ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

 ناراحت نگاهش کردم,گفت:خوبه خوبه,حالا زست نگیر,بیا با هم اتنخاب واحد کنیم تا
کلاسهامون با هم باشد.
سرانجام ظهر,کار ثبت ناممان تمام شد وهردو بیست واحد انتخاب کردیم.لیلا باخنده
گفت:چراصبح نیامدي دنبالم؟مجبور شدم با تاکسی یبام.
با حرص گفتم:به جهنم!آدم هاي دروغگو باید سینه خیز بیان دانشگاه!
لیلا از ته دل می خندید ومن فحشش می دادم.سوار ماشین که شدم متوجه شروین ویکی از
دوستانش به نام رضا شدم که انگار منتظرما بودن.به محض اینکه راه افتادم,دنبالم آمدند.با
ناراحتی گفتم:معلوم نیست اینها از جون ما چی می خوان؟دایم دنبال ما هستن,اَه!
لیلا از آینه به پشت سرش نگاه کرد وگفت:چقدراین پسره ازخودراضی است.فکر کرده خیلی
باحال وجذابه,انتظار داره همه برن خواستگاریش.
با تعجب گفتم:خوب این همه دختر تو دانشگاه هست که بعضی هاشون هم از شروین خوششون
می یاد,چرا دنبال ما می آد؟
لیلا با خنده گفت:چون آدمیزاد اینطوریه,هرچه که دم دستش باشه وبتونه راحت به دستش بیاره
براش ارزش ندارهچیزي رو می خواد که دور از دسترسش باشه.
با حرص گفتم:الان یک دسترسی نشونش بدم که حالش جا بیاد
پایم را روي پدال گاز فشار دادم ودنده عوض کردم.در خیابان باریک شریعتی با سرعت می
رفتم,شروین هم دنبالمان می آمد.وقتی مطمئن شدم با فاصله خیلی کمی دنبال ماست,ناگهان
ماشین را کشیدم به خطکناري و مسیرم را تغییر دادم.آنقدر باسرعت وناگهانی اینکاررا کردم
که شروین هول شد ومحکم به ماشین جلویی کوبید.ماشین پشت سري هم با شدت به ماشین شروین خورد و راه بند آمد.با خنده و خوشحالی وارد بزرگراه شدم وبه لیلا که از ترس رنگش
پریده بود,گفتم:
-حظ کردي؟
لیلا با صدایی خفه گفت:عجب کاري کردي ها!بیچاره,کلی باید خسارت بده.ازته دل
گفتم:چشمش کور!
***
کلاسها ازسه روز دیگرآغاز می شد ومن بی صبرانه منتظر شروع ترم جدید بودم.

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1155
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود