آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 66
باردید دیروز : 1
بازدید هفته : 2006
بازدید ماه : 21986
بازدید سال : 40394
بازدید کلی : 273201

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 21 شهريور 1390
نظرات

-خوب مهتاب خانم,خیلی ازدیدنتون خوشحال شدم.اگه یک موقع نظرتون راجع به خارج رفتن
عوض شد,منوخبرکنین!
بابدجنسی گفتم:چطور مگه,شما ارزون سراغ دارید؟
همه خندیدند,ولی می دیدم که مادرم حرص می خورد.تا نازي وپسرش بیرون رفتند,دادش بلند
شد:دختره پررو!...چرا انقدرعنق وبداخلاق باهاشون برخورد کردي؟...مگه زورت کردیم که
زن این بدبخت بشی!...با این سن وسال عقلت نمی رسه با مهمون باید با ادب وتربیت برخورد
کنی,نمی خوایی شوهر کنی بعداً با ادب واحترام جواب رد می دي,نه اینکه با بی ادبی
وحاضرجوابی,مردم رو از خودت برنجونی!
مادرم غر میزد من بی حرف,درافکارخودم غرق بودم.
صبح شنبه,خودم به تنهایی به طرف دانشگاه به راه افتادم.لیلا نیامده بود,انگار سرما خورده
بود,شادي هم بین کلاس رفت,قرار بود دایی اش از خارج بیاید ومی خواست به خانه
را تدریس می « مستر اسلیو » مادربزرگش برود.بی حواس به تخته خیره ماندم.استاد داشت مدارات
کردوپاي تخته شرح می داد.من اما در افکارم غرق بودم.حسین راهم رنجانده بودم.چقدر
بداخلاق وظالم شده بودم.وقتی به خودآمدم,کلاس تقریباً خالی شده بود.بی حوصله بلند شدم واز
کلاس خارج شدم.شروین با چند نفر,درراهرو ایستاده بود.سعی کردم از گوشه دیوار بروم بلکه
مرا نبیند,اما تانزدیکشان رسیدم با صداي بلندي گفت:
-به به!خانوم فداکار!اسطوره ایثارومجسمه محبت!والله تو این دوره زمونه زندگی با یک جانباز
خیلی سخته,همش سختی,فقر,نداري,مریضی...خانم از کاخ به کوخ می روند,شوخی نیست!
انقدر از حرفهایش حرصم گرفت که بی اختیاروباانزجار گفتم:
-خفه شو!

ودرکمال تعجب خفه شد.با آرامش پله ها را پایین آمدم.سوئیچ را ازکیفم درآوردم ودزدگیر
ماشین را خاموش کردم.یک شاخه گل رز ویک کاغذ تاشده زیر برف پاکن ماشین قرار
داشت,آهسته گل وکاغذ را برداشتم وسوار شدم.با آرامش کاغذ را برداشتم وباز کردم.خط
خواناي حسین نمودار شد.
« به نام خداوند بخشاینده »
مهتاب عزیزم:
نمی دانم چرا از دستم رنجیده اي؟...هرچه فکر می کنم نمی فهمم چه کار بدي انجام داده ام که
تو ناراحت شدي,ولی اگر گناهی کرده ام,ندانسته وبی غرض بوده,ازتو تقاضاي بخشش دارم.می
دانم که قلب مهربانت مرا می بخشد.
« حسین »
دوباره بغض گلویم را فشرد.بیچاره حسین!به جاي اینکه اوازدست من ناراحت ورنجیده
باشد,ازمن طلب بخشش هم می کرد.بی اختیار اشک هایم سرازیر شد.سرم را روي فرمان
گذاشتم.خسته بودم!ازحرفهاي شروین,از ندانستن آینده,از پیش بینی عکس العمل مادروپدرم
درمقابل حسین...
صدایی از جا پراندم.حسین روي صندلی کنارم نشسته بود.بی اعتنا به حضورش به گریه کردن
ادامه دادم.صداي مهربانش بلند شد.
-چی شده مهتاب؟هنوز از من ناراحتی؟
لب برچیدم:نه,براي چی ازدست توناراحت باشم!خسته شدم ازاین وضعیت!این پسره مزخرف هم
هی چرت وپرت می گه!اعصابم خرد شده...
صداي حسین از خشم دورگه شد:شروین؟...چی بهت گفت؟
لحظه اي ازدیدن صورت قرمز ورگهاي متورم گردنش ترسیدم.فوري گفتم:
-ازهمون چرت وپرتهاي همیشگی!...ولش کن بابا,داخل آدم؟
سریع ماشین را روشن کردم وحرکت کردم.چند دقیقه که گذشت,حسین گفت:
-خوب مهتاب خانم از خواستگارت برام تعریف کن...چی شد؟
باحرص گفتم:هیچی,قرارعقد وعروسی هم گذاشتیم.انشاءالله دعوتت می کنم.
رنگ حسین پرید.فوري گفتم:شوخی کردم بابا!آنقدر خشک ورسمی باهاشون برخورد کردم
که دمشون رو گذاشتند روي کولشون ورفتند.مامانم هم حسابی دعوام کرد.
حسین با آسودگی خندید وگفت:خوب حالا چرا قبولش نکردي؟
شادي حسین به من هم سرایت کرد,گفتم:اخه یکی دیگه رو دوست دارم...یک آدم خل
ودیوونه...
حسین قهقهه زد:حالا کی هست؟...
با پررویی گفتم:اسمش حسینه!
حسین هم با جسارت گفت:تو دوستش داري,اما اون عاشقت شده!
آنقدررك وراست حرفش را زد که ساکت شدم.چند لحظه اي هردو در سکوت به رو به رو
خیره شدیم.بعد حسین پرسید:
-مهتاب من دارم دیوونه می شم...آخه تا کی باید اینطوري باشیم.من تورو می خوام مهتاب,دلم
می خواد از من جدا نشی,همش نگرانم که رندان تورو از من بگیرند.بگذار با پدرت صحبت
کنم.
فوري گفتم:نه حسین,اول باید پدرم با تو آشنا بشه,کمی بشناستت بعد تو حرفتو بزنی.اینطوري
بی مقدمه بري حتماً جواب رد می شنوي!
حسین غمزده گفت:اگه تورو از دست بدم,حتما می میرم!
آه که چقدراین پسر باصداقت و روراست را دوست دارم.به نیمرخ مردانه اش خیره
شدم.صورتش برایم خیلی زیبا بود.ظریف ودرعین حال مردانه!اهسته گفتم:من هم اگرتورا از
دست بدم,می میرم.
حسین برگشت ونگاهم کرد.آهسته گفت:تومنوازدست نمیدي,من هزار سال هم باشه حاضرم
صبر کنم.فقط می ترسم تو پشیمون بشی...بري ازدواج کنی.
لحن سوزناکش دلم را آتش زد.دستم را دراز کردم وروي دستش گذاشتم.برخلاف دفعه
پیش,دستش را پس نکشید.دستم را میان دستان گرمش گرفت وفشرد.
دستپاچه گفتم:من تورو انتخاب کردم حسین!سرحرفم هم هستم.حتی اگرهمه دنیا مخالف
باشند,من زنت می شم.انچنان احساساتی شده بودم که می ترسیدم تصادف کنم.
آهسته کنارخیابان پارك کردم وهردو در رویا غرق شدیم.
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1133
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود