فصل شانزدهم ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 134
باردید دیروز : 1
بازدید هفته : 2073
بازدید ماه : 22053
بازدید سال : 40461
بازدید کلی : 273268

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 14 شهريور 1390
نظرات

 همه موافقت کردند و دست زدند. بعد نوبت رسید به تعیین تاریخ عقد محضري و مراسم
نامزدي، سرانجام بعد از کلی گفتگو، قرار شد بیست و چهارم شهریور، روز تولد حضرت
محمد(ص)، مراسم را بگیرند. مجلس به خوبی و خوشی تمام شد و مهمانان شروع به خداحافظی
با هم کردند. سرم به شدت درد گرفته بود، در راه بازگشت بی حوصله به مادرم گفتم:
- حالا من اگر نمی آمدم، چی می شد؟ از اول تا آخر مراسم مثل مجسمه نشستم، خوب خونه
می موندم لااقل تلویزیون نگاه می کردم.
مادرم بی توجه به من، رو به پدرم گفت: چه عجب مینا جلوي زبونش رو گرفت. تا مراسم
تموم بشه صد بار مردم و زنده شدم مبادا حرف نامربوطی بزنه.
پدرم با خنده گفت: فکر کنم محمد تهدیدش کرده بود.
آن شب زود خوابیدم، خسته بودم و سرم درد می کرد. فردا قرار بود به دانشگاه بروم و می
خواستم زود از خواب بیدار شوم. براي گذراندن هفت واحد تقریبا هر روز کلاس داشتم، چون
مدت ترم کوتاه بود و براي اینکه سر فصل هاي تعیین شده را درس بدهند، باید دوبرابر کلاس
هاي دیگه وقت می گذاشتیم. صبح زود، لیلا دنبالم آمد و با هم به دانشگاه رفتیم. شادي نیامده
بود. انگار از چهارشنبه به شمال رفته بودند و تازه دیروز رسیده و هنوز خستگی راه را از تن به
در نکرده بود. سر کلاس، از گرما کلافه بودیم، درس تقریبا مهمی بود. ساختمان هاي گسسته،
یکی از دروس زیر بنایی و مهم رشته ما بود. استادش هم مرد خشک و جدي بود که سر
کلاسش کسی جرات نفس کشیدن نداشت. تند تند درس می داد و اگه نمی فهمیدي مشکل
خودت بود. این کلاس در ترم هاي عادي، حل تمرین داشت که توسط حسین، اداره می شد،
اما تابستان خبري از کلاس هاي حل تمرین نبود و این موضوع باعث حسرت من می شد.
بلافاصله بعد از این کلاس، کلاس خسته کننده و مهم دیگري داشتیم که باز هم جزو دروس
اصلی و مهم ما بود. برنامه سازي پیشرفته، ولی خدا را شکر استادش مرد ملایم و شوخی بود که کلاسش را با خنده و شوخی اداره می کرد زیاد ناراحت کننده نبود. یک واحد باقیمانده را
آزمایشگاه فیزیک داشتیم که در محل دیگري برگزار می شد. یکی از بزرگترین ایرادهاي
دانشگاه آزاد همین خانه به دوشی و آوارگی اش بود. هر کلاس در یک ساختمان و هر
آزمایشگاه و کارگاه در محل و مکان جداگانه اي قرار داشت و همین باعث کلی دردسر و
رفت و آمد بچه ها می شد. البته خدا را شکر، آزمایشگاه فقط یک کلاس دو ساعته در هفته
بود که با هر بدبختی، تحملش می کردیم. بعد از تمام شدن کلاسها، حسابی خسته و گرسنه
بودیم، لیلا در حالیکه وسایلش را جمع می کرد، گفت:
- امروز مامانم نیست و احتمالاً از غذا خبري نیست.
کیفم را برداشتم: بیا بریم خونۀ ما.
سري تکان داد و گفت: دلم می خواد، اما مامانم نگران می شه.
- خوب بهش زنگ بزن، بگو پیش منی، هان؟
سري تکان داد و راه افتادیم. هنوز به در نرسیده بودیم که چشمم به حسین افتاد. آه از نهادم
بلند شد. دیشب از خستگی نماز نخوانده، خوابیده بودم. حسین روي یک صندلی، چشم به در
ساختمان دوخته بود. با دیدن من، چشمانش پر از خنده شد. آهسته سر خم کرد. قلبم تند تند
می زد، نمی دانستم باید چه کار کنم، در دلم آرزو می کردم کاش ماشین خودم همراهم بود.
برایش سر تکان دادم و با لیلا از دانشگاه خارج شدیم. وقتی سوار ماشین شدم لیلا با خنده
گفت:
- انگار قضیه خیلی جدي شده! تا دیدت گل از گلش شکفت.
حرفی نزدم، لیلا دوباره گفت: حالا می خواین چه کار کنید؟

سري تکان دادم: خودم هم نمی دونم. مامان و باباي منو که می شناسی، فکر نمی کنم به این
راحتی ها رضایت بدن.
لیلا آن روز بعد از ناهار و کمی استراحت، رفت. با خروج او، مامان و سهیل هم بیرون رفتند تا
براي گلرخ پارچه بگیرند. فوري تلفن را برداشتم و شماره حسین را از حفظ گرفتم.
با اولین زنگ گوشی را برداشت: بفرمایید.
آهسته گفتم: سلام.
صدایش پر از شادي شد: سلام، چطوري؟
- مرسی، تو چطوري؟
- حالا خیلی خوبم. کلاسهات چطور بود؟
- مزخرف! استاد ریاضی گسسته خیلی خشک و عصا قورت داده است! حوصله ام سر رفت.
حسین فوري گفت: مهتاب غیبتش رو نکن، بیچاره مرد خیلی زحمت کشی است. سواد زیادي
هم داره...
- خیلی خوب،بچه مسلمون غیبت نمی کنم.امروز نتونستم باهات حرف بزنم، لیلا همراهم بود.
حسین خندید: عیبی نداره، دیدنت کفایت می کنه.
بعد پرسید: بله برون برادرت به کجا رسید؟
در جواب گفتم: به خیر و خوشی تموم شد. براي آخرهاي شهریور عقد می کنن.
- دست راست برادرت زیر سر من!
عصبانی پرسیدم: خبري هست و من نمی دونم؟
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1018
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود