ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 28
باردید دیروز : 638
بازدید هفته : 13112
بازدید ماه : 16457
بازدید سال : 34865
بازدید کلی : 267672

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 13 شهريور 1390
نظرات

نخواهم شست تا مبادا از خاك کلاسورش پاك شود.دیدم اگربیشترآنجا بمانم ممکن است
حرفی بزنم یا کاري کنم که یک عمر شرمنده اش باشم,به سرعت خداحافظی کردم وراه
افتادم.ازعصبانیت داشتم منفجر می شدم.دلم می خواست پناهی را پیدا کنم وتا جایی که می
خواست,بزنمش,ولی بعد پشیمان شدم اگر این کار را می کردم,شک همه برانگیخته می شد,که
بین من ومهتاب چه چیزي وجود دارد که من این همه برایش یقه می درانم.بی میل به سمت
خانه راه افتادم.می خواستم زودترلباسم را عوض کنم,مبادا خاکش پاك شود.
71/3/ شنبه 30
بااینکه امروزعید است,ناراحتم.اگرامروز تعطیل نبود حل تمرین داشتم ومهتاب را می دیدم,ولی
عید غدیر است وتعطیل,ازتنهایی دارم دق می کنم.بعدازظهر,علی با جعبه اي شیرینی وارد
شد,وقتی ازش پرسیدم چرا براي من شیرینی آوردي؟با محبت جواب داد:"چون تو سید
هستی,مگر نه؟"دلم می خواهد بهش بگویم وجودش چقدر برایم ارزش دارد.اگراو نبود کسی
دراین خانه متروکه را نمی زد.سر نماز,برایش دعا می کنم هرآنچه میخواهد خدا اعطایش
فرماید.براي مهتاب هم دعا می کنم.
71/3/ یکشنبه 31
از کجا بنویسم که امروز پراز خاطره بود.صبح با بی میلی سرکلاس ترم سومی ها رفتم.حل
تمرین ریاضیات گسسته داشتم,اواسط کلاس بودم که صداي جیغ عصبی مهتاب,دیوانه ام
کرد.نفهمیدم چطور خودم را به راهرو رساندم.بازهم پناهی با آن لباس جلف وصورت پراز
نخوتش با مهتاب درگیر شده بود.بازهم چشمان درشت مهتاب پرازاشک بودو ورقه هاي
کلاسورش پخش زمین شده بود.چندتا از بچه ها هم انگارکه تاتر تماشا می کنند,ایستاده
بودند.خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم.درواقع به من ربطی نداشت,خود مهتاب می توانست
شکایت کند ولی باز نتوانستم جلوي خودم را بگیرم وبعدازچند جمله با پناهی گلاویز
 شدم.بااینکه هیکلش پرو قد بلند است,طاقت ضربه هاي حرفه اي را نیاورد وپخش زمین شد.من
هم حسابی دق دلم را خالی کردم.چند لحظه بعد,مهتاب همراه آقاي جوادي سررسید.جوادي ما
را ازهم جدا کرد وهرسه نفرمان را به دفترحراست معرفی کرد.جلوي حاج آقا موید دلم می
خواست زمین دهان باز کند ومرا ببلعد.حاج آقا که متوجه حال من شده بود با درایت,مهتاب را
ازاتاق بیرون فرستاد وازماخواست توضیح بدهیم.پناهی,موش شده بود وسربه زیر حرفی نمی
زد.من اما,مو به مو چیزهایی که دیده وشنیده بودم بازگو کردم.وقتی حرفهایم تمام شد حاج آقا
رو به پناهی کرد وگفت:درسته آقاي پناهی؟
وقتی حرفی نزد,حاج آقا گفت:بشین,کارت دانشجویی ات راهم به من بده,تو شرم نکردي تو
محیط مقدس دانشگاه مزاحم ناموس مردم شدي؟حالا ازاین هم خجالت نکشیدي بازازآقاي
ایزدي شرم می کردي,ایشون حق استادي به شما داره,ان وقت باهاش دست به یقه می شی؟ما
اینجا اصلاً به امثال شما میدون نمی دیم,اینبارهم در پرونده ات درج می شه.دفعه دومی وجود
نداره ها!یکبار دیگه به هردلیلی اینجا ببینمت باید خودتو دوباره براي کنکور سال بعد آماده
کنی!دقت کردي؟
پناهی با صورتی سرخ وچشمانی پراشک,به ما نگاه کرد.اصلا دلم برایش نسوخت.پسره
عوضی!بعد حاج آقا کتباً ازش تعهد گرفت.بعد حاج آقا ازما خواست بیرون برویم ومهتاب را
صدا کنیم.پشت درمنتظرایستاده بود,چشمانش سرخ شده بود.دلم می خواست دلداریش
بدهم.وقتی گفتم داخل اتاق شود,کمی ترسید.پناهی بدون حرف رفت ولی من منتظر مهتاب
پشت در ایستادم.نمی توانستم نسبت به او بی تفاوت باشم,چند دقیقه بعد خوشحال خارج
شد.جزوه هایش را که جمع کرده بودم,به طرفش گرفتم.طفلک ازمن عذرخواهی کرد.می
خواستم بگویم من زمینی که تو رویش راه می روي می بوسم,این کارها که کار نیست.کمی
باهم صحبت کردیم.مهتاب در تعجب بود که چرا شروین ازمیان این همه دختر به او بند کردهومن که نمی توانستم جلوي زبانم را بگیرم,گفتم
وبعد در دل به خودم لعنت فرستادم که آنقدر احمق وگستاخ شده ام.با عجله به طرف در « نیستن
رفتم تا زودترازجلوي چشم مهتاب بگریزم.سرخیابان منتظر تاکسی بودم که با ماشینش جلوي
پایم نگه داشت.آنقدراصرارکرد که علی رغم میلم سوار شدم.پس از کمی حرف زدن که من
ازشدت هیجان درست نمی فهمیدم,سوالی که همیشه ازش مترسیدم پرسید,درمورد ماسکم,وقتی
حقیقت را بهش گفتم,آشکارا جا خورد.ولی بعد,ازاینکه راستش را گفتم,خوشحال شدم.چون
ناگهان باعث صمیمیت شد وشما را تبدیل به تو کرد.بعد مهتاب معصومانه پرسید که ازدواج
کرده ام یا نه؟در دل از سوالش خنده ام گرفت.من وازدواج؟با کدوم خانواده,با کدوم پول,با
کدوم زندگی...اما به جاي این حرفها فقط گفتم"نه"از لفظ آقاي ایزدي که مدام به کار می برد
حرصم گرفت.ازش خواستم مرا حشین صدا کند.نمی دانم چرا این حرفم باعث ناراحتی اش
شد.شاید کار بدي کردم.ولی بعد اوهم از من خواست مهتاب صدایش کنم.اشکهایش دوباره
پهناي صورتش را پر کرده بود.دل سیر نگاهش کردم.چشمهاي رنگی اش که هیچ وقت نمی
فهمم چه رنگی است.مژه هاي بلند وتاب دار,ابروهاي پیوسته و نازك,دماغ کوچک,دهان سرخ
وغنچه...گونه هاي برجسته وموهاي موج داري توي صورتش آمده بود.دستهاي ظریفش که
فرمان را محکم گرفته بود.همه وهمه به چشم من زیباترین می آمد.خدایا,اگراین عشق به
سرانجامی نمی رسد,مرا برهان!
71/4/ دوشنبه 1
به خودم قول داده ام که دیگربه مهتاب فکر نکنم.احساس می کنم که سراپا گناهم.وقتی به نماز
می ایستم از خجالت می میرم.برنامه امتحانات را داده اند ومن کلی عقب هستم.باید فقط درس
بخوانم.خدایا,خودت کاري کن که مهتاب را فراموش کنم.من کجا واوکجا,او به این زندگی
عادت دارد.یک روزهم در کنار من تاب نمی آورد.

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1066
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود