ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات

-مادرم پافشاري می کند که زن بگیرم.
با خنده گفتم : تو که دهنت بوي شیر میده حاج خانوم این حرفو زده؟
علی این پا و اون پا شد : خوب من پسر بزرگش هستم.. می ترسه برم و دیگه برنگردم. می گه
دلش می خواد دامادي ام رو ببینه و ...
تو حرفش رفتم : این که دیگه عذر بدتر از گناهه ! تو که خوت تنها هستی کلی دغدغه فکري
دارن ! حالا فرض کن یه نفر هم بیاد تو زندگی ات ! اگه خداي نکرده یک موقع بلایی سرت
بیاد تکلیف اون بدبخت چیه ؟
علی آب دهانش را قورت داد : من خودم هم همینو می گم. اگه شهید بشم دختر مردم هم بد
بخت می شه ... ولی مادرم پاشو کرده تو یک کفش که الا و بلا تا این دفعه زن نگیري نمی
ذارم بري.ي
سري تکان دادم و هیچی نگفتم . علی خجولانه گفت:
- براي این که راضی اش کنم می خوام نامزد کنم برم و برگردم اگه اتفاقی نیفتاد ایشالله
عروسی کنم .... تو چی می گی ؟
شانه بالا انداختم : به من چه ؟ خودت بهتر می دونی .
چند لحظه اي در سکوت راه رفتیم. بعد علی با دودلی گفت : می خوام بگم که .... یعنی حسین
تو رو به خدا ناراحت نشی ها ! ولی می خواستم بگم مرضیه خانم...
فوري متوجه منظورش شدم. مرضیه تازه وارد پانزده سالگی شده بود. البته از سایر هم سن و
سالهایش درشت تر و خانم تر به نظر می رسید. رفتار معقولی هم داشت. آهسته گفتم : اما
مرضیه هنوز خیلی بچه س!
علی من من کرد: خوب فعلا نامزد می مونیم, تا یکی دو سال دیگه ! منهم باید یک سر و
سامونی به زندگی ام بدم . یعنی می گم که....
با خنده گفتم : خیلی خوب حرفت رو زدي . من هم فهمیدم . بذار با بابام صحبت کنم ببینم چی
می گه !
علی از شدت خوشحالی و شرم سرخ شد ومن دردل خندیدم.
عصر همان روز موضوع را با پدرم در میان گذاشتم. در سکوت گوش داد و بعد بر خلاف
انتظار من گفت :
اگه بخوان فقط نامزد کنن و یکی دوسال بعد عروسش رو ببره حرفی ندارم. بیاد صحبت کنه,
مرضیه هنوز بچه س اگه نامزد کنه مانعی براي درس خوندن نداره فعلا هم که علی یک پاش
اینجاس یک پاش جبهه. پسر خوبی هم هست دیده و شناخته است هم خودش و هم خونواده
اش آدماي شریف و خوبی ان! این دختر هم بالاخره باید شوهر کنه . چه بهتر که علی با این
همه رشادت و شجاعت دامادمون بشه.
این شد که اخر همان هفته علی همراه مادر و پدرش با یک دسته گل در دست وارد شدند. به
محض ورودشان اژیر قرمز کشیدند وهمه با هم به طرف زیر زمین رفتیم. این سر و صداها به
نظر من و علی مثل بازي بچه ها بود اما مادرهایمان انقدر اصرار می کردند که ما هم پناه می
گرفتیم و تا اعلام وضعیت عادي کنارشان می ماندیم. آن شب هم سرو صداي ضد هوایی ها
بلند شد . بعد صداي سوتی منحوس و چند ثانیه بعد یک انفجار مهیب شیشه ها را لرزاند. بعد از
چند دقیقه وضع عادي شد و با خنده و گفتگو به اتاق برگشتیم. به شوخی زیرگوش علی گفتم :
با آمدن تو آژیر کشیدن... باید همه فرار کنن چون تو آمدي !
بعد مرضیه باصورتی بر افروخته به داخل اتاق آمد و چاي گرداند. زیر چشمی به علی که از
شدت شرم سرش تقریبا به زانویش می خورد نگاه کردم. بدون اینکه خواهرم را نگاه کند چاي
رابرداشت و تشکرکرد. چند دقیقه اي در سکوت گذشت بعد مادرعلی با صمیمیتی آشکار رو
به پدرم گفت :
- آقاي ایزدي قصد ما اینه که پاي این پسره را اینطرف ببندیم بلکه پی زندگی اش رو بگیه
ازدختر شما هم بهتر و خانوم تر سراغ نداشتیم حالا اگه این علی ما رو به غلامی قبول دارید
بفرمایید تا بقیه صحبت ها پیش بره.
پدرم کمی جا به جا شد و گفت : والا حاج خانوم ما هم علی اقا رو مثل حسین دوست داریم. از
کلاس سوم و چهارم دبستان این دوتا با هم هستن و ما شاهد رفتار و کردار علی اقا بودیم و
هستیم . آقا ، با غیرت ، نجیب ... ولی خوب همه چیز خیلی سریع پیش اومد مرضیه ما هنوز
بچه است . درس می خونه ....
پدر علی فوري گفت : این کار مانع درس خوندن مرضیه خانوم نیست. قصد ما فقط یک
شیرینی خوران ساده است.ایشالله مراسم بمونه وقتی علی جون به سلامتی رفت و برگشت.
پدرم سري تکان داد وبه مادرم ساکت به گلهاي قالی خیره شده بود نگاه کرد. مادرم با صدایی
که از شدت هیجان می لرزید گفت
- اجازه بدین ما کمی فکر کنیم...
مادر علی با خنده گفت : خدا خیرتون بده ... مامیخوایم تا علی اقا رو به چنگ آوردیم تکلیف
رو یکسره کنیم و دستش رو تو حنا بذاریم... شما فردا و پس فردا به ما جواب بدین. اگه
جوابتون به امید حق مثبت بود اخر هفته اینده یک شیرینی می خوریم و یک حلقه رد وبدل
میکنیم . صیغه محرمیت و بعد علی اقا ایشاالله دور و برش می گرده و زندگی شو جمع و جور
می کنه ... هان ؟
همه موافقت کردن و قرار شد دو روز بعد مادرم تلفنی جواب بدهد. البته جواب از همان لحظه
معلوم بود. چشمان مرضیه پر از شور و عشق بود.دو هفته از امدنمان می گذشت و روز به روز
بیشتر دلتنگ رفتن می شدیم.اما خوب باید منتظر می ماندیم کارها درست شود و بعد برگردیم.
اخر هفته بعد خانه مان شلوغ شد. بزرگتر هاي فامیل و روحانی محله همه در منزل ما جمع
شدند.مرضیه با شرم و به سختی جواب مثبت را به مادرم اعلام کرده بود والبته تا دوروز از
خجالت وجودش را درز می گرفت که چشم ما به چشمش نیفتد. صورت گرد و سپیدش از
شرم گل می انداخت. چشمان درشت و سیاهش زیر ابروهاي پرپشت و پیوسته اش به زیر
افتاده بود تا مبادا نگاه پدر و برادرش را ببیند و عذاب بکشد. مرضیه دختر زیبایی بود. موهاي
بلند و پر پشت قهوه اي اش را همیشه می بافت و اینکار قدش را بلندتر نشان می داد . زهرا از
شدت خوشحالی یک لحظه در جایی بند نبود. بر خلاف مرضیه بچه و شیطان بود. یک قواره
پارچه پیرهنی یک کله قند و چادر نماز و یک انگشتر زیبا هدایاي خانواده داماد براي خواهرم
بود. در میان صلوات و بوي اسفند حاج آقا صیغه محرمیت را براي یکسال جاري کرد زهرا
ظرف شیرینی را دور گرداند. منهم خوشحال بودم علی را مثل یک برادر دوست داشتم و از
خدایم بود که با هم فامیل بشویم. آن شب وقتی همه خداحافظی کردند و به سمت خانه هایشان
روانه شدند علی مرا به گوشه اي در حیاط کشید و گفت :
- حسین خیلی ازت ممنونم . من خیلی مدیون تو هستم.
ضربه اي دوستانه به پشتش زدم وگفتم :این حرفها چیه مرد ؟
چند لحظه اي این پا و اون پا کرد و عاقبت گفت : یک چیز می خواستم بهت بدم که زحمت
بکشی و بدي دست مرضیه خانوم...
با تعجب گفتم : خوب چرا خودت ندادي ؟
علی با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت : روم نشد.
آن شب بسته کادوپیچ شده را به مرضیه دادم . با خجالت گرفت و به اتاق عقبی رفت. دنبالش
رفتم .وقتی نشست گفتم : مرضی تو راضی هستی از اینکه زن علی بشی ؟
سري تکان داد و حرفی نزد .ادامه دادم : چرا حرف نمی زنی ؟ همیشه که نمیشه تو حاشیه
باشی . باید یاد بگیري حرفت رو رك و پوست کنده بزنی و تعارف و معارف هم نکنی . حالا
حداقل به من که برادرت هستم حرف دلت رو بزن .
بعد از چند لحظه سرش را بالاگرفت ومستقیم به چشمانم خیره شد با اطمینان گفت :
- آره داداش راضی هستم.
متعجب از قاطعیت مرضیه پرسیدم : چرا ؟ دلایل این انتخابت چیه ؟
مرضیه سري تکان داد و گفت : علی آقا از بچگی تواین خونه می ره و می آد اما تا بحال
حرف و حدیثی به من نزده تا حالا مستقیم به من نگاه نکرده ... غیرت داره همینکه جون به
کف براي حفظ ناموس و مملکتش جلو آتش می ره براي هر دختري مسلمه که این شخصیت
براي زن و بچه اش هم همین احساس مسئولیت رو داره ... خوب من هم از زندگی ام به جز این
انتظاري ندارم. ایمان و اعتقاد همسر اینده ام اصلی ترین شرطم بود که علی آقا هردو رو در حد
عالی داره دیگه چی میخوام؟
خوشحال از استدلال منطقی خواهرم بحث راعوض کردم : خوب حالا هدیه ات رو باز کن ببینم
این آقا داماد دستپاچه چی برات خریده ؟
مرضیه آهسته بسته را باز کرد. یک روسري حریر آبی با گلهاي ریز سفید و زرد و یک بلوز
آستین بلند و سفید درون بسته پیچیده شده بود. روي روسري یک نامه هم به چشم می خورد
که با دیدنش از اتاق خارج شدم خواهرم مطمئنا به شریکی براي خواندن نامه عاشقانه اش نیازي
نداشت
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1050
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود