فصل پنجم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 3
باردید دیروز : 15
بازدید هفته : 1958
بازدید ماه : 21938
بازدید سال : 40346
بازدید کلی : 273153

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

-اَه,دوباره این کنه ها پشت سرمون میان.
نگاهی کردم وگفتم:کی؟
لیلا آهسته گفت:همون پاتروله دیگه,دارو دسته شروین اینها,چقدر مسخره اند.
شروین یکی از پسرهاي کلاس بود مه فکر می کرد همه خاطرخواهش هستند.چشمهاي رنگی
و موهاي مجعد مشکی داشت.چوستش همیشه برنزه بود وقد بلند وهیکل ورزیده اش نشان می
داد که اهل ورزش است.از سرووضعش هم معلوم بود که پولدار است.چند نفرمثل خودش هم
دورش را گرفته بودند واکثر اوقات با هم بودند.بی حوصله به لیلا گفتم:محل نذار,اصلاً حوصله
ندارم.
لیلا سرعتش را کم کرد تا بلکه پاترول از ما جلو بزننداما پاترول هم سرعتش را کم کرد.لیلا
در آیینه نگاهشان میکرد,آهسته گفت:ول کن نیستند.
با حرص گفتم:به جهنم!بذار بیان دنبالمون,برو طرف خونه.وقتی ببینند می ریم خونه دماغشون
می سوزه.
لیلا مرا جلوي خانه پیاده کرد,وقتی پیاده شدم پاترول شروین را دیدم که به دنبال لیلا وارد
کوچه مان شد.در کیفم دنبال کلید می گشتم,که صداي شروین را شنیدم:
-می خوایی بگی این قصر مال شماست؟
بعد همه شان خندیدند.دوباره گفت:براي ما فیلم نیا,ما همینجا هستیم تا توکلید خیالی ات را پیدا
کنی,احتمالاً تا شب هم اینجا منتظر بشیم,کلیدت پیدا نمی شه!
بی اعتنا,کلید را بیرون آوردم و دررا بازکردم.صداي هو کردن دوستاي شروین که مسخره اش
می کردند,بلند شد.از اینکه حالش را گرفته بودم راضی و خوشحال بودم.ولی وقتی مادرم درباره
 

کلاس رفع اشکال پرسید,دوبار به یاد ایزدي افتادم و ناراحت شدم.مادرم که دید ناراحت
شدم,پرسید:چی شده؟اشکالت زیاد بود؟
سرم را تکان دادم وجریان را برایش تعریف کردم.وقتی حرفهایم تمام شد مادرم هم ناراحت
ونگران شده بود,با بغض گفت:طفلک,خدا کنه طوریش نشده باشه.
آن روز گذشت ومن ودیگر دوستانم از حال آقاي ایزدي بی خبر بودیم.سومین امتحان,ریاضی
بود.شب قبلش با لیلا حسابی خوانده بودیم.تقریباً تمام مسئله ها را آنقدرحل کرده بودیم,حفظ
شده بودیم.صبح زود وقتی براي امتحان رفتیم,همه در حیاط جمع شده بودندتا درها را باز
کنند.بچه ها دسته دسته در گوشه وکنارحیاط دور هم جمع شده بودند وهر گروه کاري می
کرد.اکثرا براي آخرین بار فرمول ها ومسایل را مرور می کردند.آیدا با دیدن منو لیلا جلو آمد
وگفت:به به,خرخوان ها آمدند.
لیلا با اضطراب گفت:نیست تو خر نزدیآیدا با خنده گفت:خوب معلومه خوندم.نمی خوام طرم
اول بیفتم.راستی بچه ها می دونید آقاي ایزدي چی شد؟
هردو نگران گفتیم:مرخص شده؟
سري تکان داد وگفت:می گن هنوز بیمارستان بستري است,اینطور که بچه ها می گن تو جنگ
مجروح شده براي همینه که می لنگه.
با حیرت گفتم: توي جنگ؟
لیلا با حرص گفت:آره دیگه,پس کجا؟
دوباره گفتم:تو از کجا می دونی؟
آیدا گفت:بچه ها می گن.انگارهیچ کس رو هم نداره...همان لحظه درها باز شد ودوباره ترس از امتحان همه چیز را تحت الشعاع قرار داد.وقتی ورقه
ها را پخش کردند,در میان بهت وتعجب همه,آقاي ایزدي را دیدیم که بین بچه ها قدم می
زد.لاغرتر شده بود ولی تا حدودي گودي وکبودي زیر چشمش از بین رفته بود.بلوزسفید
وگشادي به تن داشت با یک شلوار جین,خیلی آهسته راه می رفت ولی مشخصا پایش را روي
زمین می کشید.آنقدر نگاهش کردم تا متوجه شدم بیشتر وقتم را از دست داده ام.سوالها برایم
ساده وآسان بود,با اطمینان وسرعت جوابها را نوشتم و ورقه ام را تحویل دادم.موقع بیرون رفتن
به آقاي ایزدي که کنار نرده هاي پله ایستاده بود,سلام کردم.سرش را پایین انداخت وآهسته
جوابم را داد.نگران پرسیدم:اقاي ایزدي حالتون چطوره؟اون روز ما خیلی نگران شدیم...
بعد در دل به خودم ناسزا دادم که چرا این حرفها را به او زدم.آن هم من,دختر مغروري که
جواب سلام هیچ کس را نمیداد وبه همه عالم وآدم فخر می فروخت و بی اعتنایی می
کرد.صداي آهسته ایزدي به گوشم رسید:الحمدالله,خوبم.ممنون از توجه تون.چیزي نیست.گاهی
این حال بهم دست می ده.
بعد پرسید:امتحانتون چطورشد؟
باخنده گفتم:عالی شد.دست شما هم درد نکنه.
با خجالت گفت:خواهش می کنم,خدا نگهدارتون.
حرصم گرفت.پسره لاغر مردنی از من خداحافطی می کرد,یعنی برو پی کارت!اصلاً من چرا
باهاش حرف زدم؟تا یک کمی بهش رو دادم اینطوري حالم را گرفت.بدون اینکه جوابش را
بدهم,راه افتادم.از عصبانیت منتظر لیلا نماندم و با تاکسی به خانه برگشتم.در راه هم مدام خودم
را سرزنش می کردم که چرا مثل دختر بچه ها با ایزدي حرف زدم.وقتی در خانه را باز کردم

 


تعداد بازدید از این مطلب: 761
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود