که چشمم به حسین افتاد.گوشه اي
منتظرایستاده بود.با دیدنم جلو آمد و سلام کرد.لیلا جوابش را داد و روبه من گفت:
-خوب من باید برم.فردا می بینمت.
حسین منتظر ماند تا لیلا کمی دور شود,بعد گفت:چی شد؟پدرت حرفی نزد؟
با عصبانیت گفتم:چی شد؟!هیچی!از دیروز هردوشون سرم داد وفریاد می کشن.همش تقصیر
توئه دیوونه ست!
حسین دلجویانه گفت:الهی من بمیرم که برات این همه مشکل درست کردم.اما توهم منو درك
کن.ازاین وضع خسته شده ام.
نگاهش کردم,چشمان درشتش معصومانه نگاهم می کرد.آهسته گفتم:
-خوب,حالا باید چکار کنیم؟
حسین قلم وکاغذي از جیبش درآورد:آدرس شرکت پدرتو بده,می خوام برم اونجا رودررو
باهاش صحبت کنم.باید همه چیز رو بهش بگم.
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1472
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
نیوشا در تاریخ : 1391/3/12/5 - - گفته است :
سلام لینکتون کردم لطفا شما هم منو لینک کنین


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود