ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 13
باردید دیروز : 4
بازدید هفته : 13101
بازدید ماه : 16446
بازدید سال : 34854
بازدید کلی : 267661

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 14 شهريور 1390
نظرات

 مادرم با حسرت اه کشید :اونها که کارشون درست شده بود اینها فرمالیته است. کلی پول
وکیل دادن وقت سفارت هم براي مصاحبه و دادن اقامت بود که خوب انگار درست شده و تا
شش ماه وقت دارن جمع و جور کنن و برن .
لیوان ها در ظرفشویی گذاشتم و گفتم : منکه اصلا دلم نمی خواد از ایران تکون بخورم.
مادرم با غیظ گفت : بس که بی عقلی ...حالاکه خاله ات داره می ره بهترین موقعیت براي
شماهاست. باید روي پیشنهاد پسر نازي فکر کنی...
باتعجب نگاهش کردم وگفتم: نازي ؟ نازي کیه ؟پسرش کیه ؟
مادرم با آب و تاب شروع کرد: نازي دیگه همون دوستم که با هم دوره داریم تو دیدیش قد
بلنده صورت شیکی داره, دماغش رو عمل کرده...
یادم افتاد گفتم: آره یادم آمد.
- خوب همون یک پسر داره مثل شاخ شمشاد انقدرمقبوله که نگو! اسمش کوروشه ,داره
درس بیزینس می خونه! تو آمریکا خونه و زندگی داره . یک بار حرف تو رو پیش کشید من
بهش رو ندادم ولی حالا که طناز داره می ره شاید ...
با خشم نگاهش کردم : مامان خانم! تورو خدا براي من از این لقمه ها نگیرین که اصلا خوشم
نمی آد.من اینجادارم درس می خونم تازه از شماها هم نمی تونم جدا بشم...
مادرم فوري وسط حرفم پرید : خوب همینه که می گم بی عقلی ! دیوانه اگه تو بري اونجا زن
یک شروند آمریکایی بشی خودت هم شهروند اونجا محسوب می کنن بعد از دو سه سال می
تونی فامیل درجه اولت رو بیاري پیش خودت سهیل ومنو بابات هم می آییم.همانطور که از آشپزخانه بیرون می رفتم گفتم : خوب شما فامیل درجه یک خاله هم هستی به
اون بگو برات جور کنه بنده اهل این کارا نیستم.
بعد از ظهر فرصتی که می خواستم به دست آوردم . سهیل بیرون بود و وقتی پدرم به خانه آمد
با مادرم به خانه عمو فرخ رفتند. انگار می خواستند کاري کنند تا شاید مینا براي جمعه نیاید.
حالا هر بهانهاي پیدا می شد خوشحالشان می کرد و براي اینکه راحت تر تصمیم بگیسرند پیش
عمو فرخ رفتند من هم به این بهانه که جلسه رسمی است و به حضور من نیازي نیست از رفتن
امتناع کردم. تصمیم داشتم به حسین تلفن کنم. قلبم بدجوري می زد . انگار همه دنیا منتظر
بودند تا من تلفن را بردارم. سرانجام گوشی را برداشتم و شماره ها را گرفتم. بعد از اولین بوق
گوشی را برداشت صدایش منتظر بود :- الو ؟
آهسته گفتم : سلام .
حسین زود شناخت : مهتاب خودتی ؟
-آره مگه کسی دیگه اي هم بهت زنگ می زنه؟
صداي خنده اش در گوشی پیچید : نه مطمئن باش . تو هم اولین بارته که زنگ می زنی چرا
آنقدر طولش دادي ؟چی شد؟
- هیچی مامانم حسابی شاکی بود . منهم یک سري دروغ گفتم تا قانع شد.
لحظه اي سکوت شد. بعد حسین گفت : خدا منو ببخشه . تموم این چیزها تقصیر منه .
با خنده گفتم : نترس خدا با تو کاري نداره چون من قبل از اینکه با تو آشنا بشم هم بغل بغل
دروغ می گفتم. خدا میدونه که من خودم دروغگو هستم.

حسین اصلا نخندید. در عوض گفت : مهتاب تو نماز نمی خونی ؟
ساکت ماندم .حسین دوباره گفت : چرا؟
دوباره سکوت و باز هم این حسین بود که حرف می زد: مهتاب من دلم نمی خواد موعظه کنم
تو خودت دختر بزرگی هستی ولی نماز واقعا باعث نشاط روح آدم می شه .
با صدایی که به زحمت در می آمد گفتم : می دونم فقط تنبلی ام می آد... چند وقت هم خوندم
...
حسین با ملایمت گفت : خوب ادامه بده ! چطور تو از هرکس که یک کار کوچک برات می
کنه تشکر می کنی اما از خدا ي خودت که تمام این نعمات را آفریده تشکر نمی کنی ؟
مخصوصا تو که این همه امکانات داري واقعا جاي تشکر نداره ؟
- خیلی خوب سعی میکنم
حسین گفت : نه اگر بخواي میتونی چیزي نیست که مجموع شاید ده دقیقه از وقتت رو نگیره
عوضش باعث میشه اگه چیزي از خدا بخواي خجالت نکشی ! ازهمین امشب ....
با تنبلی گفتم : نه از فردا !
حسین با لحن جدي گفت : اگر تصمیمت جدي باشه و بااعتقاد و ایمان بخواي باید ازهمین
لحظه شروع کنی.
چند لحظه هردو ساکت بودیم .بعد من با خنده گفتم : حسین امشب خوب خوابت می بره ها !
- چطور
نفس عمیقی کشیدم: خوب امروز یک امر به معروف کردي ...لحظه اي چیزي نگفت.بعد گفت:اگر در تو اثر کنه من راحت می خوابم و گرنه ...
فوري گفتم : قول می دم بخونم تو راحت بخواب.
روي تخت جابه جا شدم .حسین گفت : خیلی خوب تو هم برو به کارت برس.
ناراحت گفتم : دوباره عذرم رو میخواي؟
حسین آهی کشید : مهتاب من از حرف زدن با تو خسته نمی شم من از خدامه ! ولی نمی خوام
باعث دردسر براي تو بشم. انشاءالله کارمون درست می شه و دیگه همیشه پیش هم می مونیم
تا دلت بخواد حرف می زنیم .
با تردید گفتم : آخه چطوري ؟
حسین مصمم گفت : من بعد از رفتن تو خیلی فکر کردم . این ارتباط اصلا درست نیست. من
تصمیم خودم را گرفتم . امسال سال آخر تحصیلم است کار هم فعلا دارم با اینکه نیمه وقته
ولی بهتر از هیچی است بعد هم یک کار خوب پیدا می کنم. خونه پدرم هم هست با اینکه
کلنگی و کوچک است ولی از اجاره نشینی بهتره می خوام بیام با پدرت صحبت کنم.
فوري گفتم : نه ....
حسین دلگیر پرسید : چرا ؟
- الان وقتش نیست.برادرم هم در شرف ازدواج است این دو جریان با هم قاطی می شه بذار
یک کم بگذرد,در ضمن من تا همه چیز رو در مورد تو ندونم بهت جواب قطعی نمی دم.
- حسین با خنده گفت: نترس من دزد و قاتل نیستم یک آدمم مثل بقیه, ولی چشم یک روز
سر فرصت برات همه چیز رو تعریف می کنم
صداي بسته شدن در ورودي دستپاچه ام کرد:حسین فعلا خداحافظ. یکی آمد!

- خداحافظ .قولت یادت نره
باعجله گفتم: خوب! خداحافظ!
همزمان با گذاشتن گوشی صداي سهیل بلند شد: مامان ! مهتاب!کسی نیست؟
نمی دانم چرا دلم پر از شادي و امید بود. بلند شدم در اتاق را باز کردم به همه چیز خوش بین
بودم . به دلم افتاده بود که همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود.
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1056
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود