فصل ششم مهرومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

جلوتر آمد ودستش را به کمرش زد,با صدایی آهسته گفت:میدونید چقدر به من خسارت
زدید؟
با تعجب تصنعی پرسیدم:من؟
سري تکان داد وگفت:بله,شما.یادتون نیست.هفته پیش بی هوا پیچیدید من زدم به ماشی
جلویی؟
جدي گفتم:خوب چیکار کنم؟مگه من مسئول رانندگی شما هستم.می خواستید دنبال ماشین من
نیایید...
شروین عصبی سرستکان داد وگفت:حال مگه من خسارتم رو از شما گرفتم که شما گرفتم که
آنقدرناراحت شدید؟
با غیظ گفتم:نه تورو به خدا,می خواستید صورت حساب بدبد!
خنده اي کردوگفت:فداي سرتون!فقط می خواستم یک خواهشی ازتون بکنم...
منتظر نگاهش کردم,گفت:بیایید ازاین به بعد با هم دوست باشیم ,خوب؟
عصبانی نگاهش کردم وگفتم:دلیلی در این کار نمی بینم.
بعد درکلاس را بازکردم وسرجایم نشستم.لحظه اي بعد آقاي ایزدي وارد کلاس شد واینبارهمه
به احترامش بلند شدند.رفتارش طوري بود که همه آدم را به احترام گذاشتن وادار می کرد.به
سادگی همه را مجبور کرده بود که به احترامش برخیزند وسرکلاس توجه کنند.یک پلیور آبی
رنگ به تن کرده وشلوار همیشگی اش را به پا داشت.زیرلب سلام کرد اکثر بچه ها جوابش را
دادند.بعد دفترش را روي میزگذاشت و روبه ما گفت:
-خوشحالم که اکثرتون با موفقیت ریاضی رو پاس کردید.این ترم هم در خدمتتون هستم.نمی
دونم آقاي سرحدیان گفتند یا نه؟ولی باز تاآخر ترم افتخارحل تمرین هاي ریاضی ( 2)را دارم.
بعد شماره تمرین ها را پرسید.نگاهش کردم موهایش کوتاه ومرتب بود.صورت بچه گانه اش
را ریش وسبیلی مرتب می پوشاند.پشمان درشت ومشکی اش پراز سادگی و معصومیت
بود.دماغش کوچک وزیبا بود.ابروان پرپشت وپیوسته اش کمی به سمت شقیقه ها متمایل
بودند.کیفیتی در نگاهش بود که ناخودآگاه جذبش می شدي وچیزي مثل محبت در دلت می
جوشید.در افکار خودم بودم که لحظه اي نگاهمان درهم گره خورد.باز هم مثل دفعه پیش آقاي
ایزدي نگاهش رااز من برگرفت ومشغول حل کردن تمرین ها شد.مثل ترم قبل,ماسک سفیدش
را روبینی و دهانش گذاشته بود.وقتی تمرین ها حل شد,آهسته پرسید:اشکالی ندارید؟
عصبانی نگاهش کردم.یادم افتاد وقتی سرامتحان احوالش را پرسیدم چطورمرا سنگ روي یخ
کرده بود.با غیظ صورتم را برگرداندم تا مرا نبیند,ولی باز وقتی از کلاس خارج می
شد,نگاهمان به هم افتاد.بعد از درس با بچه ها قرار گذاشتیم براي ناهار بیرون برویم.بعداز ناهار
کلاس داشتیم ونمی توانستیم به خانه برویم.تصمیم گرفتیم همان اطراف دانشگاه دریک
رستوران غذایی بخوریم.پنج نفري سوار ماشین من شدیم وحرکت کردیم.به جز آیدا و
پانی,شادي یکی از بچه ها که تازه باهم آشنا شده بودیم,هم همراهمان بود.شادي دخترقد بلند
وهیکل داري بود.با صورت زیبا ودلنشین,با صداي بلند می خندید وخیلی مهربان بود.او هم
گاهی ماشین پدرش را می آورد وتقریباً خانه اش نزدیک خانه من ولیلا بود.براي همین
قرارگذاشتیم نوبتی ماشین بیاوریم ودنبال دو نفر دیگر برویم تا باهم به دانشگاه بیاییم.وقتی همه
وارد رستوران شدیم وسفارش غذا دادیم,که شروین همراه چند نفر از دوستانش وارد شدند
ودرگوشه اي نشستند.هنوزغذایمان را نیاورده بودند که یکی ازدوستان شروین,که پسري
لاغروقد بلند بود سرمیز ما آمد و با لحن طلبکارانه اي گفت:میشه خواهش کنم شما هم سرمیزما
بنشینید؟
لحطه اي ساکت شدیم بعد شادي خیلی جدي گفت:
-می شه خواهش کنم شما برید سرجاتون بنشینید؟
پسرك که حسابی خیط شده بود با ناراحتی برگشت وما به سختی خودمان را کنترل می کردیم
تا نخندیم.غدایمان که تمام شد بی اعتنا به حضور پسرها,به دانشگاه برگشتیم تا سرکلاس
برویم.کم کم هوا گرمتر می شد وبوي بهار در همه جا می پیچید.کلاسها هم تق ولق بود و
نزدیک شدن به ایام تعطیلات بچه ها را تنبل کرده بود.عاقبت کلاسها تعطیل شد.همه خوشحال
و پرانرژي منتظربهارماندیم.در خانه ما هم می شد فرا رسیدن بهار راحس کرد.طاهره خانم زن
ریزنقش ومهربانی که همیشه به مادرم در کارها کمک می کرد,آمده بود وبا کمک مادرم
خانه تکانی می کرد.هرسال خانه تکانی و نظافت اتاقهایمان به عهده خودمان بود که همیشه
سهیل به طریقی از زیرش در می رفت ولی من با اشتیاق اتاقم را تمیز ومرتب می کردم.هنوز
چند روزي تاسال جدید فرصت داشتیم که من مشغول نظافت اتاقم شدم.با اینکه کلاسها روز
قبل تعطیل شده بود از صبح زود بلند شده بودم ومشغول مرتب کردن کمد وکشوهایم
بودم.اواسط روز بود که سهیل با نواختن ضربه اي وارد شد وگفت:کوزت!حالت چطوره؟
خسته نگاهش کردم وگفتم:تو چطوري آقاي از زیر کار دررو؟
باخنده گفت:خوبم,می خواستم ببینم براي فردا برنامه اي داري؟
کمی فکر کردم وگفتم:نه,چطور مگه؟
لبه تخت نشست وگفت:فردا شب چهارشنبه آخرساله,پرهام مهمونی گرفته.من وتو هم
دعوتیم,گفتم شاید خدا بخواد وتو نیایی!
خنده اي کردم وگفتم:کور خوندي,اگه من نیام تورو هم راه نمی دن.
سهیل جدي نگاهم کرد وگفت:تازگی ها که اینطوریه,پرهام حرفی به تو زده؟
-چطور مگه؟
سهیل از روي تخت بلند شد وگفت:رفتارش با توخیلی فرق کرده...
آهسته گفتم:یک حرفهایی که زده,ولی من هنوز جوابی ندادم.
برادرم باصدایی که به سختی سعی می کرد بلند نشود,گفت:چه حرفهایی؟
با خنده گفتم:همون حرفهاي معمول بین پسرودخترایی که بزرگ می شن...پرهام هم ازم
خواسته روي ازدواج با اون فکر کنم.
سهیل که حالا تازه می فهمیدم چقدرغیرتی است,گفت:چه غلطا!لازم نکرده فردا بریم خونه
شون.
در حالیکه به قهقهه می خندیدم گفتم:وا,تو غیرتی هم بودي وماخبر نداشتیم...
بعد به قیافه عصبانی سهیل نگاه کردم وگفتم:بچه بازي در نیار,اگه مثلا تو به آرام عموفرخ
همچین پیشنهادي بدي,دوست داري آرام دیگه نیاد خونمون,بهت بر نمی خوره؟
سهیل ناراحت سر به زیر انداخت ,بلند شدم ودستش را گرفتم و گفت:
-پرهام هم کار بدي نکرده.اصلاً شاید من قبول نکنم,شاید هم قبول کنم.تو که نباید اینطوري با
قضیه برخورد کنی.تازه پرهام پسر خوبی است که این پیشنهاد را داده,می تونست مثل خیلی از
پسرها از موقعیت سوءاستفاده کنه.خودت هم می دونی.ازدواج و قضیه خواستگاري هم براي
یک دختر به سن من,خود به خود پیش می آد,حالا پرهام فامیله...
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1204
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود