فصل بیستم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 96
باردید دیروز : 4
بازدید هفته : 13184
بازدید ماه : 16529
بازدید سال : 34937
بازدید کلی : 267744

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390
نظرات

- بچه ها آمپولهاتون رو ترزیق کنین می گن پدرصلواتی خردل می زنه
آن لحظه اصلا نگران نشدیم .دلمان جوان بود و سرمان پراز شر و شور .با این حال به حرف
سید گوش کردیم . به هر کدام از ما یک آمپول اتروپین داده بودند که روي ران تزریق می
شد. خیلی هم سریع و فوري مثل فشنگ فرو می رفت. وقتی کارمان تمام شد صداي الله اکبر
بچه ها بلند شد . بعد آتش دشمن روي ما گشوده شد و فرصت تفکر از همه مان گرفت. بانگ
یا حسین و یا زهرا همراه صداي رگبار و انفجار طنین اندز شده بود. تمام فضا پر از بوي
گوشت سوخته و باروت و گرد و خاك بود. چشم چشم را نمی دید. فقط یک لحظه صدایی را
شنیدم که فریاد کرد :
- ماسکاتون رو بزنید...... شمیایی یه!
با هول و هراس به اطرافم نگاه کردم علی کنارم بود و داشت توي کوله پوشتی اش را می
گشت .ماسکم را بیرون کشیدم . فریاد زدم : علی پیدا کردي ؟
علی نالان گفت : حسین تو ماسکو بزن من انگار جا گذاشتم.
با دقت نگاهش کردم . ماسک روي صورتم قدرت درست دیدن را از من می گرفت. اما انگار
از دستش خون می رفت. خداي من علی زخمی شده بود. با هول و هراس ماسکم را برداشتم و
روي صورت از درد فشرده اش کشیدم. چند دقیقه بعد علی در بغلم از حال رفت. چفیه را از
دور گردنم باز کردم و روي صورتم کشیدم. همه جا پر از دود سیاه بود . بوي عجیبی مثل بوي
خیار در فضا موج میزد. سعی می کردم کمتر نفس بکشم .در نهایت عجله عقب کشیدیم. تعداد
کشته ها زیاد بود و مجروحین هم کم نبودند. ولی واي از وقتی که برگشتیم. سنگري وجود
نداشت همه چیز پاشیده شده بود. به اجساد همرزمانم که به طرز فجیعی متلاشی شده بود خیره
ماندم. یک دست و یک پاي امیر از بدن کنده شده و در مسافتی دورتر افتاده بود. صورت
نجیب و عزیزش غرق خون بود. تمام لباسش پاره و تکه تکه شده بود. کمی آن سو تر سر و
بالا تنه مجتبی افتاده بود. جفت پاهایش گم شده بود. چشمانش باز بودند و معصومانه به ابرهاي
آسمان خیره مانده بود. می دانستم که براي رفتن به بهشت احتیاج به پا ندارد. دهنم خشک شده
بود. علی را به درمانگاه اعزام کرده بودند ومن تنها ي تنها بودم. لحظه اي بعد سر و صداي بچه
ها به خودم آورد مثل تماشاگري که به سینما آمده خیره به منظره روبرویم مانده بودم. قدرت
تکلم و حرکت نداشتم . صداي نالان و گریان سید بلند شد :
- مجتبی پسرم شهادتت مبارك!
صداي هق هق گریه اش بعضی کلماتش را نا مفهوم کرد.
- مجتبی سید، قربون اون صورت نجیبت برم! حالا چطوري به مادرت بگم؟ چطور بگم که
موقع پرواز پسرش پدر بالاي سرت نبود. بعدا به من نمی گه تو چطور پدري بودي که پسرتو
تنها گذاشتی؟ مجتبی ...مجتبی
تنم یخ کرد. یعنی مجتبی پسر سید بود ؟ پس چرا هیچوقت نگفتن ؟ چرا سید به مجتبی که
پسرش بود انقدر کارهاي سخت محول می کرد.چرا ...چرا ؟
هزار سوال در سرم می چرخید. بهت زده و مات روي زمین نشسته بودم .ناگهان صداي کسی
بقیه رامتوجه من کرد :
- سید حسین ماتش برده !
دو سیلی محکم به دو طرف صورتم و پشنگ آب, به خود آوردم. به گریه افتادم. روي خاك
جبهه که بوي خون و غیرت می داد سجده رفتم. دلم تنگ بود. یاد رضا افتادم. یاد روزهایی که
با امیر مسابقه جوك می گذاشتیم و او با لهجه اصفهانی و زیبایش تمام شخصیت جوك ها را
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1086
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود