فصل هفتم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 159
باردید دیروز : 159
بازدید هفته : 318
بازدید ماه : 3663
بازدید سال : 22071
بازدید کلی : 254878

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

بعد از ظهر بود و باید به عید دیدنی می رفتیم . طبق معمول هر سال اول خانه ي عمو فرخ و بعد
دایی علی , بعد هم چند نفر از دوستان و فامیل هاي دور که از پدرم بزرگتر بودند.بعد هم منتظر
ماندن در خانه براي عید دیدنی و بازدید فامیل و دوستان و سرانجام گذراندن سیزده بدر همراه
فامیل و پایان تعطیلات .متوجه شدم که امشال با اشتیاق به پایان تعطیلات و شروع کلاسها فکر
می کنم.وقتی به خانه دایی رسیدیم ساعت نزدیک هفت بود,خانه ي دایی شلوغ بود.چند نفري
از فامیل از جمله خاله طناز و دوستانش آنجا بودند.پرهام با دیدن من جلو آمد و با خوشحالی
عید را تبریک گفت.بعد بسته ي کادو پیچی را دور از بقیه در دستانم گذاشت و آهسته گفت
:- خونه بازش کن.
بسته را درون کیفم گذاشتم و روي یکی از مبلها نشستم.خاله طناز کنارم نشسته بود و داشت
براي سیاوش که روي پایش نشسته بود تخمه پوست می کند.با دیدن من گفت:
-چطوري مهتاب جون؟خوش می گذره؟تعطیل شدي ها!
سرم را تکان دادم و گفتم:نه,از اینکه کلاس ها تعطیل شده خیلی خوشحال نشدم.
خاله ام خندید و گفت:تو همیشه غیر آدمی!
دایی با اصرار همه را براي شام نگه داشت.سر شام وقتی همه مشغول غذا کشیدن بودند,پرهام
کنارم نشست و مردد گفت:
-نمیدونم باید ازت بپرسم یا نه؟خودم هم از این حالت بدم می آد که هر دفعه تورو می بینم
مثل کنه بهت می چسبم اما تو هم تکلیف منو روشن نمی کنی.یا بگو آره یا نه که بفهمم باید
چه کار کنم.
بدون آنکه نگاهش کنم ,گفتم :پرهام , من فکرامو کردم.اون دفعه هم می خواستم بهت بگم
که حرفم نصفه موند.ولی دلم نمی خواد تورو به بازي بگیرم.هرچی فکر کردم نتوانستم در مورد
ازدواج با تو تصمیم بگیرم.تو براي من مثل سهیل می مونی ,اصلا نمی تونم به عنوان یک شوهر
به تونگاه کنم.خیلی هم از توجه ات ممنون.
پرهام ناراحت پرسید:مگه من په ایرادي دارم که به عنوان شوهر نمی تونی قبولم کنی؟
باصدایی آهسته گفتم:تو اصلا عیبی نداري .شاید خواستگاري هر دختري بري از خداشون هم
باشه.اما من نمی تونم.من و تو به درد هم نمی خوریم.اصلا ازدواج فامیلی خطرناك هم هست.
پرهام با بغض گفت: کس دیگه اي رو دوس داري؟
سرم را تکان دادم و گفتم:نه,اصلا.فقط نمی تونم تو رو به عنوان شریک .ندگی ام دوست داشته
باشم.
پرهام چند لحظه حرفی نزد بعد آهسته گفت:این حرف آخرت بود؟
سرم را به علامت تصدیق ,تکان دادم.موقع رفتن بسته ي کادو پیچ را از کیفم در آوردم و
داخل جیب کاپشن پرهام که جلوي در آویزان بود,انداختم.وقتی جواب منفی داده بودم ,بی
معنی بود که هدیه اي از پرهام قبول کنم.در آن روز ها,وقتی عمو فرخ براي بازدید ما به خانه
امان آمد فهمیدیم که به زودي امید ازدواج می کند و همه خوشحال شدیم.تنها کسی که زیاد
خوشحال نشد,مینا خانم زن عمومحمد بود که با شنیدن این خبر اخم هایش را در هم کشید و
گفت:
-کدوم دختري حاضر شده زن تو بشه؟
با این حرف همه ساکت شدند,ولی خاله مهوش نتوانست جلوي خودش را بگیرد و گفت:
-مینا خانم مگه پسر من چشه؟خیلی ها آرزو دارن زنش بشن.
مینا قري به سر و گردنش داد و گفت:اینو شما می گین.به نظر من الان امید خیلی بچه است
چطور می خواد زن بگیره؟
این بار عمو محمد با ناراحتی گفت:حتما خودش فکراشو کرده ,تو چکار داري؟
و با این حرف طبق معمول ,مینا خانم قهر کردو لب بر جید.بعد مهمانی بهم خورد و هر کس
پی کارش رفت,وقتی مهمانها رفتند سهیل با هیجان گفت:
-این مینا چرا انقدر حسوده؟
بابا با خنده گفت:چون خودش عقده داره.مینا در خانواده ي خیلی فقیري بزرگ شده و هنوز هم
نمی تواند درك کند بدون چشم داشت به پول و مال و منال , میشود راحت زندگی کرد.هنوز
در همان روزها زندگی می کنه.
مادرم با ناراحتی گفت:یک کم هم دلم براش می سوزه.بیچاره با این اخلاقش هیچکس دوستش
نداره.
سهیل با حرص گفت:خوب اخلاقشو عوض کنه.
تعطیلات به سرعت می گذشت و کار من شده بود تلویزیون نگاه کردن,خوردن و خوابیدن.البته
گاهگاهی با شادي و لیلا تلفنی صحبت می کردم و یکی دوبار هم لیلا آمد خانه مان,حوصله ام
حسابی سر رفته بودو دعا می کردم تعطیلات زودتر تمام شود و دانشگاهها باز شود.حتی حوصله
ي مهمانی رفتن هم نداشتم و اغلب پدر و مادرم به تنهایی براي عید دیدنی می رفتند.سهیل هم
مثل همیشه نبود.احساس می کردم کلافه و ناراحت است. از کنار تلفن تکان نمی خورد و تا
تلفن زنگ می زد فوري گوشی را بر می داشت.شبها پراغ اتاقش تا دیر وقت روشن بود و
معلوم نبود چه می کند.روزها هم ساکت و آرام کنار تلفن می نشست و تلویزیون نگاه می
کرد.از آن شور و حال و شیطنت هایش خبري نبود.سیزدهمین روز فروردین همه با هم به
خارج از شهر رفتیم.اما نزدیک ظهر ,باران تندي گرفت و کاسه کوزه خیلی ها را به هم زد. در
دل خدا را شکر کردم که زودتر به خانه بر میگردیم چون حس می کردم جو فامیلی مان خیلی
سنگین شده بود,پرهام نیامده بود و زري جون مدام به من نگاه می کرد و آه می کشید.سهیل
هم گوشه اي در افکارش غرق شده بود و مثل سالهاي پیش با حرفها و حرکاتش باعث شادي
و نشاط جمع نمی شد.وقتی باران گرفت , انگار همه خوشحال شدند.با سرعت وسایل را جمع
کردیم و هر کس روانه ي خانه ي خودش شد.آن شب ,بعد از خوردن شام , در حال مرتب
کردن جزوه ها و وسایلم بودم که مادرم وارد اتاق شد.با یک نگاه به صورتش حس کردم که
ناراحت است.نشستم کنارش و گفتم:
-چیزي شده مامان؟
سرش را تکان داد و گفت:خودم هم نمیدونم چی شده؟
بعد دستم را گرفت و گفت:مهتاب ,بین تو وپرهام اتفاقی افتاده؟
فوري پرسیدم:چطور مگه؟
مادرم نگاهم کرد و گفت:حالا چیزي بوده یا نه؟دلم نمی خواد از حال دخترم بی خبر باشم.
در دل به مادرم حق دادم که بخواهد از حال فرزندانش با خبر باشد.بنابراین شمرده و آهسته
همه چیز را برایش تعریف کردم.وقتی حرفهایم تمام شد,مادرم پرسید:
-براي همین امروز پرهام نیامده بود؟
سرم را تکان دادم.دوباره پرسید:پس براي همین هم زري انقدر تو هم بود...
چند لحظه اي هر دو ساکت بودیم.تا اینکه مادرم سکوت را شکست و پرسید:
-مهتاب ,چرا جواب رد دادي؟
آهسته گفتم:مامان,تورو خدا تعصب فامیلی نداشته باش.
مادرم در حالیکه این حرف حسابی ناراحتش کرده بود,گفت:این چه حرفیه؟اگه هر کس دیگه
اي هم بجاي پرهام بود , من این سوال رو ازت می پرسیدم.می خوام بدونم دلایلت چیه؟
دوباره با صبر و حوصله دلایل رد کردن پرهام را برایش توضیح دادم.سر انجام مادرم گفت:
-خودت می دونی. ولی به نظر من پرهام پسر خوبیه . هم ماد و پدرش دیده و شناخته است.هم
خودش پسر پاك و سالمی است,آینده روشنی هم داره.
با خنده گفتم:البته با حساب روي پولهاي دایی!
مادرم عصبی گفت:نه خیر پس!یک پسر بیست و پنج ساله که هنوز کار نداره براي تو از
حساب پس اندازش زندگی درست می کنه.همین برادرت هم اگه بخواد زن بگیره باید بابات
کمکش کنه.فکر کردي خودش پول داره؟
با خنده گفتم:اما دوست دارم زن کسی بشم که خودش پول داشته باشه و گرنه چرا زن پسره
بشم؟می رم زن پدرش می شم.
مادرم همانطور که از در خارج می شد ,گفت:همین طور هم می شه.اگه بخواي داماد خودش
پول داشته باشه و به باباش متکی نباشه , باید با یک آدم بالاي چهل سال ازدواج کنی.
از این بحث ها زیاد با مادرم داشتم.مادرم همیشه میگفت تو زیاد رویایی هستی.همه پسر ها یا
اول زندگی دستشون تو جیب باباشونه یا باید بري با بدبختی و سختی زندگی کنی.این حرفها
هم مال تو فیلم هاست و برات نون و آب نمی شه.
آخر شب با لیلا و شادي تلفنی حرف زدم و قرار شد فردا شادي دنبالمان بیاید.آن شب با
افکاري مغشوش و بهم ریخته به خواب رفتم و تا صبح کابوس دیدم.صبح وقتی شادي دنبالم
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1140
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود