آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 33
باردید دیروز : 4
بازدید هفته : 13121
بازدید ماه : 16466
بازدید سال : 34874
بازدید کلی : 267681

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

دخترك سر و گردنش را تکان داد و گفت:وا؟از من می پرسی؟خوب پاشو مجلس رو گرم
کن, رقصی ,
آوازي...
بعد سرو صداها قاطی شد و حرف من نیمه کاره ماند.البته باعث خوشحالی ام شد چون نمی
دانستم چه باید بگویم.بلند شدم تا سهیل را پیدا کنم ,از دور دیدمش که با دختري جوان صحبت
می کرد.دخترك به نسبت قد بلند و خوش اندام بود با موهایی کوتاه و پسرانه و صورتی
جذاب,نمی شد گفت زیبا اما چیزي در وجودش بود که باعث می شد به طرفش کشیده شوي .
چشم و ابرویی مشکی داشت.چشمانش کمی مورب بود,گونه هاي برجسته و دماغ کوچک و
پهنی داشت با لبهاي نازك که مدام رویهم فشارشان می داد. وقتی دیدم که سهیل با صورتی بر
افرروخته در حال صحبت است ترجیح دادم مزاحم نشوم.مجلس شلوغ و گرم شده بود,عده اي از
پسران ترانه اي می خواندند و دختران دست می زدند.معلوم بود از هم دانشگاهی هاي پرهام
هستند , چون همه همدیگر را می شناختند.گوشه اي نشستم و از دور شاهد سر و صدا و جنب
و جوششان شدم.چند دقیقه گذشت که صداي غریبه اي خلوتم را بهم زد:
-ببخشید...
سرم را برگرداندم.یکی از دوستان پرهام بود.پسري با قد متوسط و هیکل درشت . آهسته
گفت:چرا تنها نشسته اید؟
قبل از انکه حرفی بزنم,پرهام با قیافه اي درهم به طرفمان آمد و بازوي دوستش را گرفت و
گفت:
-بیا امیر , کارت دارم.

و پسرك را همراه خود ش کشید و برد.دوباره به منظره جلوي چشمم خیره شدم.بعضی از
دختران با آرایش غلیظ سعی در زیبا تربا کردن صورتهایشان داشتند ,با حرکات حساب شده
سعی می کردند که یا توجه کسی را به خود جلب یا شر مزاحمی را از سرشان کم کنند. به
نظرم همه چیز تصنعی و زشت می آمد.قبل از اینکه شام را بدهند , بلند شدم و به طرف سهیل
که هنوز با آن دختر مو سیاه حرف می زد , رفتم,آهسته گفتم:ببخشید ,سهیل...
سهیل سر برگرداند و با دیدن من گفت:گلرخ خانم,خواهرم مهتاب...
دخترك که سهیل گلرخ صدایش کرده بود ,آهسته بلند شد و با ظرافت دستش را جلو آورد
.دستش را فشردم و با ادب گفتم:خوشبختم.
بعد به سهیل اشاره کردم و سهیل دنبالم آمد.نزدیک در آشپزخانه ایستادم و به سهیل که منتظر
نگاهم می کرد,گفتم:سهیل ,سوئیچ رو بده به من ,سرم درد گرفته , می خوام برگردم.
سهیل پا به پا شد و گفت: هنوز شام ندادن ,زري جون ناراحت می شه...
فوري گفتم:خودم بهش می گم ,در ضمن من که با تو کاري ندارم آخر شب یا پرهام می
رسونتت خونه یا همین جا می مونی یا با آژانس بر می گردي .من حالم داره از اینجا بهم می
خوره.
سهیل با سرعت دست در جیب کرد و کلید هاي ماشین را در دستم گذاشت و گفت:
-قربون خواهر خانوم خودم.پس خودت از زري جون و پرهام عذر خواهی کن.
وقتی به زري جون گفتم که سرم درد می کنه و می خواهم برگردم خانه,قبول کرد ولی پرهام
با ناراحتی گفت:بهت خوش نگذشت؟
با ملایمت گفتم:چرا,ولی من تا حالا اینجور جاها نرفته بودم,حالم داره بهم می خوره.پرهام ناراحت گفت:پس حداقل بذار برسونمت.
همانطور که به طرف در می رفتم,گفتم : نه , زشته مهمونات رو بگذاري و بیایی . من خودم می
رم,تازه اول شبه .رسیدم خونه بهتون زنگ می زنم.
آن شب تا صبح در رختخوابم غلتیدم و فکر کردم. من اصلا نمیتوانستم با پرهام زندگی
کنم.پرهام اهل این مهمانی ها بود.از تیپ و حرکات دوستانش می شد فهمید چه طرز تفکري
دارد و این مدت فقط به خاطر درگیري عاطفی کمی معقول به نظر می رسید,اما واقعیت این
بود که پرهام یکی از آنها بود.ئختر و پسرانی که پشتوانه ي مالی پدرانشان آنها را لئس و
خوش گذران بار آورده بود.کسانی که دغدغه ي فکري شان خرید کفش و لباس و تغییر مدل
مو و آرایش جدید بود.چطور می شد به چنین پسري تکیه کرد؟اگر با پرهام ازدواج می کردم
وضعیتم معلوم بود.صبح تا ظهر پرهام دم دست پدرش می چرخید و آخر ماه دایی ام پول خورد
و خوراك و رخت لباس مارا می داد.نه!من اهل این زندگی نبودم.اما می دانستم که پرهام جز
این کاري بلد نیست.تا صبح صداي ترقه و گاهی بمب می آمد و باعث می شد که خوابم نبرد
و فکر کنم.کم کم جهت فکري ام مشخص می شد.مناز مرد زندگی ام انتظار داشتم با دسترنج
خودش زندگیمان را اداره کند نه با پول تو جیبی اش!خدا را شکر کردم که با رفتن به این
مهمانی ,چشمم باز شده بود و واقعیت را درك کرده بودم.وقتی سر انجام چشمانم رویهم افتاد
اطمینان داشتم که باید چه جوابی به پرهام بدهم.

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1230
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود