فصل بیست ونهم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 11
باردید دیروز : 1938
بازدید هفته : 1949
بازدید ماه : 21929
بازدید سال : 40337
بازدید کلی : 273144

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 25 شهريور 1390
نظرات

 ظهربود.گلرخ وسهیل یکراست رفتند به خانه پدرگلرخ,پدر هم بعد ازشستن دست وصورتش
رفت تا غذا بگیرد.تا مادرم وارد حمام شد از فرصت استفاده کردم وتند تند شماره خانه حسین
را گرفتم.ظهرجمعه بود ومی دانستم خانه است.بعداز چند زنگ عاقبت گوشی
رابرداشت.صدایش گرفته وخش دار بود.آهسته گفتم:سلام,حسین.
چند ثانیه ساکت بود,بعد صدایش پراز شادي وخوشحالی شد.
-مهتاب,عزیزم...تو کجایی؟چرا بهم زنگ نزدي؟
بالحن پوزش خواهانه اي گفتم:نمی تونستم.تمام مدت همه دور وبرم نشسته بودند ونمی شد
تلفن زد.تو چطوري؟صدات گرفته...سرما خوردي؟
-نه,سرما نخوردم.چند روزه زیاد سرفه می کنم.به خاطر همین صدام گرفته و...
بانگرانی گفتم:دکتر رفتی؟
-آره,یکی دو روز بیمارستان بودم.ولی خیالت راحت باشه.حالا خوبم.خودت چطوري؟خوش
گذشت؟
صادقانه گفتم:نه,اصلاً خوش نگذشت.همه اش بارون می اومد.حوصله ام حسابی سر رفت.
صداي مادرم که مرا صدا می زد,گفتگویمان را قطع کرد.حسین با عجله گفت:فردا روز ثبت نام
می بینمت.
گوشی را گذاشتم وبا به یاد آوردن فردا,خوشحال وخندان به کمک مادر رفتم.
صبح زود بدون زنگ زدن به لیلا,فوري سوئیچ ماشین رابرداشتم وبه طرف دانشگاه به راه
افتادم.تمام دیشب در رختخواب غلت می زدم.هیجان دیدار حسین نمی گذاشت راحت بخوابم. داخل دانشگاه مثل هرترم,شلوغ بود.به اطراف نگاه کردم,تک وتوکی پسر درمحوطه بودند اما
از حسین خبري نبود.چند دقیقه بعد لیلا وشادي هم رسیدند.شادي با دیدنم فوري گفت:اي بی
معرفت!تو اینجایی؟ما رفتیم دم خونه دنبالت.
صورتش را بوسیدم وگفتم:فکر کردم شاید یادتون بره,خودم آمدم.
لیلا نگاه معنی داري کرد وگفت:حتماً بعدش کار داري؟
خندیدم:آفرین به تو بچه باهوش!
در شلوغی وداد وفریاد غرق شدیم.مشغول نوشتن واحدهاي انتخابی در برگه بودیم که از گوشه
چشم حسین را دیدم.مشغول صحبت با یک پسر دیگر بود.تصمیم گرفتم همه کارها را انجام
بدهم وفقط پول دادن را به عهده لیلا بگذارم.رفتیم طبقه بالا وامضاي مدیر گروه را گرفتیم,بعد
به طرف خدمات کامپیوتري راه افتادیم وبرگه ها را دادیم.باید منتظر می ماندیم تا صدایمان می
کردند.یک ساعت بعد صدایمان زدند:مجد,یاوري,اقتداري!کدهاي شماره 210 همه پرشده...
آنقدرکد جابه جا کردیم تا عاقبت کارمان درست شد.لیلا رو به ما پرسید:
-می آیید بریم بانک یا نه؟
شادي فوري گفت:من که الان خسته ام.این فیش هم تا دو روز فرصت داره...من فردا می رم.
باخنده گفتم:منهم کار دارم.ولی اگه توداري می ري بانک,فیش منو هم بریز به حساب!
لیلا باخشم گفت:چشم!باباي من دیشب گنج پیدا کرده...پول توهم می ده.
خندیدم:گمشو!کی خواست توي گدا پول منو بدي.خودم پول آوردم.
بعد دوبسته اسکناس پانصد تومانی از کیفم درآوردم وبه طرفش گرفتم.لیلا متعجب گفت:مگه
صدتومن شده؟

شهریه ام نزدیک به پنجاه هزار تومن شده بود,یک بسته را دوباره در کیفم گذاشتم ویک بسته
را به لیلا دادم.به اطراف حیاط نگاه کردم,حسین نبود.حتماً بیرون منتظرم بود.از بچه ها
خداحافظی کردم وبه طرف در رفتم.وقتی از در دانشگاه بیرون آمدم,حسین را دیدم,که آنطرف
خیابان کنار ماشین من,منتظر ایستاده بود.با شوق به طرفش حرکت کردم.هنوز به وسط کوچه
نرسیده بودم,که متوجه شدم ماشینی به سرعت به طرفم می آید.یک لحظه گیج سرجایم
ماندم.مثل خرگوشی که افسون چشمهاي مار شده باشد,خشکم زده بود.همه چیز در کسري از
ثانیه اتفاق افتاد.ماشین محکم به بدنم خورد ومرا در دنیاي خواب وبیداري پرت کرد.آخرین
تصویري که درخاطرم ماند چشمهاي حسین بود که به اندازه نعلبکی گشاد شده ووحشت زده
به من خیره مانده بود.وقتی چشم باز کردم,مادرم را دیدم که نگران واشک ریزان کنارم ایستاده
بود.سرم را آهسته چرخاندم,دربیمارستان بودم.کم کم به یاد می آوردم که چه اتفاقی افتاده
است.تصادف کرده بود,البته با ماشین خودم نه,دستم تابالاي آرنج در کچ بود.سرم سنگین بود
وگیج می رفت.بعد درباز شد ودرمیان بهت وتعجب من,حسین همراه پدرم وارد شدند.صداي
مادرم را شنیدم:امیربیا,الحمدالله چشماشو باز کرده...اما هنوزحرفی نزده...
پدرم جلو آمد,با دیدن چشمان بازمن,اشک درچشمانش پرشد:خدایا شکرت!...
بعد صداي مادرم دوباره بلند شد:مهتاب جون...مادر!صدامو می شنوي...می تونی حرف بزنی؟
هرچه قدر سعی می کردم,نمی توانستم حرفی بزنم.بعد دکتر سفید پوشی جلو آمد وآمپولی
داخل سرمم تزریق کرد.چشمانم سنگین شده بود واتاق دور سرم می چرخید.درآخرین لحظه
هاي بیداري فکر کردم دیدن حسین در اتاق بیمارستان هم یک رویاست!یک رویاي
قشنگ.وقتی دوباره چشم باز کردم,سهیل را دیدم که تکیه به پنجره زده وچشمانش سرخ
بود.بادیدن چشمان باز من بدون رودربایستی به گریه افتاد.جلو آمد ودستم را گرفت:-دختر تو
که ما را کشتی!...آخه چی شد؟چرا حواستو جمع نمی کنی...بعد باز آن رویاي عجیب,حسین با پدرومادرم وارد اتاق شدند.ولی انگار رویا نبود,چون حسین
جلو آمد وبا سهیل دست داد.پدرم به سهیل گفت:
-ایشون آقاي ایزدي هستن,یکی از هم دانشگاهی هاي مهتاب...اگه کمک هاي ایشون
نبود,معلوم نبود چه بلایی سرمهتاب می آمد.
صداي مادرم بلند شد:واقعاً دستتون درد نکنه...ایشاالله از شرمندگیتون یه جوري در بیاییم.
باورم نمی شد.واقعاً خواب نبود؟حسین با پدرومادرم آشنا شده بود وداشتند با هم خوش وبش
می کردند؟باور کردنی نبود.درچند روز بعد,فامیل ودوستانم دسته دسته به دیدنم می
آمدند.تقریبا هروز حسین سري به من می زد.البته حرفی نمی زد ولی با نگاهش حالم را می
پرسید.کم کم می فهمیدم که چه شده است.پرهام با سبد گل بزرگی به دیدنم آمد.حوصله
حرف زدن با اورا نداشتم,براي همین زود بلند شد ورفت.گلرخ وپدرومادرش هم به دیدنم
آمدند.یک بعدازظهر شادي ولیلا آمدند.یک دسته گل وبسته اي شیرینی هم برایم آورده
بودند.شادي با خنده گفت:پس اون روزمی گفتی کار دارم,کارت این بود؟...
لیلا هم خنده اش گرفته بود:کارات چقدرهیجان انگیز شده,نکنه بدل کاري وما خبر نداریم؟
سرانجام وقتی هروکرشان تمام شد,پرسیدم:
-بچه ها کلاسها شروع شده؟
لیلا جواب داد:نه بابا!تق ولقه.
باخستگی گفتم:یک چیزي براي من خیلی عجیبه...اون روز که از در دانشگاه بیرون آمدم,انگار
ماشینه منتظر بود تا از خیابون رد شم وبیاد بهم بزنه...هرچی فکر می کنم علتش را نمی فهمم

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1147
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود