ادامه مهرومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 16
باردید دیروز : 4
بازدید هفته : 13104
بازدید ماه : 16449
بازدید سال : 34857
بازدید کلی : 267664

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390
نظرات

فرستادند و من لنگ لنگان وارد خانه اي شدم که گاهی در جبهه خوابش را می دیدم. بعد
ناگهان مادر رضا سر تا پا سیاه سیاه پوش جلو آمد. بغض در گلویم گره خورد. همه ساکت
شدند. مادر رضا، انگار ده سال پیرتر شده بود، با قدي خمیده و چشمانی سرخ جلو آمد و محکم
بغلم کرد. همه به گریه افتادند. از روزي که وارد تهران شده بودم، مادر رضا را ندیده بودم. چند
لحظه اي که گذشت، مرا از خودش دور کرد و با صدایی خش دار گفت: حسین تو بوي عزیزم
رو می دي. بوي رضا رو! بگو... راستش رو بگو، دم آخر تو با بچه بودي؟
با بغض و شرم گفتم: بله، حاج خانم، من بالاي سرش بودم.
مادر رضا پا به پا شد: بچه ام چه جوري مرد؟ …
آهسته و خلاصه شرح ماجرا را دادم. همه چشم و گوش شده بودند. صداي هق هق مادرم و
مادرعلی، سکوت را بر هم می زد. مادر رضا به سختی پرسید:
- دم آخري، بچه ام حرفی نزد؟
نتوانستم خودم راکنترل کنم و مثل بچه ها به گریه افتادم. در میان سیل اشک گفتم:
- چرا، ازم خواست از شما وحاج آقا حلالیت بطلبم.
لحظه اي مادر رضا چشمانش را بست. بعد آهسته گفت:
- رضا جون، مادر، تو ما رو حلال کن. تو دست ما رو بگیر و اون دنیا شفیع من رو سیاه باش.
از شدت ضعف از حال رفتم و دوباره خانه شلوغ شد.
چند روز بعدي در مراسم تدفین و مسجد یاد بود رضا گذشت. سر کوچه، حجلۀ بزرگی گذاشته
بودند وعکس رضا که ساده و معصومانه می خندید در حجله قرار داشت. مادر رضا، پلاك
گردن پسرش را از علی نگرفته بود. اعتقاد داشت رضا از همراهی ما بیشتر راضی است. کمیکه حالم بهتر شد همراه علی به مدرسه رفتیم تا شرایط امتحان متفرقه را بپرسیم. مدرسه یکپارچه
سیاه پوش شده بود. تقریبا از هر کلاس یکی دو نفر شهید شده بودند و عکسشان در سالن
اجتماعات و بر در و دیوار، ذهن را می خراشید. با توجه به موقعیت من و اینکه هم من و هم
علی می خواستیم دوباره به جبهه برگردیم، کارهایمان زود درست شد و از ما به همراه چند
رزمنده دیگر امتحان گرفتند. چند روزي هم به استراحت و دید و بازدید گذشت، خواهرانم با
کنجکاوي کنارم می نشستند و هر کلمه را از دهانم می قاپیدند. مرضیه که بزرگتر بود عاقلانه
سوالاتی در مورد نحوه جنگیدن و وضعیت جبهه می پرسید، اما زهرا کودکانه دلش می خواست
برایش پوکه فشنگ یادگاري بیاورم. دوباره با علی اعلام آمادگی کردیم و قرار شد به محض
اعزام یک عده از بچه ها ما را هم در جریان بگذارند. باز مادرم غمگین و غصه دار التماس می
کرد که نروم. با لحنی سوزناك می گفت:
- حسین، تو مجروح شدي. تو وظیفه ات رو انجام دادي. با این پا چطور می خواي بري
بجنگی؟
سعی می کردم قانعش کنم: مادر من، عمر دست خداست. ممکنه جبهه نرم و همین فردا موقع
رد شدن ازخیابون برم زیر ماشین. ما که از فردا خبر نداریم.
بی صدا اشک می ریخت و دلم را ریش می کرد. پدرم اما مغرور و سر بلند از اینکه پسرش در
مقابل دشمن قد علم کرده، مرا تشویق می کرد و با آرزو می گفت:
- شاید من هم بیایم.
بعد وقتی به چهرة گلگون مادرم نگاه می کرد، خندان ادامه می داد:
- البته من مسئولیت زندگی رو دوشمه. دو تا دختر و یک زن رو نمی شه به امان خدا ول کرد.
تو فامیل هم همه مثل خودم دست به دهن هستن و نمی شه ازشون انتظار کمک داشت...

و من صبورانه همراهی اش می کردم: شما هم در حال جنگ هستین. هر کی براي خانواده اش
تلاش بکنه در حال جنگ است. چه فرقی می کنه؟
دوباره با روحیه اي قوي و دلی امیدوار راهی شدیم. بعد از گذشت اولین هفته باز در محیط
جبهه حل شدیم. امیر هم که از مرخصی برگشته بود با شادي و خوشحالی به استقبالمان آمد.
گاه گاهی یاد رضا، اشک به چشمانمان می آورد. در مدت غیبت ما، عده اي دیگر از هم
تیپانمان شهید شده بودند، عده اي مجروح و زمینگیر به شهر و دیارشان برگشته بودند و عده اي
جدید و تازه وارد به جایشان در تیپ مستقر شدند. خیلی زود باز با هم اخت شدیم و با اعتقاد
به هدف، جلو رفتیم.
از وقتی رضا شهید شده بود من و علی بیشتر هواي هم را داشتیم و حتی وقت خواب هم در
کنار هم می خوابیدیم. ترس از دست دادن دوست و رفیق و تنها ماندن، لحظه اي رهایمان نمی
کرد. علی، پلاك رضا را هم به گردن آویخته بود و اعتقاد داشت اینطوري رضا همراه ما می
ماند. یکسال دیگر هم در میان جنگ و خون گذشت. امتحانات سال سوم را هم با موفقیت
دادیم. هر بار که به مرخصی می آمدیم، تحملمان کمتر می شد. دلمان می خواست زودتر به
خط برگردیم. لحظه ها برایمان غنیمت بود و زندگی عادي برایمان سطحی و خسته کننده شده
بود. در همان سال ها متوجه شدم که علی، به خواهرم مرضیه، دل بسته و مرضیه هم با دیدن
علی، سرخ و سفید می شود. البته مرضیه هنوز سنی نداشت ولی خوب وضع زندگی ما طوري
بود که دخترها در سن و سال پایین هم آمادگی ازدواج داشتند. مرضیه خواهرم تازه چهارده
سالش تمام شده بود و در اوج زیبایی و شکفتگی بود. البته در حضور علی، هیچوقت پایش را
داخل اتاق نمی گذاشت و در وقت خداحافظی هم چادرش را تا روي چشمانش پایین می کشید.
اما من هم برادرش بودم و از تغییر حالاتش می توانستم ماجرا را دریابم، علی هم که از برادر به
من نزدیکتر بود و خیلی زود به حال درونش پی بردم. آخرین باري که به جبهه اعزام شدم اواخر سال 65 بود. دیگر رفت و آمدمان طوري عادي شده بود که حتی مادر دل نازك من هم
با طاقت بیشتري، راهی ام می کرد. باز من بودم و جبهه، من بودم و علی و شبهاي پر از دعا و
راز و نیاز، من بودم و حمله و تیر اندازي. من و علی هر دو آرپی جی زن شده بودیم و از این
ارتقاي مقام خوشحال و راضی بودیم و به همه فخر می فروختیم. دیگر اکثر اوقات در خط مقدم
همراه با فرمانده عملیات، به آب و آتش می زدیم. اما آن سال آبستن خیلی حوادث بود.

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1022
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود