فصل بیست وهفتم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 21 شهريور 1390
نظرات

 -تو به چه حقی اینطوري عربده می کشی؟...حرف مفت نزن,وگرنه می رم ازت شکایت می
کنم.پدرتو می سوزونم...
ناگهان شروین هجوم آورد به طرف ما,که نمی دانم از کجا حسین وآقاي بدري یکی از
پسرهاي زرنگ کلاسمان,جلوپریدند وشروین را گرفتند.لیلا وآیدا هم بازوي من وشادي را
گرفته وبا خودشان به داخل شاختمان بردند.امتحان شروع شده بود وفرصت حرف وحدیث را از
بچه ها می گرفت.من,اما عصبی وهراسان نمی توانستم تمرکز درستی روي سوالها داشته باشم.به
هر ترتیب,امتحان تمام شد ومن نگران ازجلسه بیرون آمدم.دلم براي حسین شور میزد,ازطرفی
می خواستم بدانم چه بلایی سرشروین آمده که اینهمه ازدست من عصبانی شده بود.جواب سوالم
را خیلی زود با نگاه به تابلوي اعلانات دانشگاه گرفتم.رونوشتی از حکم اخراج شروین که به
امضاي مدیریت رسیده بود,روي تابلوي دانشگاه به چشم می خورد.علت اخراج,موارد متعدد
انضباطی ذکرشده بود واز دادن شرح وتوضیح درنامه,خودداري کرده بودند.با دیدن نامه,اول
خوشحال شدم,جون ازدیدن شروین ومزاحمتهاي گاه وبی گاهش راحت می شدم,بعد نگران
وناراحت شدم.شروین حتما انتقام می گرفت,یا ازمن یا ازحسین,زیرلب از خدا خواستم همه چیز
به خیر بگذرد.به محض رسیدن به خانه,باحسین تماس گرفتم.همکارش گفت که حسین ازصبح
به شرکت نیامده,نگران با خانه اش تماس گرفتم.هیچکس گوشی رابرنمی داشت.در جواب
سوالهاي پی درپی مادرم به اتاقم پناه بردم."خدایا چه بلایی سرحسین آمده بود؟"ازناراحتی
زیاد,بدون خواندن درس به رختخواب رفتم.آنقدرغلت زدم وفکر کردم تا خواب چشمهایم
راپرکرد.وقتی بلند شدم,هوا تاریک وخانه درسکوت فرو رفته بود.به ساعت شبرنگ بالاي سرم
نگاه کردم.نزدیک سه صبح بود.ناگهان یادم افتاد که ازحسین خبرندارم.قلبم در سینه محکم می
کوبید.سردم شده بود ومی لرزیدم.باتردید گوشی تلفن رابرداشتم.احساس می کردن صداي بوق
آزاد تمام خانه را پرکرده است.آهسته شماره خانه حسین را گرفتم.با افتادن هرشماره,به دقت
گوش تیزمی کردم تا مبادا کسی بیدار شود.سرانجام شماره ها کامل شد واولین بوق ممتد به گوش رسید.بعداز پنجمین بوق ممتد,تصمیم گرفتم گوشی رابگذارم که صداي خواب آلود
حسین,بلند شد:بله؟
باصداي نجواگون گفتم:حسین؟...بیدارت کردم؟
انگار خواب ازسرش پرید,جدي پرسید:شما؟
دوباره پچ پچ کردم:منم,مهتاب.
صداي حسین پراز آسودگی شد:مهتاب,عزیزم,توهنوز نخوابیدي؟
-چرا,ولی نگرانت بودم.سرشب هرچی زدم نبودي,با اون قضیه که پیش آمد,یک کمی دلم شور
میزد.
نه بابا,هیچی نشد.اخراجش کردن,هارت وپورت می کرد.یک کم داد وبیداد کردورفت.
غمگین پرسیدم:حسین توچیزي به حراست گفتی؟
صداي رنجیده حسین بلند شد:تو به من شک داري؟...ولی نه,خیالت راحت!این آدم آنقدر
شروپرروست که هزارتا شاکی داره,من چیزي نگفتم.
آسوده گفتم:خوب,ببخش که ازخواب بیدارت کردم.
حسین خندید:بعداز سالها,فکراینکه کسی به جزخدا,توي این دنیا به فکرمه وبرام نگرانه,مثل
یک رویا می مونه!...دلم می خواد همیشه توي این رویاي خوش باشم.
دلجویانه گفتم:من همیشه به فکرت هستم,برو بخواب,کاري نداري؟
صداي حسین گوشی را پرکرد:نه عزیزم,خیلی ممنون که به فکرم بودي.شب بخیر.

باخنده گفتم:البته صبح بخیر!گوشی را گذاشتم وبا آسودگی به خواب رفتم.کم کم حادثه آنروز
را به فراموشی می سپردم وازاینکه دیگرشروین به دانشگاه نمی آمدومایه عذابم نمی
شد,خوشحال بودم.آخرین امتحان راهم با موفقیت پشت سرگذاشتم.هنوز دوهفته تا ثبت نام ترم
جدید مانده بود.قرار بود این دوهفته با سهیل وگلرخ به ویلایمان که دریکی از شهرهاي زیباي
شمال واقع بود,برویم.پدرم هم به خودش مرخصی داده بود تا همه باهم به سفربرویم.شب قبل
ازحرکتمان به حسین زنگ زدم.می خواستم ازش خداحافظی کنم.تاگوشی رابرداشت,گفتم:
-سلام حسین.
خندید:بابا بذارمن گوشی را بردارم,ازکجامی دونی منم؟
باحاضر جوابی گفتم:خوب جزتوکسی توي خونه نیست...هست؟
فوري گفت:نه بابا,هیچکس نیست.البته علی تازه رفته,شام پیش من بود.
-پس بهت خوش گذشته؟
-آره,بخصوص اینکه شنیدم می خواد ازدواج کنه.ازبعد ازاون قضیه یک جوري معذب بودم که
چرا ازدواج نمی کنه,هربارهم بحث پیش می آمد موضوع حرف را عوض می کرد...حالا خیالم
راحت شد.خوب تو چطوري؟
-خوبم,زنگ زدم ازت خداحافظی کنم.
صداي حسین پراز نگرانی شد:براي چی؟
به شوخی گفتم:دیدم من وتو اصلاً به درد هم نمی خوریم,گفتم بیشترازاین وقت تلف نکنیم!
حسین ساکت ماند.نتوانستم خودم را کنترل کنم وخنده ام گرفت.صداي حسین بلند شد:منو
سرکارمی ذاري؟همانطور که می خندیدم گفتم:بنده غلط بکنم شما رو سرکار بذارم,واقعا زنگ زدم ازت
خداحافظی کنم,فردا داریم میریم شمال...
حسین نفس عمیقی کشید:کی می آي؟
-وقت گل نی!
مهتاب,جدي می گم.
کمی فکر کردم وگفتم:فکرکنم یک هفته بمونیم.
حسین ناراحت پرسید:بهم زنگ می زنی؟
-قول نمی دم,ولی اگه شد حتما زنگ می زنم.
-بهت خوش بگذره,مواظب خودت باش.
ازهمان لحظه که گوشی را گذاشتم,دلم برایش تنگ شد.هوا حسابی سرد وصبح زود بیدار شدن
مکافات.در طول راه,مادرم کمی ناراحت بود,دلش می خواست نازي وپسرش راهم دعوت کند
که پدرم مخالفت کرده بود.کم کم هوا روشن می شد وازسوز وسرمایش کاسته می شد.
سهیل وگلرخ هم پشت سرمان می آمدند.چند ساعت بعد,با بالا آمدن آفتاب کنار جاده ایستادیم
تا صبحانه بخوریم.گلرخ سرشار از انرژي ونشاط بود.با همه شوخی می کرد ومی خندید.دختر
خوب ومهربانی بود ومن خیلی دوستش داشتم.اخم هاي مادرم سرسفره صبحانه هم باز
نشد.عاقبت پدرم,آهسته وآرام شروع به صحبت با مادرم کرد.وهردو از سفره صبحانه فاصله
گرفتند.سهیل باخنده گفت:آخ آخ!عجب زن ذلیل.
گلرخ فوري جواب داد:خدا کنه ارثی باشه.

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1072
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود