فصل بیست ویکم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 56
باردید دیروز : 1
بازدید هفته : 1996
بازدید ماه : 21976
بازدید سال : 40384
بازدید کلی : 273191

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات

هروز با علی به خانواده شهداي محله سر می زدیم تا اگر کاري دارند واز دست ما ساخته
است,کمک کنیم.صبح چهارشنبه مادرم دوباره یادآوري کرد:
-حسین مادر,امروز می آیی که؟!
داشتم بند کفش هایم را می بستم:کجا؟
-وا؟مادرجون,خونه خاله زري ات!
سري تکان دادم:والله الان که باید برم جایی,شما برید من خودم بعدازظهر می آم.
مادرم دنبالم به حیاط آمد:حسین,مبادا یادت بره ها!آبروریزي می شه.الهی فدات شم,کی می
آي؟
کمی فکرکردم وگفتم:انشاالله ساعت هفت,هفت ونیم می آم.
مرضیه سرحوض صورتش را می شست,تا مرا دید بلند شد وسلام کرد.با خنده گفتم:
-علیک سلام,عروس خانم!
طفلک زود سرخ شد وسربه زیرانداخت.مادرم لبخندي زد وگفت:
-حسین جون,خوب شد یادم انداختی!علی آقا را هم بگو بیاد.
همانطور که دررا می بستم گفتم:حالا بهش می گم.
اواسط کوچه علی را دیدم که به طرف خانه ما می آمد.با دیدنم سلام کرد وهردو به طرف
مسجد محل,راه افتادیم.طرفهاي ظهر به اصرارعلی,براي صرف ناهاربه خانه شان رفتیم.علی یک
خواهر بزرگتراز خودش داشت که ازدواج کرده ورفته بود پی بخت خویش ویک
برادرکوچکتراز خودش هم داشت,حاج خانم با دیدنم گل ازگلش شکفت.
-به به,حسین آقا!مادر,آفتاب ازکدوم طرف دراومده؟خونه مارو نورانی کردین!حاج خانم,حاج
آقا چطورن؟عروس گل من چطوره؟
علی ازشرم سرخ شد ومن با خنده,سعس می کردم جواب تعارفات پشت سرهم مادرعلی را
بدهم.سرانجام حاج آقا به دادم رسید:
-واي!خانوم شما که ازمسلسل هم بدتري!واي به حال این بچه ها!فکر کنم زیرآتش دشمن
راحتتر باشن تا زیر رگبار تعارفات شما!
با خنده وشوخی سرسفره نشستیم.بعدازناهار دوباره با علی به طرف مسجد محله رفتیم.کارهاي
زیادي بود که باید انجام می دادیم.سروسامان دادن به کارهاي خانواده هاي بی سرپرست,گرفتم
کمک ازموسسات براي گذران زندگی خانواده هاي کم درآمد وخلاصه کار زیاد بود.جریان
مهمانی را به علی گفته بودم واو هم قراربود همراهم بیاید.ازتاریک شدن هوا چند ساعتی می
گذشت که با صداي علی به خود آمدم:
-حسین!ساعت یک ربع به هفته!پس کی می خوایی بریم؟
با عجله بلند شدم واسناد ومدارك را مرتب سرجایش گذاشتم.
-راستی می گی؟دیرشد!بدو بریم.مامانم حسابی شاکی می شه.
خلاصه هردو باهم به طرف خانه خاله ام حرکت کردیم.خانه شان حوالی خیابان ستارخان
بود.آخرین تاکسی که سوار شدیم,صداي آژیرقرمز ازرادیوي ماشین بلند شد.اواسط خیابان
ستارخان بودیم که تاکسی کنار خیابان نگه داشت.راننده که مرد جا افتاده ومسنی بود با لحن
داش مشدي خاصش گفت:اي بد مصب!ازهمه آقایون وخانم ها عذر می خوام.ولی ما عادت
داریم موقع بمباران,مخصوصاً شب ها کنار می کشیم.لامصب از روچراغ روشنا ردیابی می کنه.
گیر ودار صداي سوت کشدار پرتاب موشک,به گوش رسید.بعد احساس کردم پرده
گوشم پاره شد.صداي مهیب انفجار,تمام خیابان را لرزاند.لحظه اي همه مات ومبهوت برجا
خشک شدند.شیشه خانه هاي اطراف همه ریخته بود.چراغهاي همه جا خاموش شد وهمهمه
وغوغا درگرفت.پسرجوانی که کنار ما نشسته بود با هول دررا باز کرد وفریاد کشید:
-یا حسین!
همه بیرون زدیم.موشک به همان حوالی اصابت کرده بود.فکرمزاحمی درسرم می چرخید.
-مادرم اینا الان چطورن؟
با اینکه علی حرفی نمی زد اما ازحرکات شتابزده اش معلوم بود,که او هم همان افکار منحوس
مرا درسر دارد.نمی دانم چطور به کوچه خاله زري رسیدیم.اما انگارقدم به قامت گداشته
بودیم.تمام کوچه را گرد وخاك وبوي گوشت سوخته پرکرده بود.صداي داد وفریاد واستمداد
کمک با ناله وگریه وزاري درهم آمیخته بود.به گودال بزرگی که زمانی خانه خاله ام بود,خیره
شدم.ازشدت ناراحتی گیج ومات بودم.صداي گریه سوزناك زنی درمیان سروصداها بلند
بود.جمعیت قبل ازآمبولانس وپلیس,به طرف خرابه ها هجوم برده بودند.علی مثل بچه ها,با
صداي بلند گریه می کرد وبه زمین وزمان فحش می داد.انگار تمام سرم ازفکروخیال خالی شده
بود.فقط نگاه می کردم,بدون آنکه فکري درسرم باشد.نمی دانم چه مدت چمباتمه روي زمین
نشسته بودم که با سوزش صورتم ازجا پریدم.به صورت علی نگاه می کردم که دهانش را فقط
باز وبسته می کرد صدایش را نمی شنیدم.دوباره با پشت دست محکم توي صورتم کوبید.صدایم
درنمی آمد.بار فاجعه آنقدر سنگین بود که شانه هایم پذیرایش نبود.دریک حادثه تمام خانواده
وزندگی ام ازدست رفته بود.
در آنی,کوچه پراز آمبولانس شد.نورافکن بزرگی روي محل حادثه انداختند وبا بیل مکانیکی
شروع به بلند کردن تیرآهن ها کردند.علی نعره می زد واشک می ریخت,اما نم باز نمی
توانستم حرف بزنم.تهی شده بودم.به اطرافم نگاه کردم.همه درحال دویدن ورفت وآمد
بودند.خانه هاي اطراف همه خراب شده بود.تا چند خانه اینور وآنور وچند خانه روبرویی خراب
شده وفرو ریخته بودند.هنوز دود غلیظ وسیاهی از خرابه ها بلند می شد.موشک درست روي
خانه بغلی خاله زري فرود آمده بود وشکاف عظیمی درزمین به وجود آورده بود.آهسته آهسته
روي تل خرابه ها جلو رفتم.خانه خاله ام روزگاري درطبقه اول بود.خم شدم روي زمین,با
دستهایم خاکها را کنار زدم.نورافکن ها فضا را تاحدودي روشن کرده بود.بی فکروهدف خاکها
را کنار می زدم.علی هم کنارم روي خاکها زانو زده بود وداشت خاکها را کنار می زد.ناگهان
تکه اي پارچه از زیرخاك بیرون زد.فریاد یا علی ویا زهراي,علی بلند شد.خون گریه می
کرد.با دقت به پارچه خیره شدم.یک تکه پارچه آبی با گلهاي ریزسفید وزرد...چقدر به چشمم
آشنا می آمد.یادم افتاد.همان روسري که علی براي مرضیه هدیه آورده بود.با صداي دادوفریاد
علی,عده اي جلو آمدند وشروع کردند با احتیاط خاکها را کنار زدن.چند لحظه بعد,صورت
نجیب وبی گناه مرضیه پیش چشممان ظاهر شد.چشمانش بسته بود وخون ازدماغ زیبایش روي
صورت پرگرد وخاکش می ریخت.با داد وفریاد مردم,دکتر یکی از آمبولانس ها بالاي
سرمرضیه دوید.دست مرضیه را دردست گرفت وچند لحظه اي صبر کرد.احساس می کردم دنیا
متوقف شده وهمه گوشها منتظرکلام دکتراست.سرانجام کلمات منقطع به گوشم رسید:
-متاسفم!...تسلیت می گم.
دوباره علی شروع کرد به داد زدن وبه مسبب جنگ بد وبیراه گفتن.من اما سنگ شدم.تا صبح
فردا,اجساد عزیزانم را یکی یکی بیرون آوردند.صورت زهراي کوچک چنان له شده بود که
فقط با لباسهاي تنش شناخته شد.پسر کوچک خاله ام,با اینکه درزیر بدن مادرش سالم مانده بود
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1066
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود