کارکشته 2 نویسنده: مجتبی معظمی

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 10
باردید دیروز : 1
بازدید هفته : 1949
بازدید ماه : 21929
بازدید سال : 40337
بازدید کلی : 273144

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 20 مرداد 1391
نظرات
کارکشته 2
نویسنده: مجتبی معظمی




رمان کارکشته فصل دوم ( فرمانده کارکشته)

قسمتی از رمان را در زیر می خوانید :

من سریع تیری در کمان گذاشتم . آکاما هم همین طور . هر دو تیرهایمان را رها کردیم . تیرها به هم خوردند ولی قدرت تیر آکاما بیشتر بود و تیر من را منحرف کرد . سریع سپر را جلویم گرفتم تا تیر به من برخورد نکند . سپر را از جلوی چشمانم که برداشتم آکاما خیزی برداشت و پرید و با شمشیر ضربه ای به سپرم زد . شمشیرش به سپرم خورد و من را به عقب هل داد . من هم شمشیر کشیدم . چکاچاک شمشیرها بلند شد . هدف من زدن ضربه به قلبش بود . سریع شمشیر را در مسیر قلبش قرار دادم ولی فهمید و جاخالی داد و شمشیر به پهلویش خورد . سریع مچ دستم را گرفت به سمتش کشید و شمشیر را در مسیر شکمم قرار داد ولی من سریع با سپر به صورتش کوبیدم . او به زمین خورد . تکنور فریاد می زد : آفرین آدیل آفرین . او به سختی بلند شد و تیری در کمان گذاشت و پرتاب کرد . تیر با سرعت به سمتم آمد و به پایم خورد . بعد بر زانو هایم افتادم وسپر از دستم افتاد . تیر بعدی را به سمت گلویم نشانه گرفت . تمرکز کردم . تیرش را پرتاب کرد . وقتی تیر به نزدیکی ام رسید با دست آن را گرفتم و فریاد زدم و تیر به دست به او حمله کردم .او پی در پی تیر پرتاب می کرد .
به نزدیکی او که رسیدم کمانش را کنار گذاشت . سپرش را برداشت و آن را به سمت صورت من گرفت . ولی من چرخی زدم و از کنار سپربه آکاما رسیدم و تیر را از پشت در گردنش فرو کردم . خون از گردنش بیرون می آمد . بلند شد و با سختی مشت به صورتم زد . من سریع غلط زدم و شمشیرم را برداشتم . او هم شمشیرش را برداشت و نگاهی به من کرد . بعد فریاد زد و حمله کرد. من هم حمله کردم وقتی به هم رسیدیم هر دو شمشیر کشیدیم . تیزی شمشیرش را حس کردم . وقتی پشت به پشت شدیم من به زمین افتادم . او برگشت و گفت : من آکاما بزرگتریم مبارز این قبیله هستم و در میدان چرخ می زد ناگهان به علت خونریزی زیاد بر زمین خورد . من با کمک شمشیرم از زمین بلند شدم .مردم همه صدا می زدند : آدیل آدیل آدیل من گفتم : من آکاما را در جنگی برابر شکست دادم . حال من رییس و خان قبیله نیزه دارها هستم . از شما می خواهم که بجنگید و شمشیرم را بالا بردم . آکاما هم نتوانست زیاد دوام بیاورد و کشته شد .
فایلهای کتاب:

دانلود


تعداد بازدید از این مطلب: 4305
موضوعات مرتبط: رمان , رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود