ادامه مهر و.مهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 149
باردید دیروز : 4
بازدید هفته : 13237
بازدید ماه : 16582
بازدید سال : 34990
بازدید کلی : 267797

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 21 شهريور 1390
نظرات

مادر دستپاچه پرسید: چی شده؟ چه بلایی سر حاج بابات اومده؟
آرمان با نفرت چهره در هم کشید: بس کن مامان! مثل کبک سرتو کردي زیر برف از دور و
برت خبر نداري.
رنگ مادر مثل گچ دیوار، سفید شد. با هیجان پرسیدم:
- داداش چی شده؟
آرمان لیوان آب قند را از دستم گرفت و سر کشید. کمی آرام گرفت، گفت:
- الان که می آمدم، جمشید رو دیدم,تا منو دید آمد جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
خب دیگه، خیال اهل کوچه هم راحت شد. پرسیدم: چطور؟ گفت: پریوش داره از اون خونه
بلند می شه...
تا خواستم خداحافظی کنم، لامذهب نیش دار گفت: همه مدیون حاج آقا هستن! وگرنه
هیچکس حریف این خانوم نمی شد. فوري گفتم: چطور؟ به حاج آقا چه مربوط؟ با این سوال
انگار دنیا رو بهش دادم، با آب و تاب تعریف کرد که حاج بابا چند روز پیش رفته و یک
آپارتمان نقلی همین چند کوچه بالاتر براي این زنیکه خریده...
هنوز آرمان جمله اش را تمام نکرده بود که مادرم غش کرد. از اون لحظه تمام زندگی ما بهم
ریخت. همان شب، وقتی پدرم به خانه آمد، غوغا شد. آرمان فوري رفت جلو و درباره حرف
جمشید و صحت خبرش سوال کرد. من و مادرم با اینکه در یکی از اتاق ها دور از چشم پدر
بودیم اما تمام وجودمان شده بود گوش، دلمان می خواست پدرم توي دهن آرمان بکوبد و
بگوید:
- جمشید غلط کرده...
اما پدرم با لحنی آرام گفت: آره، یک خونه براش خریدم. مادرم دوباره غش کرد و آرمان
شروع کرد به نعره زدن، در مقابل، پدرم خیلی خونسرد حرف آخر و زد:
- خوب مگه نباید به این جور زنا کمک کرد؟ می خوام کمکش کنم!
آرمان هوار کشید: آخه کی گفته شما بهش کمک کنین؟ هیچ فکر آبروي ما رو نکردین؟
فکر نکردین این دختر فردا پس فردا می خواد شوهر کنه، جواب خواستگارو شما می دین؟...
پدرم اما پا توي یک کفش کرده بود: الا و بلا می خوام صیغه اش کنم و از این وضع نجاتش
بدم.
صبح روز بعد، وقتی پدرم از خانه بیرون رفت، آرمان عصبی و ناراحت هجوم برد به خانۀ
پریوش، من و مادرم هم وحشت زده از عکس العمل نسنجیده آرمان، دنبالش دویدیم. پریوش با
ناز و غمزه در را باز کرد. لباس خواب نازکی به تن داشت و موهایش را جمع کرده بود. زیر
چشمش از آرایش شب قبل، سیاه بود. با ناز به آرمان گفت:
- به به! بفرمایید تو، ماشاالله، به حاج آقا نمی آد پسر به این آقایی داشته باشن.
می دیدم که آرمان دارد منفجر می شود، اما نمی خواست دست روي یک زن بلند کند. با
صدایی بم و خفه گفت: زنیکۀ هرجایی، بی دردسر پاتو از زندگی ما بکش بیرون!
پریوش که با دیدن من و مادرم شیر شده بود، دست به کمر زد و گفت:
- بچه جون! این حرفها براي دهن تو گنده است! بابات خودش دنبال من موس موس می کنه،
مگه من زورش کردم؟ از همون وقتی که من آمدم مشتري هر شب منه! به من چه که باباتون
عیاشه! حالا هم من کاري بهش ندارم، خودش می گه عاشقم شده و می خواد آب توبه بریزه
سرم و از این دري وري ها! زورتون می رسه جلوشو بگیرین.
مادر بیچاره ام بی اختیار اشک می ریخت. آرمان هجوم برد به طرف پریوش، صداي جیغ
پریوش بلند شد: دستت به من بخوره، می رم کلانتري ازت شکایت می کنم و می گم قصد
تجاوز بهم داشتی.
خلاصه، نمی دونید چی کشیدیم. ماها تا به حال با یک آدم نانجیب روبرو نشده بودیم و اصلا نمی توانستیم جلوش قد علم کنیم. پدرم هم در مقابل تمام حرف هاي ما هیچ دفاعی از خودش
نمی کرد و صحت حرفهاي پریوش را در سکوت، تصدیق می کرد. خدایا! پس کو آنهمه
ادعاي دین و ایمون؟ اون همه سخت گیري درمورد مادر بیچاره ام، که با چادر و مقنعه بیرون
می رفت و هزار بار بازخواست می شد. همیشه لباس هاي پوشیده و تیره رنگ می پوشید تا
پدرم به او شک نکند. اون حرفهایی که به من و آرمان می زد در مورد نگاه کردن به نامحرم و
چه می دونم صحبت کردن با جنس مخالف! پس کو آنهمه پند و اندرز در مورد نجابت و عفت
دختر و حجب و حیاي پسر؟ یک شبه همۀ تفکرات و رویاهایمان بهم ریخت. مادر بیچاره ام
که فقط در سکوت اشک می ریخت و حرفی نمی زد. حالا هم که دیگه همه چیز تموم شده و
خانم شده سوگلی باباي عیاش من!
همه در سکوت به آیدا خیره شدیم. شادي اولین نفري بود که سکوت را شکست:
- حالا چه کار می کنین؟
آیدا شانه اي بالا انداخت و غمگین گفت:
- تا حالا که مثل مرده هاي متحرك، می سوختیم و می ساختیم. بابام گاهی یک شب در میان
خانه نمی آمد، گاهی چند شب پشت سرهم، ولی به هر حال سر به خانه می زد، حالا دیشب
اسباب هاشو جمع کرد و یا علی مدد، رفت. انگار نه انگار زن و بچه اي هم دارد. ریش و سبیلی
را که روزي دلش نمی آمد حتی کوتاهش کند شش تیغه کرده است.
آیدا دوباره زد زیر گریه و دل همه را خون کرد. هیچکدام چیزي به ذهنمان نمی رسید تا
کمکش کنیم.
شب باید براي خداحافظی با خاله ام که داشت براي همیشه از ایران می رفت، به فرودگاه می
رفتیم. شام خانه دایی علی دعوت داشتیم. براي خاله ام مهمانی خداحافظی گرفته بود. این چند
وقت مادرم اغلب پیش خاله ام بود و در حراج وسایل خانه و بسته بندي باقیمانده وسایل
کمکش می کرد. وقتی به خانه رسیدم، یادداشت مادرم را دیدم که نوشته بود زودتر به خانه
دایی رفته و من خودم باید به آنجا بروم. سهیل و گلرخ هم جدا می آمدند. پدرم هم از طرف
لباس پوشیدم و موهایم را بافتم. قبل از رفتن به « ؟! لشکر شکست خورده » . شرکت می آمد
حسین تلفن کردم تا اگر زنگ زد و ما خانه نبودیم، نگران نشود. وقتی به دایی رسیدم، همه
جمع بودند. پرهام با دیدن من، زود بلند شد و به آشپزخانه رفت. در دل خنده ام گرفت، شده
بود مثل دختران پا به بخت! خاله طناز هنوز داشت چمدان می بست. با دیدنم بلند شد و محکم
بغلم کرد:
- مهتاب الهی فدات شم. من همش چشم انتظارت هستم ها!
می دانستم که این حرف ها از طرف مادرم زده شده، هنوز امیدوار بود من با کوروش پسر
دوستش ازدواج کنم و به این طریق همه خانواده براي زندگی به امریکا بروند. خاله ام را
بوسیدم و گفتم:
- حالا شما برید ببینید چطوریه تا بعد.
مادرم حق به جانب گفت: چطوریه؟ معلومه پر از آزادي و رفاهه! امنیت شغلی و فکري داري!
بیمه می شی، بهترین دکترها، بهترین غذاها و لباس ها، بهترین تفریحات...
با خنده گفتم: مامان مگه شما همین جا این ها رو نداري؟
قبل از اینکه بحث کش پیدا کند از اتاق بیرون آمدم و به جمع مهمانان پیوستم. براي کمک به
زري جون به آشپزخانه رفتم، پرهام گوشه اي نشسته بود و سیگار می کشید. متعجب سلام
کردم. زیر لب جواب داد. تا به حال ندیده بودم سیگار بکشد. گفتم:
- تو از کی تا حالا سیگاري شدي؟
پرهام نیش دار گفت: اینو هم به گناهات اضافه کن.
بی تفاوت گفتم: مگه تو ناقص العقلی که گناهت رو پاي کس دیگه بنویسن؟
چند دقیقه بعد، سهیل و گلرخ وارد شدند. منهم از خدا خواسته رفتم و کنار گلرخ نشستم. بعد از
شام، همه آماده رفتن به فرودگاه شدیم. محمد آقا، شوهر خاله ام ساکت و ناراحت بود. می
دانستم که ته دلش راضی به این رفتن نیست. خاله طناز می گفت شب قبل خانۀ مادر شوهرش
دعوت داشتند تا از فامیل خداحافظی کنند، غوغاي گریه و زاري بوده و همه هم این مهاجرت
ناگهانی را از چشم خاله ام می دیدند.
آخرین بسته هاي پسته و زعفران و نبات و... در چمدان ها جا گرفت و خاله و شوهر و دو
پسرش از زیر قرآن رد شدند. توي فرودگاه جمعیت موج می زد، به قول سهیل اگه کسانی که
براي خداحافظی با خاله طناز آمده بودند، می رفتند فرودگاه خالی و خلوت می شد. تمام فامیل
شوهر خاله و دوستهاي خانوادگی و همکاران آقا محمد جمع بودند. عمو محمد و عمو فرخ هم
براي خداحافظی با خاله آمده بودند. جمعیت فشرده اي مثل حلقه دور خاله و خانواده اش گرد
آمده بودند.
به اطراف نگاه کردم. هرکس در حالی بود. با اعلام فرود هر هواپیما، که می نشست عده اي
خوشحال و خندان با دسته هاي گل به استقبال مسافرینشان می رفتند و با خواندن شماره پروازي
که باید بلند می شد، کسانی به گریه می افتادند. عاقبت نوبت ما هم رسید و وقت خداحافظی
رسید. خاله طناز اینها باید از در شیشه اي وارد می شدند تا بارهایشان را تحویل بدهند و کارت
پرواز بگیرند و ورود ما به آن طرف در ممنوع بود. وقتی همه تک تک ار خاله و محمد آقا و
دو پسرشان خداحافظی کردیم و آنها به آن طرف در رفتند، مادرم به گریه افتاد. می دانستم که
خیلی سعی کرده تا جلوي خواهرش گریه نکند. پدرم جلو آمد و دستانش را دور شانه هاي
مادرم انداخت، با همه خداحافظی کردیم و به طرف خانه راه افتادیم.
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1059
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود