فصل بیست ودوم مهرو مهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 32
باردید دیروز : 1
بازدید هفته : 1972
بازدید ماه : 21952
بازدید سال : 40360
بازدید کلی : 273167

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات

 آن شب حرفهاي علی،حسابی به فکرم انداخت.حق با علی بود.من باید براي ادامه زندگی کاري
میکردم.نمی شد که تا آخر عمر سربار پدر و مادر علی باشم.هیچ کار و حرفه اي هم بجز
جنگیدن بلد نبودم.پس تنها راه،همان ادامه تحصیل بود.از فرداي همان روز به خیابان انقلاب
رفتیم و یکسري کتاب تست خریدیم.در آخرین مهلت ثبت نام هم اسممان را براي شرکت در
کنکور نوشتیم.با عزمی جزم شروع به درس خواندن کردیم.اوایل خیلی کند پیش میرفتیم.از
درس و مدرسه خیلی دور مانده بودیم و مطالب خیلی سخت و مشکل بود ولی بعد کم کم ،راه
افتادیم.برنامه منظمی داشتیم و تشویق هاي مادر و پدر علی و حتی خواهر و بچه هایش ما را به
جلو میراند.من هم با یاد آوري حرفهاي مادرم و آرزوي همیشگی اش و فکر کردن به این
موضوع که عاقبت باید روي پاي خودم بایستم ،امیدوار میشدم و با اشتیاق در س میخواندم.
چند ماه مانده به آزمون سراسري،یک شب سر سفره،با پریدن دانه اي برنج به گلویم،همه چیز
شروع شد.آنقدر سرفه کردم که به حال مرگ افتادم.همه هول شده بودند و علی محکم ضرباتی
به پشتم میزد.اما سرفه ام قطع نمیشد،با زحمت داخل دستشویی رفتم تا راحتتر سرفه کنم.آنقدر
سرفه کردم تا محتویات معده امرا بالا آوردم،ولی بازهم سرفه قطع نشد.صورتم سرخ شده بود و
اشک از چشمانم سرازیر بود.علی از پشت در دستشویی با اضطراب صدایم میکرد.از شدت سرفه
سرم گیج میرفت و بدنم میلرزید.بعد در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم.لبهایم خونی
بود.خون تازه!چندبار در لگن دستشویی تف کردم.بله!خون بود.خون تازه!با اضطراب سرم را
بلند کردم.علی هم با وحشت به من نگاه میکرد.همان شب به اصرار پدر و مادر علی و رفع
نگرانیشان،راهی بیمارستان شدم.اول،همه دکتران فکر کردندیک عفونت ساده است.اما وقتی با
آنتی بیوتیک و پنی سیلین مسئله حل نشد،کم کم به دیگر امکانات بیماري فکر کردند.سرانجام
پزشک باتجربه و سالخورده اي بالاي سرم آمدو با نگرانی پرسید:
پسرم شما جبهه هم بودید؟سرم را تکان دادم.فوري پرسید:چندوقت جبهه تشریف داشتید؟
به سختی گفتم:تقریبا دو سال!
پیرمرد رنگ صورتش پرید،سعی میکرد هیجانش را نشان ندهد،بعد از چند لحظه این پا و آن پا
کردن،عاقبت پرسید:توي اون مدت هیچوقت شک نکردي که گاز شیمیایی استنشاق کردي؟
با این سوال ذهنم به پرواز در آمد.علی را میدیدم که بی تاب از درد بازو به دنبال ماسک،درون
کوله پشتیش جستجو میکند.خودم را دیدم که ماسکم را بدون لحظه اي درنگ روي صورت از
حال رفته علی کشیدم،چفیه ام را دور دهان و بینی ام پیچیدم و چند لحظه اي بوي عجیبی حس
کردم...شاید همان موقع آلوده شده ام.شاید هم در هزاران هزار موقعیت دیگر!همه چیز امکان
داشت.همه چیز را برایش توضیح دادم.درمان با هیدروکورتیزون را تجویز کردندو وقتی حالم
بهتر شد،همه پزشکان نتیجه گرفتند که من آلوده به مواد شیمیایی شده ام.من زیاد از این خبر
ناراحت نشدم،بیشتر به خاطر علی ناراحت بودم که از شدت غصه رو به موت بود.
مدام ناله و زاري میکرد و تمام تقصیرها را بر گردن خودش میگرفت.عذاب وجدان چنان بر
روح و جسمش چنگ انداخته بود که میترسیدم به جاي من،او از دست برود.سرانجام از
بیمارستان مرخص شدم و چند وقتی هم در کمیسیونهاي پزشکی بنیاد گذراندم.باید شدت
آسیب مشخص میشد.سرانجام همه چیز آرام گرفت و من عملا یک جانباز شیمیایی به حساب
آمدم.با استنشاق هر ماده محرکی از شدت سرفه به حال مرگ می افتادم.عاقبت تکه اي از ریه
ام را برداشتند و پس از یک ماه استراحت مطلق،کمی آرام گرفتم.دوباره از درس عقب افتاده
بودم.اما به هر حال امتحان کنکور را دادم.آن سالها تازه دانشگاه آزاد باز شده بود،هم من و هم
علی در امتحانش شرکت کردیم.به خاطر عقب ماندگی در دروس و شرایط بد جسمانی ،در
دانشگاه سراسري قبول نشدم.علی اما در یک رشته خوب،دانشگاه تهران قبول شد.وقتی نتایج
کنکور دانشگاه آزاد اعلام شد،علی بیشتر از من خوشحال شد.در رشته مهندسی نرم افزار قبول

شده بودم،ولی خودم اصلا خوشحال نبودم.دانشگاه آزاد هر ترم شهریه گزافی از دانشجوها می
گرفت که من با آن وضع و روز،اصلا از عهده پرداختش بر نمی آمدم.با هزار ترفندعلی،عاقبت
راضی به ثبت نام شدم.
براي پرداخت شهریه ترم اول،طلاهاي اندك مادرم را فروختم.وقتی براي برداشتن طلاها وارد
خانه شدم،تمام وجودم پر از احساس دلتنگی شد.نزدیک به یکسال بود که پا در خانه نگذاشته
بودم.تمام وسایل مورد نیازم را علی و گاهی حاج خانوم برایم از خانه می آوردند.حیاط خانه
تبدیل به یک آشغالدانی شده بود.گردو خاك تمام خانه را پوشانده بود.البته محتویات یخچال و
گلدانهاي گل را حاج خانوم زحمت کشیده و به خانه خودشان منتقل کرده بود.اما باز هم بوي نا
و رطوبت و ماندگی در فضا موج میزد.خاطرات دوران زندگی ام در آن خانه جلوي چشمم
هجوم آورد.خدایا!چقدر دلم براي خانواده ام تنگ شده بود.روي فرش،کنار رختخوابها نشستم و
یک دل سیر گریه کردم.به خاطر دلتنگیم،به خاطر غریبی ام،به خاطر بی کس ام اشک
ریختم.آنقدر گریستم تا دلم سبک شد.وقتی طلاها را برمیداشتم میدانستم که مادرم راضی
است.همیشه آرزویش را داشت که من وارد دانشگاه شوم. و اطمینان داشتم که اگر خودش هم
زنده بود بی تردید طلاهایش را با رضایت می داد.فقط حلقه و گوشواره هاي زمردش را دلم
به من داده و من هم « مادر پدرم » نیامد بردارم.همیشه می گفت این گوشواره ها رو خانوم جون
براي عروسم گذاشتم.راه می رفت و براي همان یک جفت گوشواره سبک وزن،کلی نقشه می
« سر عقد،وقتی عروس گلم،بله را گفت،اینها را به گوشهاي خوشگلش می اندازد ». کشید
در آن لحظه تصمیم گرفتم هر طوري شده کاري پیدا کنم و در همان خانه ساکن شوم.دیگر
وقتش بود که روي پاهایم بایستم!
همان سال در خود دانشگاه در قسمت فرهنگ و معارف،مشغول کار نیمه وقت شدم.چون بیکار
بودم و کسی هم در خانه انتظارم را نمی کشید ساعتها در سایت کامپیوتر دانشگاه مشغول برنامه
 

نویسی و تمرین می شدم.این بود که خیلی زود،در برنامه نویسی مهارت پیدا کردم و پروژه
هاي کوچک بچه ها را در ازاي مبلغ ناچیزي قبول می کردم.ترم دوم،به راحتی توانستم شهریه
ام را بپردازم و از پس خرج خورد و خوراکم بر آیم.مادر و پدر علی قبول نمی کردند که من
به خانه خودم برگردم.اما سرانجام با بحث و گفتگو راضی شان کردم.حوصله تمیز کردن خانه
را نداشتم،فقط اتاق اصلی را تمیز کردم و در اتاق دیگر را بستم.دیگر زندگی ام فقط بین
دانشگاه و خانه می گذشت.سعی می کردم فکرم را فقط روي این دو موضوع متمرکز کنم،تا
به حال هم در این امر موفق بودم، تا اینکه...تا اینکه تو وارد زندگی ام شدي.تا امروز نگاه و
فکرم را از نامحرم دور نگه داشته بودم.اما در مقابل تو،اصلا نمی تونم خودم رو کنترل کنم.دلم
به حرف عقلم گوش نمی ده.می دونم آرزوي محالی دارم.تو کجا و من کجا؟طرز
تفکرمان،طرز تربیت مان ،طرز زندگی و وضع خانواده هایمان زمین تا آسمان با هم فرق
میکنه،اما چه کنم؟دست خودم نیست.
حسین ساکت به گلهاي قالی خیره ماند.هوا هنوز روشن بود.به ساعتم نگاه کردم.
- واي چقدر دیر شده!
بعد رو به حسین کردم:می شه یک تلفن بزنم؟
حسین با سرعت گفت:حتما!
آهسته شماره خانه لیلا را گرفتم.با اولین زنگ خودش گوشی را برداشت.گفتم:
- لیلا... سلام.
صداي پر از نگرانی اش ،فاصله خط را پر کرد:
- مهتاب...تو کجایی؟مادرت ده بار اینجا تلفن کرد.- تو چی بهش گفتی؟
- نگران نباش!من گفتم تو مجبور شدي بري آزمایشگاه.گفتم اسمت رو روي برد زده بودن و
باید می رفتی مشکل ثبت نام در آزمایشگاهت رو حل می کردي,فقط بجنب برو خونه!
نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم:خیلی ممنون لیلا جون.
وقتی تماس قطع شد،نگاه نگران حسین را متوجه خودم دیدم.با خنده گفتم:
- بعضی وقتها دروغ واقعا چیز خوبیه!
صورت حسین در هم رفت و با ناراحتی گفت:بار همه این دروغ ها رو شونه منه!تو به خاطر من
داري دروغ میگی!خدا منو ببخشه.
نگاهش کردم.چشمهاي درشت و سیاهش در محاصره مژگان بلند و جعد دار مثل دو موجود
زنده به نظر می رسید.چقدر احساس نزدیکی با او داشتم.حسین با دیدن نگاه خیره ام،سر به زیر
انداخت.با صدایی که از شدت هیجان می لرزید،گفتم:
- حسین،تو زندگی خیلی سختی داشتی.من براي مرگ همه عزیزانت بهت تسلیت میگم و به
خاطر غیرت و شجاعت خودت بهت تبریک میگم...با وجود تمام حرفهایی که زدي و فاصله
هایی که واقعا بین ما وجود داره،یک سوال ازت می پرسم،دلم میخواد از ته قلبت بشنوم.
حسین منتظر ،نگاهم کرد.چند لحظه اي سکوت شد،بعد به سختی پرسیدم:
- تو حاضر به ازدواج با من هستی؟
صورت حسین از علامت سوال به علامت تعجب تغییر شکل داد.،بعد یک لبخند زیبا که حس
می کردم تمام آن اتاق کوچک و تاریک را روشن می کند،زد و گفت:

- چه سوالی!اگر همین الان بهم بگن یک دعاتو خدا مستجاب می کنه،یک چیز،فقط و فقط
یک چیز از خدا بخواه و دیگر از خدایت انتظار هیچ نداشته باش،بدون لحظه اي تامل،تو رو از
خدا میخوام مهتاب!
در حالیکه بلند می شدم گفتم:پس زندگی سختت هنوز تموم نشده،بازهم باید تحمل کنی.
حسین دنبالم به حیاط آمد،صدایش می لرزید:
- تحمل می کنم مهتاب،هر کار تو و پدرومادرت بگین،با کمال میل انجام میدم.دلم میخواد
هرچه زودتر با پدرت صحبت کنم و حرف دلم رو بزنم.میدونی از این وضع اصلاً راضی نیستم.
در کوچه را باز کردم به طرف حسین برگشتم و گفتم:
- حسین کاري نکن،تا خودم بهت بگم.اونا الان درگیر قضیه ازدواج سهیل هستن.باید کم کم با
تو و اخلاق و کردارت آشنا بشن بعد صحبتی پیش بیاد.
نزدیک ماشین، هردو ایستادیم.حسین معصومانه گفت:
- مهتاب ببخشید که ناراحتت کردم,ولی از طرفی خوشحالم که دیگه حرفی تو دلم
نمونده.سبک شدم.
لحظه اي بدون فکر،دستم را روي دستش که بالاي در ماشین گذاشته بود،گذاشتم.حسین اگرچه
دستش را کشید اما خیلی آرام و آهسته،می دانستم که خیلی برایم احترام قائل است که به خاطر
این حرکت توي گوشم نزده،ولی همان یک لحظه هم براي گرفتن انرژي،برایم کافی بود.می
دانستم که عاشق شده ام و اصلا هم از این موضوع ناراحت و نگران نبودم.
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1228
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود