فصل هفدهم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 14
باردید دیروز : 1
بازدید هفته : 1953
بازدید ماه : 21933
بازدید سال : 40341
بازدید کلی : 273148

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 14 شهريور 1390
نظرات

فکري کردم و گفتم: پنجشنبه فقط صبح آزمایشگاه دارم. بعدش کاري ندارم... حالا براي چی
می خواد بیاد؟
مادرم خندید: براي دیدن تو. می خواد براي کوروش زن بگیره، اینه که هر دختر خوبی سراغ
داره می ره می بینه. پسرش خیلی خوش قیافه و آقاست، وضعش هم خوبه.
بی حوصله گفتم: من خارج برو نیستم.
در را باز کردم و بی توجه به حضور مادرم، وارد حمام شدم و براي اینکه جوابش را نشنوم، آب
حمام را با فشار باز کردم. آن شب وقتی به حسین تلفن کردم، غم زیادي در صدایش بود.
صحبتمان کوتاه و مختصر شد، چون انگار حسین زیاد حوصله نداشت. بعد از آنکه گوشی را
گذاشتم مصمم شدم حسین را وادار کنم، دربارة خانواده اش برایم صحبت کند. فردا سه شنبه
بود و کلاس داشتیم، تصمیم گرفتم سر کلاس نروم و حسین را مجبور کنم حرف بزند. از
کنجکاوي در حال خفگی بودم و در ضمن دلم به حال حسین می سوخت که هیچکس را براي
اگر بخواهیم » : درد و دل نداشت. بعد براي اینکه حس فضولی ام را توجیه کنم، در دل گفتم
ازدواج کنیم، باید همه چیز را بدانم
صبح زود به محض بیدار شدن، دست و پایم از هیجان به لرزه در آمد. بعد به خودم نهیب زدم:
- چته؟ خوبه فقط خودت تصمیم گرفتی...
بعد سعی کردم آرام باشم، در آرامش صبحانه خوردم و سوئیچ ماشین مادرم را برداشتم. مادر
هنوز خواب بود و پدر و سهیل قبل از من، بیرون رفته بودند. جلوي در خانه لیلا، ایستادم. فوري
در آپارتمان باز شد و لیلا سوار ماشین شد. بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
- چته؟... یک جوري هستی.
نگاهش کردم، مردد گفتم: لیلا من امروز سر کلاس نمی آم، می خوام برم جایی!

فوري گفت: با حسین؟
سرم را تکان دادم: تو یک موقع به مامانم زنگ نزنی دهن لقی کنی ها؟
دلگیر گفت: من کی جاسوسی تو رو کردم؟
خندیدم: ناراحت نشو. منظورم این نیست که تو جاسوسی می کنی، می گم یک موقع سوتی
ندي!
سري تکان داد و گفت: من زنگ نمی زنم، ولی تو خیلی خري، این کارا باعث دردسر می شه.
یک موقع بگیرنت، چه می دونم کسی ببینه،... این طوري خیلی بد می شه ها!
فوري گفتم: تو نگران نباش. خودم حواسم هست.
شادي را هم سوار کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. توي راه، سعی کردم بهانه اي براي
شادي بیارم تا غیبتم سر کلاس خیلی برایش عجیب نباشد. بالاخره نزدیک دانشگاه، خودم را به
مریضی زدم و آنقدر گفتم دلم درد می کنه که حتی لیلا هم، باورش شد. در فرصتی به لیلا
گفتم که مواظب باشد شادي زنگ نزند خانه مان براي احوالپرسی و همه چیز را خراب کند.
بعد وقتی دوستانم سرکلاس رفتند من به طرف دفتر فرهنگی راهم را کج کردم. وقتی دستگیره
را به طرف پایین چرخاندم، آه از نهادم بلند شد. در دفتر قفل بود. حالا مجبور بودم بروم سر
کلاس، چقدر لیلا بهم می خندید. از ساختمان که بیرون آمدم کسی کنار ماشینم ایستاده بود.
ناگهان ترسیدم باز شروین هوس پنچر کردن لاستیکها را داشته باشد. به طرف ماشین شتاب
گرفتم، همزمان با رسیدن به نزدیک ماشین یادم افتاد که شروین اصلا ترم تابستانی ندارد.
حسین را دیدم که به در تکیه داده و نگاهم می کند. قلبم پر از شادي شد. پس اینجا بود؟ سلام
کردم. با خنده جوابم را داد: سلام، کجا رفتی؟
- دنبال تو.حسین به قهقهه خندید. منهم خندیدم، پرسیدم: اینجا چه کار می کنی؟
با خنده گفت: منهم دنبال تو.
سوار شدم، حسین هم سوار شد و من حرکت کردم. در طول راه هر دو ساکت بودیم. پس از
مدتی گفتم: حسین امروز باید همه چیز رو برام تعریف کنی.
حسین غمگین نگاهم کرد. چشمانش پر از غم بود. صورتش علی رغم اینکه مردانه بود، ظریف
هم بود. آهسته گفت: من حرفی ندارم، هر وقت بخواي برات تعریف می کنم.
فوري گفتم: همین امروز... کجا بریم؟
حسین کمی فکر کرد وگفت: بیا بریم خونۀ من، خیلی خوبه که تو محل زندگی منو ببینی، دلم
می خواد همه چیز رو بدونی.
وقتی تردید را در نگاهم دید، گفت: البته میل خودته، ولی مطمئن باش که... یعنی...
خنده ام گرفت. در مقایسه با بقیۀ پسرها، خیلی محجوب بود و ساده ترین حرفها را نمی
توانست به راحتی بر زبان آورد. براي اینکه راحتش کنم، گفتم: من به تو اعتماد دارم... اگه
یک کم دودل هستم به خاطر در و همسایه هاست. نمی خوام...
حسین خندید: نمی خواي برام حرف در بیارن؟ می ترسی بعدا شوهر پیدا نکنم؟
خنده ام گرفت. دوباره گفتم: لوس نشو... آدرس بده. یادم رفته کجا بود.
دوباره غمگین شد: نه یادت نرفته، تو اصلا این طرفها رو بلد نیستی، خیلی طول می کشه تا یاد
بگیري.
آزرده نگاهش کردم: ببین! هیچکس در این وضع مقصر نیست. نه من می توانستم پدر و مادرم
را انتخاب کنم و نه تو، پس براي چی هی به من طعنه می زنی؟

حسین با مهربانی گفت: خدا از من نگذره اگر قصد طعنه زدن داشته باشم. من فقط نگرانم.
نگران اینکه تو نتونی با این شرایط کنار بیاي... اینکه نکنه من باعث خراب شدن زندگی ات
بشم..
بی حوصله گفتم: حسین، من بچه نیستم. تو هم منو گول نزدي، من با چشم باز وارد این جریان
شدم. عواقبش هم به خودم مربوطه، آنقدر براي من نگران نباش.
وقتی سر کوچه شان رسیدیم، حسین به کوچه اشاره کرد:
- ببین مهتاب، این کوچه خیلی تنگ و باریکه، همین سر کوچه پارك کن.
بی چون و چرا جایی ایستادم و دزدگیر ماشین را زدم. کوچه باریک و تاریکی جلویم گسترده
بود. خانه ها بر عکس آن بالاها، اکثرا یک طبقه و خیلی خیلی کهنه بودند. جوي باریکی
درست از وسط کوچه می گذشت، در میان جوي آب، به جاي آب، پس آّب رختشویی سبز
رنگی که جا به جا رویش حبابهاي مات و بد رنگ جمع شده بود، جریان داشت. وسط جوي
آب، توپ پلاستیکی پاره اي، دلتنگ با حرکت آب، جا به جا می شد. با آنکه هوا آفتابی بود،
اما کوچه تاریک بود. انگار آسمان این کوچه با بقیۀ شهر فرق می کرد. رنگ درها جا به جا
ریخته و پوسته پوسته شده بود. روي دیوارها با اسپري مشکی اسامی مختلفی نوشته شده بود
بعضی جاها هم آنقدر خط خطی « . ابی سیاه، اشکان بی کله، سرور همه جواد خالی بند » : مثل
شده بود که قابل خواندن نبود. نماي خانه ها دوده گرفته و کثیف بود و مثل حلقه هاي تنه
درخت، می شد از روي رد ناودان، مشخص کرد چند بار باران و برف آمده است. سرانجام در
اواسط کوچه، حسین جلوي در کوچک و فیروزه اي رنگی ایستاد. رنگ در خیلی تو ذوقم
خورد. بعد وقتی در باز شد، بیشتر و بیشتر جا خوردم. پیش رویم یک حیاط کوچک و سیاه از
دوده پدیدار شد. گوشه اي از حیاط، دستشویی قرار داشت و درست مقابلش حمام بود. وسط
حیاط یک حوض کوچک و آبی رنگ به شکل شش ضلعی قرار داشت. حوض، خالی از آب وپر از برگ هاي خشک توت بود. چون درست زیر درخت توت قرار داشت. در حیاط علاوه
بر یک درخت توت بزرگ، یک درخت خرمالو و دو درختچۀ مروارید و دو بوته خرزهره هم
وجود داشت، ولی همه شان فراموش شده، رو به خشکی می رفتند. سطح حیاط پر از خار و
خاشاك و برگ خشک شده بود. گوشه اي نزدیک پله هاي ورودي، یک کومۀ بزرگ از
خرت و پرت هاي بی مصرف و شکسته و زنگ زده قرار داشت. بعد ساختمان کهنه جلوي
رویت قرار می گرفت. از دو پلۀ کوتاه و شکسته که بالا می رفتی، دري قدیمی با شیشه هاي
شش ضلعی انتظارت را می کشید. پشت سر حسین وارد شدم. راهرویی دراز و باریک که سه
در، در آن قرار داشت، جلوي رویم بود. یکی از درها مربوط به دخمه اي بود که به عنوان
آشپزخانه استفاده می شد. سقف کوتاهی داشت و پر از دیگ و قابلمه و بشقاب و دیگر وسایل
آشپزي بود که بی توجه، همه جا پراکنده بود. یکی از درها به دو اتاق تو در تو باز می شد که
به عنوان مهمانخانه استفاده می شد. آن در دیگر هم مربوط به یک اتاق کوچک و ساده بود،
براي خواب. حسین در مهمانخانه را باز کرد، اول خودش وارد شد و چراغ ها را روشن کرد.
هوا خفه و دم کرده بود. اتاق کوچک با در از اتاق بزرگتر جدا می شد. اتاق عقبی که پنجره
هایی رو به حیاط داشت، بزرگتر و نورگیر بود. چند پشتی قرمز و یک فرش لاکی نقش ترنج
و یک بخاري گازي، وسایل اندکش را تشکیل می داد. اتاق کوچکتر انگار محل زندگی اصلی
حسین بود. در گوشه اي تلویزیون قدیمی پارس روي یک میز کوچک، قرار داشت. در گوشه
اي از اتاق هم، رختخواب تا سقف تلنبار شده بود. کنار رختخوابها کمد کوچکی قرار داشت
که از لاي در بازش، می شد کتابها و وسایل حسین را دید. کنار تلویزیون، یک سماور برقی
رنگ و رو رفته درون سینی، به برق بود. فرش اتاق تقریبا نًخ نما و پوسیده شده بود. تلفن
مشکی و قدیمی، بدون تشریفات روي زمین بود. وقتی نشستم، حسین بالش بزرگی برایم آورد
تا به آن تکیه کنم. بعد از اتاق بیرون رفت تا چیزي براي خوردن بیاورد. بی اختیار به
دیوارهاي دود زده خیره شدم. یک ساعت بدریخت و قدیمی که روي چهار و نیم به خواب رفته بود. یک پوستر بزرگ از حضرت علی (ع) و یک قاب،« و ان یکاد » روی دیوار دیگری
هم عکسی از زن و مردي با بچه هایشان بود که حدس زدم باید والدین حسین باشند. بلند شدم
و مقابل عکس ایستادم. عکس زمانی رنگی بود، ولی در گذر زمان رنگ پریده و زرد شده بود.
صورت زن جوان، بشاش و خوشحال بود. نگاهش همان نگاه معصوم حسین بود. ابروهاي نازك
و دماغ عقابی داشت با یک لبخند محو، شوهرش مردي قد بلند با نگاهی نافذ بود. موهاي سرش
مشکی و سبیلهاي پرپشتی داشت. کنارش پسر جوانی ایستاده بود تقریبا سیزده، چهارده ساله،
در نگاه اول هر کسی می فهمید که حسین است. ریش نداشت و موي تنکُی پشت لبش بود.
جلوي آنها دو دختر با پیراهن هاي یک شکل و جوراب شلواري هاي سفید، ایستاده بودند.
صورتهایشان مثل مادرشان بود. دختر بزرگتر روسري سفید داشت و کوچکتره موهایش را با
روبان کنار دو گوشش، بسته بود. اختلاف سنی شان با هم زیاد نبود. به محض نشستن دوباره ام،
حسین با لیوانی شربت که پر از یخ بود وارد شد. معلوم بود که شربت آماده نداشته و خودش
شکر و آبلیمو را مخلوط کرده، لیوان را برداشتم و گفتم:
- بیا بشین، مهمونی که نیامدم.
حسین نشست مقابلم و به رختخوابها تکیه کرد. با حسرت گفت:
- خوب! دیدي من کجا زندگی می کنم؟ هیچ چیز رویایی و قشنگی انتظارت رو نمی کشه.
با جسارت گفتم: به جز تو!
آَشکارا یکه خورد. گونه هایش سرخ شد و سر به زیرانداخت. براي اینکه حال و هوایش عوض
شود گفتم: اینجا هیچ عیبی نداره به جز اینکه خیلی کثیفه، چرا تمیزش نمی کنی؟ حیاط پر از
برگ شده...

حسین سرش را تکان داد: دلیل اولش این است که دست و دلم اصلا به کار نمی ره، دومین
دلیلش مربوط به وضع بد ریه ام است. با کوچکترین تحریکی به حال مرگ می افتم و انقدر
بهم سخت می گذره که ترجیح می دم تو کثافت زندگی کنم ولی گرد و خاك هوا نکنم!
از ته دل گفتم: خوب من تمیز می کنم. اینجوري خیلی بده، اصلا واسه سلامتی ات هم ضرر
داره.
حسین چیزي نگفت. سکوت اتاق را فقط گردش قاشق در لیوان شربت، به هم می زد. احساس
می کردم دانه هاي عرق از تیرة پشتم سرازیر شده است. دلم شور می زد. به حسین که به
مقابلش خیره شده بود، نگاه کردم. نگاهش غمگین بود. نیم رخ جذابش، ناراحتی اش را نشان
می داد. با ملایمت گفتم: حسین، تو باید حرف بزنی، آنقدر همه چیز رو تو خودت نریز. حرف
بزن.
سرش را برگرداند و نگاهم کرد، با صدایی که به زحمت شنیده می شد، گفت:
- کی فکرش رو می کرد؟... مهتاب انقدر حرف دارم که اگه یک هفته اینجا بشینی تموم نمی
شه. ولی چون خیلی بهت علاقه دارم فقط قسمتهاي قابل تحملش رو برات می گم. تو هم اصرار
نکن همه چیز رو بدونی، خوب؟
سري تکان دادم و گفتم: ولی من دلم می خواد در مورد تو همه چیز رو بدونم.
حسین آهسته دستش را به سمتم دراز کرد، ولی بعد با سرعت دستش را پس کشید. انگار
پشیمان شده باشد. آهی کشید و در جایش جا به جا شد.

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1141
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود