آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 1460
باردید دیروز : 12178
بازدید هفته : 13906
بازدید ماه : 17251
بازدید سال : 35659
بازدید کلی : 268466

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 14 شهريور 1390
نظرات

 العاده بد اخلاق و متوقعی داشت . در همان سالهایی که این خانه به پدرم رسید سریع شروع به
اذیت و آزار عمه ام می کند که الا و بلا باید سهم تو رو بدم بعد توش زندگی کنن. خلاصه
آنقدر رفت و نیش و کنایه زد و عمه ام را اذیت کرد تا پدرم با هزار بدبختی پولی جور کرد و
سهم عمه رو ازش خرید و قال قضیه رو کند. البته چند سال بعد دوباره سر و صداي آقاي
شمس در آمد که سر ما کلاه گذاشته اند و سهم عمه خیلی بیشتر اینها قیمت داشته است. هر
جا می نشست پشت سر بابام حرف می زد و هزار دروغ به هم می بافت این شد که کمک کم
رفت و آمد مان با هم قطع شد و عمه ام هم به خاطر بچه هایش زندگی اش را به رفت و آمد
با تنها برادرش ترجیح داد.
رفت و آمد ما هم خیلی محدود بود. اخلاق پدرم طوري بود که زیاد اهل معاشرت نبود. مادرم
یک خواهر و دو برادر داشت که همه از خودش بزرگتر بودند و صاحب نوه و فرزند گاهی با
خاله ها و دایی ها رفت و آمد می کردیم. اصولا همه چیز در خانه ما باید طق قوانین پدرم
پیش می فت. با اینکه زیاد وقت نداشت اما تمام تکالیف مدرسه مرا با دقت نگاه می کرد.
دیکته ام را خودش می گفت در جواب مادرم که می خواست کمتر مته به خشخاش بگذارد می
گفت این بچه سرمایه نداره پارتی هم نداره می مونه یک تحصیلات ! اگه این رو هم نداشته
باشه کلاهش پس معرکه است. با این طرز تفکر پدر من همیشه در بهتریم مدارس شهر درس
خواندم . بعدها کلاسهاي تقویتی و خارج از مدرسه پدرم با کمال میل خرج میکرد. اما با هزار
بدبختی و مکافات. من از همان سالهاي اولیه دبستان یاد گرفتم که روي پاي خودم بایستم.
تابستانها همیشه کار می کردم و براي سال تحصیلی پول جمع می کردم خیلی هم از این کار
خوشحال بودم چون کمک کوچکی مثل این هم براي پدرم غنیمت بود. هر سال براي تنوع
یک کار می کردم . یکسال رفتم بازار جوجه یک روزه خریدم و بعد آوردم تو همین کوچه
توي یک کارتن بزرگ ریختم و به بچه ها فروختم. یکسال هم نوشابه و بستنی فروختم. یک
یخدان چوب پنبه اي خریده بودم و تمام نوشابه ها و بستنی ها رو توش گذاشته بودم روش روهم یخ پر کرده بودم. عصرها توي اون زمین بالایی که الان پارك شده بچه ها فوتبال بازي می
کردند بعد از بازي همه مشتریی پر و پا قرص من بودند. خلاصه هر سال تابستون کاري می
کردم و پولهایم را با کمال خساست پس انداز می کردم .احساس افتخاري که موقع خرید لوازم
التحریر براي سال تحصیلی جدید بهم دست می داد با دنیا برابري می کرد. وقتی کمی بزرگتر
شدم دیگر دست فروشی نمی کردم و در یک مغازه کتاب فروشی که آشناي پدرم بود کار می
کردم. این کار برایم مثل اقامت در بهشت بود چون علاقه زیادي به خواندن کتاب داشتم و به
دلیل مشکلات مادي قدرت خرید هیچ کتابی به جز درسی نداشتم. تابستان ها در آن مغازه فقط
در حال خواندن بودم حتی جواب مشتري را هم در حال خواندن می دادم.
از اولین سالهاي دبستان با دو نفر از بهترین آدمهایی که می توانی تصور کنی دوست شدم.
رضا و علی این دوستی اینقدر صمیمانه و ریشه دار شد که هرسال تلاش زیادي می کردیم که
در یک کلاس و روي یک نیمکت باشیم. مثل کنه بهم می چسبیدیم و من تازه فهمیدم داشتن
برادر چه نعمتی است. مادر و پدرم هم رضا و علی را دوست داشتند پدرم عادت داشت از سر
کار که به خانه می آمد می نشست و مراهم روبرویش می نشاند و ازسیر تا پیاز مدرسه را از
من می پرسید. اگر به اسم جدیدي به عنوان دوست اشاره می کردم اصرار می کرد تا دوستم را
به منزل دعوت کنم تا با او آشنا شود. وقتی هم این کار را می کردم پدرم ا دقت کنار دوست
جدیدم می نشست و از جد و آبادش می پرسید بعد وقتی مهمان می رفت مرا به کناري می
کشاند و در مورد دوست جدیدم اظهر نظر می کرد در مورد بهرام گفته بود :
- این آدم اصلا ارزش دوستی رو نداره بهتره از همین حالا دورش خط بکشی.
و در مورد رضا و علی می گفت : این دو تا بچه از خودت هم بهتر هستند هم خانواده دارن هم
با تربیت ولشان نکن.

و من ولشان نکردم تا همین امروز. پدرم در هر مسئله اي که به بچه هایش مربوط می شد همین
قدر وسواسی بود. مرضیه و زهرا که زیاد دوستی نداشتند و بیشتر با خودشان بازي و گفتگو می
کردند البته هردو عزیز پدر بودند. پدرم به دخترهایش خیلی احترام می گذاشت و نازشان را می
کشید البته به من هم هیچوقت بی احترامی نکرد ولی خیلی هم لی لی به لالایم نمی گذاشت. آن
وقت بحبوحه جنگ و جبهه بود و من و دوستانم همیشه در حسرت رفتن به جبهه به سر می
بردیم. آن سالها دوران راهنمایی را پشت سر می گذاشتیم و هر روز کلی رجز خوانی می
کردیم که اگر برویم جبهه چه می کنیم و چه بلاهایی که سر دشمن نمی آوریم . البته اینها
فقط لاف و گزاف بود و ما هنوز اجازه رفتن به جبهه را نداشتیم.هروقت درخانه این بحث پیش
می آمد,مادرم با بغض می گفت:
-حسین,تو تنها پسر ما هستی,مبادا...
بعد پدرم بهش می توپید:سوري این حرفها یعنی چه؟یعنی بقیه به جاي ما بمیرن که به ما بد
نگذره!؟
مادرم بی صدا اشک می ریخت,وپدرم قاطعانه به من می گفت:تو هنوز بچه اي!جنگ که بچه
بازي نیست,باید بتونی حداقل تفنگ دستت بگیري واز لگد تفنگ جنب نخوري.
و خیال مادرم را راحت می کرد.با ورود به دبیرستان کم کم خط فکري ام جهت می
گرفت.البته تقریبا شخصیت من درخانه وتوسط پدرومادرم ساخته شده بود.هرسه ما,چه من,چه
خواهرانم,نماز می خواندیم وماه رمضان را روزه می گرفتیم.ماه محرم هرسال با پدرم به تکیه
محل می رفتم ودردسته ها سینه وزنجیر می زدم,اما دردبیرستان این انتخاب آگاهانه واز روي
فکر وتشخیص بود نه فقط یک دنباله روي واطاعت محض!با کلی دوندگی وتلاش درامتحان ورودي یکی از بهترین دبیرستانها قبول شدیم.شرط ورود به
این دبیرستان سادگی ورعایت موازین اسلامی بود.قوانین سخت ونظامی اش,باعث می شد که
هرسال تقریبا صد درصد قبولی در کنکورسراسري بدهد وهمین بیشتر باعث می شد که
خودمان را دراین مکان جا بدهیم.هم من هم علی ورضا در رشته ریاضی ثیت نام کردیم
وبازکنارهم دریک نیمکت نشستیم.درسها سخت بود وکلاسهاي تست زنی وفوق العاده ازهمان
سالهاي اول سفت وسخت دنبال می شد.ازصبح تا بعدازظهر گاهی تا شب در مدرسه بودیم
ودرس می خواندیم.سال اول با بهترین نمرات وسعی وتلاش زیادمان,به پایان رسید.تابستان هم
به کار پول جمع کردن گذراندم.درابتدي سال تحصیلی جدید,رضا زمزمه رفتن سرداد.رضا پسر
خیلی خوبی بود.با ایمان وبا هوش,قد وهیکل متوسطی داشت با یک صورت سبزه ویک جفت
چشم سیاه ومشتاق که همیشه مشتاق بود.رضا همیشه درحال بحث وگفتگو با یک عده بود.حالا
فرقی نمی کرد با سال بالایی ها باشد یا با معلمان,اما همیشه درمورد سیاست روز واوضاع دنیا
اظهارنظرهاي کارشناسانه ارائه می داد.آن سالها هم با همین روحیه شروع کرد.اوایل سال
دریک زنگ تفریح کنارمنوعلی نشست وبه سادگی گفت:بچه ها من می خوام برم!
با تعجب پرسیدم:کجا می خوایی بري؟
رضا نگاهی به من انداخت وگفت:جبهه!
همین کلمه ساده,من وعلی رااز دنیاي بچگی مان جدا کرد.علی مشتاقانه پرسید:-بابات اجازه
داد؟
رضا سري تکان داد:نمی دونم,هنوزبهش نگفتم.ولی من تصمیم خودم رو گرفتم.به هرقیمتی شده
می رم.

با بهت گفتم:حالا چطورشد یکهو به فکر رفتن افتادي؟
رضا با حرارت گفت:چون ممکنه جنگ تموم بشه ومن دیگه هیچوقت فرصت نکنم ازمملکتم
دفاع کنم.دیگه وقتشه که ما هم بریم.الان به ما احتیاج دارن.
علی خجولانه پرسید:پس درست چی می شه؟
رضا فوري جواب داد:متفرقه امتحان می دم.پسرعباس آقا الان سه ساله داره می ره جبهه ومی
آد.هردفعه می آد امتحان می ده ومی ره.
علی با تعجب پرسید:حجت؟
رضا سرتکان داد:آره,چند شب پیش دیدمش,آمده بود مرخصی تا امتحان بده,داره دیپلم می
گیره.خیلی ازاون ور تعریف می کرد.کاش شما هم بودید,می شنیدید.
آن روز گذشت واین فکر درسرهرسه مان ریشه دواند.اواسط سال تحصیلی بود که از تلویزیون
ورادیو براي یک عملیات بزرگ درخواست نیرو کردند.قرارشد تمام داوطلبین به مساجد محل
بروند براي ثبت نام.من هم پیش پدرم رفتم وازش خواستم باهم صحبت کنیم.کتش را برداشت
وبه طرف درخانه به راه افتاد.زیرلب گفت:پس بالاخره نوبت توشد؟
درراه برایش توضیح دادم که علی ورضا هم می خواهند بروند ومن هم می خواهم همراهشان
بروم.درباره شرایط تحصیلی وامتحانات هم برایش شرح دادم.وقتی حرفم تمام شد,پرسید:حسین
چرا می خوایی بري؟فقط به خاطراینکه دوستات دارن می رن؟
چند لحظه اي فکرکردم وجواب دادم:فقط این دلیلش نیست.بیشتر براي اینه که من هم سهمی
دراین دفاع داشته باشم.دلم می خواد من هم کمکی کرده باشم,حتی اگه پشت جبهه ودرحد
واکس زدن کفش بچه ها باشه!پدرم سري تکان داد وگفت:من حرفی ندارم.
با شادي بغلش کردم وبوسیدمش,با بغض گفت:حسین خودت باید به مادرت بگی,من نمی تونم.
قبول کردم وبا سرعت دم در خانه علی اینها رفتم.پدراوهم رضایت داده بود.بعد هردو باهم به
دنبال رضا رفتیم.پدر اوهم پس از کلی بگو ومگو وداد وفریاد راضی شده بود.قرار گذاشتیم فردا
صبح اول وقت به مسجد برویم وثبت نام کنیم.
صبح زود وقتی جلوي مسجد رسیدیم,جمعیت موج می زد.توي صف ایستادیم تا نوبتمان
شد.حاج آقا خلج ما را می شناخت,با دیدنمان خندید وگفت:پس بالاخره باباهاتون رو راضی
کردید,ها؟!
اسممان را نوشت ومدارکمان را گرفت.بعد گفت:عصري ازباباتون می پرسم,ببینم رضایتنامه ها
واقعیه یا نه؟!
با خوشحالی سرکلاس رفتیم.دل تودلمان نبود که کی اعزام می شویم.ممکن بود چند روز بعداز
ثبت نام اعزاممان کنند,ممکن بود چند ماه طول بکشد.جالب اینجا بود که هیچکدام هنوز به
مادرانمان نگفته بودیم.علی که با شهامت می گفت:من همین امروز بهش می گم!
اما رضا با فکرتر بود:هروقت قرار شد اعزامم کنند چند روز قبلش بهش می گم.اینطوري حرص
وجوش بیخود نمی خوره.
منهم با این راه موافق بودم.تب وتابمان داشت فروکش می کرد وهنوز خبري ازاعزام ما نبود.تا
اینکه تقریباً یک ماه بعد,حاج آقا خلج رو توي مسجد دیدیم.با دیدنمان به طرفمان آمد
وگفت:خوب شد دیدمتون,براي دو روز بعد آماده باشید.اول یک دوره آموزشی وکار با اسلحه
دارید,بعد اعزام می شوید جبهه.

ازخوشحالی درحال انفجار بودیم.هرسه مان تا آخرشب باهم حرف می زدیم وشادي می
کردیم.با هم قرار گذاشتیم هرطوري هست باهم بمانیم.
همان شب تصمیم گرفتیم به مادرانمان اطلاع بدهیم.هیچوقت آن شب یادم نمی رود.مادرم
درآشپزخانه بود وداشت غذا درست می کرد.مرضیه گوشه اي نشسته بود وداشت سبزي پاك
می کرد.صدایش کردم,برگشت وبا محبت نگاهم کرد.دلم نمی آمد بهش بگم.با زحمت زیاد
گفتم بیاد حیاط باهاش کار دارم.فوري زهرا را صدا کرد وقاشق را داد دستش,بعد پشت سرمن
آمد توي حیاط.روي پله نشستم وگفتم:مامان می خواستم یک چیزي بهت بگم.
با هول وترس پرسید:چی شده؟
با صدایی خفه گفتم:هیچی نشده,من ورضا وعلی باهم اسم نوشتیم براي جبهه,پس فردا هم باید
بریم براي آموزش.
یکهو رنگش مثل گچ سفید شد ولبانش شروع به لرزیدن کرد.همان جا روي زمین
نشست.دستپاچه گفتم:مامان,فعلاً جایی نمی ریم,می ریم براي آموزش...
مادرم با بغض پرسید:بعدش چی؟
سرم را پایین انداختم.صداي هق هق سوزناك مادرم عذابم می داد.آهسته بلند شدم وازدر بیرون
آمدم.کمی توي کوچه قدم زدم که دیدم رضا وعلی همراه هم به طرفم می آیند.آنها هم به
مادرانشان گفته بودند.علی می گفت مادرش وقتی فهمیده حرف پسرش جدي است,رضایت
داده است رضا هم به مادرش گفته بود.مادر اوهم شروع به گریه وزاري کرده وبه پسرش
التماس کرده که نرود.چند ساعتی همراه هم قدم زدیم,بعد هرکدام به طرف خانه هایمان راهی
شدیم.وقتی درحیاط را باز کردم,پدرومادرم هردو درحیاط بودند.زیرلب سلام کردم.چشمان
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1060
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود