فصل بیست وهشتم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 25 شهريور 1390
نظرات

 فصل بیست وهشتمبرده وزیر پایش سست شده بود وبا سر رفته بود توي تنور داغ!دوباره همه نگاهها متوجه من
شد واینکه نحسی وبدشگونی من درمون نداره.ازاون لحظه سیه بختی واقعی من شروع
شد.خواهروبرادرم همه بین افراد فامیل تقسیم شدند.برادرام روهمه روي هوا بردند.خوب پسر
بودند ومی توانستند کمک خوبی در مزرعه باشند.خواهرانبزرگم هم براي قالی بافی وکار خانه
به درد می خوردند.اما کوچکترها تا چند وقتی از این خانه به آن خانه پرت می شدند.وضع من
هم که دیگه معلوم,هیچ کس نمی خواست منو نگه داره,عاقبت عموي بزرگم که مرد مهربان
وخداترسی بود,علی رغم مخالفتهاي شدید مادر وزن ودخترانش مرا به خانه خودشان برد.تا وقتی
که عمویم درخانه بود,کسی محلم نمی ذاشت وکاري به کارم نداشت,اما وقتی عمویم بیرون می
رفت,انقدر منو اذیت می کردند که با آن سن کم دلم می خواست بمیرم.دختر
عمویم,عصمت,رد می شد ومحکم می زد توي سرم,وقتی گریه می کردم گیس هایم را می
گرفت ومی کشید وداد می زد:خفه شو,خفه شو!الان نحسی ات مارو می گیره.
آن یکی دخترعمویم,نیم تاج تا مرا می دید,دماغشو می گرفت ورد می شد.کافی بود دستم به
لباسش بخورد انقدر کتکم می زد که بیحال می افتادم.زن عمویم,گلاب خانم,اصلاً با من حرف
نمی زد.جوري رفتار می کرد که انگار من وجود ندارم.نه نگاهم می کرد,نه باهام حرف
میزد.موقع غذا خوردن توي یک کاسه شکسته وپلاستیکی برام کمی غذا می ریخت ومی ذاشت
جلوي در,تاهمان جا بخورم.گناه هر اتفاق بدي هم که می افتاد به گردن من بود.اگر از سه
پشت آنطرفتر,یک پیرزن نود ساله در فامیل می مرد,همه به من خیره می شدند وچهره درهم
می کشیدند که همه اش تقصی بدقدمی گلی است وگرنه فلان کس که طوریش نبود!!
گاه گداري هم که از اطرافیان واهالی ده کسی می مرد,مادربزرگم دوباره با چوب به جان من
بدبخت می افتاد تا به اصطلاح خودش نحسی رو ازمن دور کنه.

گلی همانطور خیره به دوردستها شروع کرد:
-وقتی دنیا آمدم,دور وبرم پراز بچه بود.همین الانش هم درست ودقیق نمی دانم چندتا خواهر
وبرادر دارم.مادرم از کار زیاد وزایمان پشت سرهم,در سی سالگی مثل زنهاي پنجاه ساله به نظر
می رسید.موهایش همه سفید شده بود که حنا می بست ونارنجی شان می کرد.صورت لاغرش
پراز چین وچروك وموبود.موقع راه رفتن قوزمی کرد وراه می رفت.می گفت کمرم درد می
کنه.بابام هم,بدترازمادرم بود.صورتش ازشدت آفتاب سوختگی مثل یک تکه چرم,قهوه اي
وترك خورده بود.ریش وسبیلش درهم رفته وموي سرش ژولیده بود.بابام چوپون ده بود
وعلاوه بر یکی دوتا بز وگوسفنداي خودمون,گوسفنداي مردم رو هم درمقابل مزد کمی,به
صحرا می برد.من دو سه ساله بودم که گرگ بابام رو درید وگله را ازهم پاشاند.چندتا از
گوسفندا هم تکه تکه شدند.خلاصه مردم از رو لاشه همین گوسفندا,تونستند باباي بدبخت منهم
پیدا کنند.بعداز من,هنوز مادرم بچه اي به دنیا نیاورده بود.این شد که همه گناه را به گردن
نحیف من انداختند.کم کم دهن به دهن پیچید که گلی بدقدمه!نحسه!
از اون موقع بدبختی من شروع شد.هنوز چهل بابام نشده بود که مادربزرگم- مادر بابام- منو برد
تو طویله به اسم اینکه می خواد نحسی رو از من جدا کنه,حسابی با چوب کتکم زد.آنقدر به
بدن کوچک ودست وپام ضربه زده بود که از شدت درد بیهوش کف طویله افتاده بودم واگر
مادرم به دادم نمی رسید,ممکن بود تلف بشم.دو روز بیهوش افتاده بودم کنج خونه,حتی یک
دکتر بالاي سرم نیاوردند.بادمجون بم هم آفت نداره.خودم بلند شدم ودوباره راه افتادم امااز
ترس به مادربزرگم نزدیک نمی شدم.تا مدتها بدنم درد می کرد وکبود بود.آنموقع مادرم چو
انداخته بود که خانم جون با چوب,نحسی رو از گلی دور کرده برده,کم کم داشتم روي خوش
زندگی را می دیدم که مادرم افتاد توي تنور وجزغاله شد.بیچاره موقع انتظار,پاي تنور خوابش با آن همه مصیبت باید کار هم می کردم.به مرغها دان می دادم,خانه را جارو می زدم.لباسها رابا
دستهاي کوچک تو گرما وسرما می شستم...کم کم بزرگ شدم.دخترعموها یکی یکی شوهر
کردند ورفتند.وقتی براشون خواستگار می آمد منو تو طویله زندانی می کردند تا خواستگارا
بروند ونحسی من دامنشان را نگیرد.درتمام مراسم نامزدي وعروسی هم باز جاي من کنج طویله
بود.کم کم براي من هم خواستگارانی پیدا شدند.عمویم هرچه سعی می کرد من سروسامان
بگیرم,زن عمویم ودخترانش نمی ذاشتند.تاکسی پاشو می ذاشت جلو,چنان پشیمونش می کردند
که می رفت پشت سرش راهم نگاه نمی کرد.من هم بی زبون ودست به سینه منتظر بودم بلکه
فرجی هم درکار من بشه.داشت ازسن ازدواجم میگذشت,حالا علاوه بر بدقدمی وشومی,انگ
ترشیده هم روم می زدند.درتمام این سالها,دربرابرتمام اذیت وآزارهایی که به من می
دادند,هرگز حرف وگله نکردم,به هیچکس!فقط با خداي خودم درد دل می کردم وازاو می
خواستم کمکم کند.نزدیک به بیت سالم بود که صفر پیدایش شد.روي زمین مردم کار می کرد
ومزد می گرفت.وضعش بد نبود.یکبار که براي آوردن هیزم براي تنور به جنگل رفته
بودم,دیدمش.تقریباً پانزده,شانزده سالی ازمن بزرگتر بود.آمد جلو وشروع کرد به حرف
زدن.ازشرم وخجالت قرمز شده بودم.فقط گوش می کردم,نمیتوانستم جواب بدهم.صفرآنروز
گفت که می داند مردم به چه چشمی به من نگاه می کنند به نظرش همه این حرفها خرافات
واحمقانه است.بهم گفت که قبلاً ازدواج کرده ولی گل نسا زنش,سر شکم اول,همراه بچه,مرده
واونو تنها گذاشته است.برام گفت که یتیم بوده وبا بدبختی بزرگ شده تونسته خرجش رو
دربیاره وحالابعد از بیست سال که از مرگ گل نسا گذشته,می خواد دوباره زن بگیره براش
همه نیست چه نسبتهایی به من می دن.بهم گفت دلش می خواد زنش هم مثل خودش رنج
کشیده وزحمت کش باشه که اینها رو در وجود من دیده وخوشش آمده است.بعد ازم پرسید
می خوام باهاش عروسی کنم یا نه؟براي اولین بار تو تمام زندگی ام کسی پیدا شده بود که میل
مرا هم در نظر می گرفت.با خودم فکر کردم,دیدم بهتراز صفر برام پیدا نمی شه.هم هنوز جوون

بود هم کاري وزحمت کش,ازهمه چیزمن هم خبرداشت ومی دونست.هرجا می رفتم وهرچه
قدرهم کار می کردم,بازصدبرابر ازخانه عمویم بهتر بود.این بود که جواب مثبت دادم وصفر به
خواستگاري ام آمد.هرچه اطرافیان سعی می کردند منصرفش کنند وهرچه قدر پشت سرم
بدگویی کردند ونسبتهاي ناروا دادند,در صفراثر نکرد وسرانجام دست خالی به خانه بخت روانه
ام کردند.صفر هم که یک بار زن گرفته بود,دیگرعروسی نگرفت وآرزوي یک مراسم عروسی
وپوشیدن لباس عروس,به دلم ماند.درعوض هرچه در خانه عمویم,زیر دست مانده وبدبخت
بودم,درخانه صفر فکر می کردم دربهشت هستم.کارهایم کمتر شده بود وحداقل سرکوفت نمی
خوردم.صفربعد از کار یکراست به خانه میآمد ووقتی همه چیزرا تمیز ومرتب می دید,ازمن
تشکر می کرد.اوایل هروقت ازم تشکر می کرد,گریه می کردم.بعدها کم کم عادت کردم که
کمی هم به خودم احترام بگذارم.صفر کسی را نداشت ومن هم اصلا دلم نمی خواست با فامیل
رفت وآمد کنم.چندماهی که از ازدواجمان گذشت حرفهاي مردم کمتر شد ومن هم درآرامش
بودم.بعد حامله شدم.صفر خیلی خوشحال بود ومدام دور وبرم می پلکید.می دانستم از زایمان زن
اولش خاطره بدي دارد وسعی می کردم خیالش را راحت کنم.بااینکه از من خیلی بزرگتر
بود,دوستش داشتم وبهش محبت می کردم.سرانجام موعد زایمانم فرارسید وماماي ده که خیلی
هم حاذق بود,بالاي سرم آمد.بیچاره صفر مثل مرغ سرکنده بال بال می زد.من خیلی راحت و
زود زاییدم.یک دخترخوشگل که مثل برف سفید بودولبها ولپهاي سرخ داشت.واي که صفر چه
ذوقی داشت.پقدر شیرینی ونقل ونبات بین مردم پخش کرد.گوسفند قربونی کرد.نمی
دونی!اسمش رو هم با عشق وشور گذاشت عاطفه!...عاطفه شده بود چشم وچراغ صفر,زود از
سرکار می آمد ودخترش را باخودش می برد گردش,براش کفش ولباس واسباب بازي هاي
خوب می خرید.منهم خوشحال وراضی بودم.عاطفه بزرگترمی شد,من اما دیگر حامله نمی
شدم.پیش ماما رفتم,دکتر رفتم,هزار جور دواي گیاهی خوردم,دادم برام دعا نوشتن,اما نشد که
نشد!صفرهم راضی بود.می گفت چرا اینقدرخودتوعذابم می دي؟ما که بچه داریم.دختر وپسرهم 
 

باهم فرقی ندارن!...اما من همیشه دوست داشتم چندتا بچه داشته باشم که باهم همبازي شوند.ولی
خوب با قسمت نمی شد جنگید.عاطفه تقریباً سیزده چهارده ساله بود که سیل همه جا را
برداشت.صفر بدبخت شد.تمام زمین ها را شالی کاشته بود وآب ویرانگرتمام برنجها را ازریشه
کنده بود.تمام زمین زیرآب رفت,البته شالی همیشه تو آب است,اما سیل همه چیز را شست
وبرد.سرموعد,صاحب زمین که ملاك بزرگی هم بود,سهمش رو می خواست.هرچی صفر می
گفت بابا جون سیل همه چیز رو برده!می گفت به من ربطی نداره من اجاره ام رو می خوام.
هرچی این درو اون در زدیم ومن چندتا النگوم رو فروختم,پول جور نشد که نشد.یک شب
دیدم نعمت خان خوشحال وخندان به طرف خانه ما می آید.همون صاحب زمین!فوري صفر را
صدا کردم وچاي درست کردم.عاطفه هم که داشت درسهاشو می خوند ومی نوشت,رفت تو
ایوون پشتی تا باباش شرمنده نشه.خیلی بچه مهربون وبا عقلی بود.خلاصه!نعمت آمد
ونشست.شروع کرد به بگووبخند با صفر,منهم خوشحال شدم که حتماً نعمت خان قانع شده که
سیل آمده وتقصیر ما نبوده وآمده یک جوري با صفر کنار بیاید.ولی وقتی دیدم نعمت رفت
وصفرحسابی رفت تو خودش,فهمیدم قضیه این نیست.آنقدر نشستم وبه صفر پیله کردم تا
عاقبت زیر زبونش را کشیدم تا فهمیدم قضیه چیه!نعمت درلفافه به صفر حالی کرده بود که
حاضره از بدهی اش بگذره به شرطی که عاطفه را به پسرش بدیم.دود از کله ام بلند شد.عاطفه
هنوزخیلی بچه بود,داشت درس می خوند.کلی نقشه ورویا براي آینده اش داشتیم.چند هفته بعد
دوباره نعمت اینبار با پسر و زنش به خانه ما آمدند.یک کله قند بزرگ هم دستشان گرفته
بودند.پسر نعمت,خداداد پسر شروخلافی بود.تو میدون ده با چندتا بدترازخودش می ایستاد وبه
زن ودختر مردم متلک می گفت.دله دزدي می کرد وتازگی ها سیگاري هم شده بود.اصلا دلم
راضی نبود دختر دسته گلم را که خیلی هم خوشگل وخوش قدوبالا بود به دست پسرنعمت
بدم.اما مثل همیشه از دست من کاري برنیامد.آنقدر رفت وآمد کردند وبه صفر فشار آوردند
که قرض مارا بده وسرراه عاطفه را گرفتند تاآخر صفر راضی شد.عاطفه بیچاره هیچ حرفی نمی 
 

زد.نه می گفت"ها"نه می گفت"نا".خوب بیچاره فکر می کرد ننه وآقاش,صلاحش رو می
خوان.براي دختره عروسی گرفتند وهرچی صفر گفت بذارید چند وقتی عقد کرده بمونه,قبول
نکردند وگفتند اگه واسه خاطر جهیزیه است,هیچی نمی خواهیم.شب عروسی,دیگه طاقت بچه
ام طاق شد وبه گریه افتاد.دستش رو به زور از دست من درآوردن وبا خودشون بردن.هرچی
التماس کردیم که بذارید شب اول ما هم خونه اش بمونیم,قبول نکردند.آخرش مادر داماد با
لحن پرنازي گفت:شما برید,نترسید!این دختر معلومه دختره!
گلی به هق هق افتاد.نمی دانستم باید چکار می کردم.دستمال تمیزي از جیبم درآوردم وبه
طرفش دراز کردم,گرفت واشکهایش را پاك کرد وبا لحن دردمندي گفت:
-دختربیچاره منو با وحشی گري هایی که بعدا دهن به دهن به گوشم رسید به حجله بردند
وشوهرش تقریبا بهش تجاوز کرد.تا چند روز بیمارستان شهر خوابید تا بخیه هاش خوب
بشه,اما دیگه عاطفه ما عاطفه نشد که نشد.از زبون رفته بود.به یک نقطه خیره می موند وهیچی
نمی گفت.هرچی التماس کردم,به پاي پدرومادر شوهرش افتادم که چند وقتی بچه ام بیاد پیش
خودم بمونه,قبول نکردند.می گفتند این هم مثل همه دختراي دیگه عادت می کنه!اما بچه ام
عادت نکرد.از خواهراي خداداد می شنیدم که می گفتند تا شب می شه وخداداد می خواد بره
طرفش,جیغ می کشه وگریه می کنه.انقدر مامان وبابا می گه تا کار شوهرش تموم بشه ودوباره
مثل یک تیکه گوشت می افته تو جاش تا فردا شب!می شنیدم که پشت سرش لغزمی خوندند
که دختره جنی است وناز داره.این کارا رو میکنه که نازشو بکشن.
خون دل میخوردم وحرفی نمی زدم.هربار می رفتم دیدن بچه ام,از لاغري و زردي پوستش
وحشت می کردم.هرچی خواهش می کردم چند وقتی بذارن بیاد پیش ما,قبول نمی کردند.صفر
هم مثل دیوونه ها شب تا صبح را می رفت وبا خودش حرف می زد.عاقبت یک روز صبح,یکی
از برادران خداداد,دوان دوان آمد دم خانه وبا فریاد از صفر خواست که خودش رو برسونه.هنوز 
 

صداش تو گوشمه,داد می زد:عاطفه خانوم نفت ریخته رو خودش,آتیش زده!واي که چه
کشیدم!سربرهنه وپا برهنه نفهمیدم چطور خودم را به خانه شان رساندم.توي حیاط پتویی را
گلوله کرده بودند.هنوز از پتو دود بلند می شد.صفر افتاده بود وسط حیاط.رفتم جلو وپتو را باز
کردم.واي که خدا براي گرگ بیابون هم نخواد این روز را!بچه ام جزغاله شده بود.تمام گوشت
وپوست وموهاش سوخته بود.اصلاً صورتش پیدا نبود.همون لحظه هم می دونستم که بچه ام
راحت شده,اما باز داد زدم برید دکتر بیارید...
بعد مادر خداداد آمد وسط حیاط,دستانش را بلند می کرد ومی کوبید تو سرش.جیغ می
زد:دختره پدرسوخته,آبرومون رو برد.بی شرف این کارو کرد که مارو سرشکسته کنه.
دیگه شمر جلو دارم نبود.مثل ببر وحشی شده بودم.رفتم جلو گیسهاي مادر خداداد را دور دستم
پیچوندم.همانطورکه نفرین می کردم می کوبیدمش به در ودیوار,بعد خداداد پرید جلو که
مادرش رو نجات بده,نمی دونم چه قدرتی پیدا کرده بودم,پریدم بهش,آنقدر پنجول کشیدم
وگازش گرفتم که تیکه تیکه شد.چشمانش را بااین ناخن هام درآوردم.چنان گاز می گرفتم
وچنگ می انداختم که انگار دارم انتقام دخترم را ازش می گیرم.وقتی افتاد چند بار با لگد زدم
وسط پاهاش,نعره می زد اما نمی تونست تکون بخوره,هیچ کس جلو دارم نبود.آنقدرزدمش که
دلم خنک شد واز حال رفتم.از شهرمامور آمد,کلانتري آمد,اما نگاه به من وصفر که می
کردن,با اطلاعاتی که مردم بهشون داده بودن,نمی توانستند حرفی بهم بزنند.پزشکی قانونی آمد
وبعداز یک عالمه دنگ وفنگ,جواز دفن جگر گوشه ام را صادر کردن,اما دلم خنک شد که
خداداد را هم از مردي انداختم.چند هفته تو بیمارستان بود,وقتی هم که آمد دیگر اون آدم سابق
نشد.یک چشمش هم کور شده بود.از حسرت اینکه جرا قبل از مرگ پاره تنم,این کارو نکرده
بودم,هنوز می سوزم.رفتند از من شکایت کردند,من هم از اونا شکایت کردم.قاضی براي اونا
دیه برید,براي منهم همینطور,منتها مبلغ اونا بیشتر بود,این شد که مجبور شدند یک پولی هم بهم
 



تعداد بازدید از این مطلب: 1135
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود