آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 570
باردید دیروز : 960
بازدید هفته : 2210
بازدید ماه : 2145
بازدید سال : 42588
بازدید کلی : 275395

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - شالیزه نویسنده: شهره وکیلی حجم کتاب: 341 KB این رمان با پرنیان ساختهشده است. http://www.hamketab.ir/download-1135/shalizeh-parnian.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 777
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - چشمهاى بارانى نویسنده: فهيمه سلطانى حجم کتاب: 404 KB دختر در لباسی سرتاسر سفید روبروی پنجره ایستاد. آسمان هنوز روشن بود اما فضای داخل اتاق تاریک.........این رمان با پرنیان ساخته شده است. ساخته شده توسط سید محمدرضا خطیب http://www.hamketab.ir/download-1131/Cheshm_Haye_Barani.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 669
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - برادران كارامازوف نویسنده: فئودور داستايفسكي حجم کتاب: 527 KB اين كتاب ارزنده يكي از مشهورترين و زيباترين رمان هاي جهان و به عقيده بسياري از صاحبنظران بهترين رمان دنياست كه با نرم افزار كاتب براي موبايل ساخته شده است. http://www.hamketab.ir/download-1157/baradaran_karamazof.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 705
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - کوچ پرستو نویسنده: گیتا قنبر حجم کتاب: 451 KB با طلوع دوباره خورشید از خواب بیدار شدم. وقتی چشمم به ساعت افتاد از اتاق بیرون پریدم. دست و رویم را شستم که مادر گفت: پرستو بیا صبحانه بخور.......... این رمان با کتابچه ساخته شده است. 
 http://www.hamketab.ir/download-1189/koche_parastoo.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 730
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان -برزخ اما بهشت نویسنده: نازي صفوي حجم کتاب: 241 KB -رعنا جان سلام... -رعنای خوبم سلام... -رعنای عزیزم... نه، نه، فایده ندارد،نمی توانی بنویسی.......این رمان با پرنیان ساخته شده است. http://www.hamketab.ir/download-1195/barzakh_ama_behesht.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 671
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - طناز نویسنده: بهارک میرزایی حجم کتاب: 208 KB ترانه به محض ورود طناز به اتاق که از ضیافتی شبانه باز میگشت، ابروانش را در هم کشید، با حالتی دوگانه، که هم بوي کینه و هم بوي گلایه داشت، گفت: امروز با کی قرار داشتی؟ چه قدر دیر کردي.....این رمان با پرنیانساخته شده است. http://www.hamketab.ir/download-1196/tanaz.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 800
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - بابا لنگ دراز (زبان فارسی) نویسنده: جين وبستر حجم کتاب: 164 KB ختري که در يک نواخانه زندگي مي کرد توسط يک فرد خير به کالج فرستاده مي شود . کسي به او نام اصلي آن فرد را به او نمي گويد و او به دليل اينکه سايه آن فرد را روي ديوار مي بيند که پاهاي درازي دارد اسم او را بابا لنگ دراز مي گذارد http://www.hamketab.ir/download-1205/baba_leng_deraz.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 729
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - بامداد نویسنده: فهیمه نادری فرد حجم کتاب: 208 KB سلام من بامداد عروجی هستم .پسری خوشتیپ وخوش قیافه و خیلی خیلی دختر کش . البته برای تظاهر هم که شده در ظاهر متین وموقر و بی اعتنا به دخترا ولی وقتی خودمون باشیم آتیش…این رمان با پرنیان ساخته شده است. { منتشر شده در کتابخانهآریا } http://www.hamketab.ir/download-1208/Bamdad.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 760
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات

فصل بیست ودوم
آن سال با سختی و مشقت گذشت.همان سال ایران قطعنامه 598 را پذیرفت و آتش بس اعلام
شد.من و علی از طرفی خوشحال بودیم که جنگ تمام شده و از طرفی ناراحت بودیم که چرا ما
هم مثل هزاران هزار همرزمانمان،شهید نشده ایم!وقتی آتش بس قطعی شد،تازه متوجه شدیم که
به هیج جا متعلق نیستیم.چند سال در جبهه ها بودن و جنگیدن مارا طوري بار آورده بود که از
بی هدفی خسته و کسل میشدیم.اوایل فصل پاییز،خسته از بیکاري و ناامید از آینده ،با علی
حرف میزدم.علی اعتقاد داشت حالا که جنگ تمام شده و دیگر قرار نیست به جبهه ها
برگردیم باید کاري کنیم.باید تکلیفی براي زندگیمان مشخص کنیم.بعد از آن حادثه،من بی
حوصله و افسرده شده بودم.البته علی هم دست کمی از من نداشت ولی حداقل او،هنوز مثل من
دچار بی تفاوتی نشده بود.با خستگی پرسیدم:خوب چکار کنیم؟
علی با نگاهی که به دوردستها خیره مانده بود،آهسته گفت:
- فقط یک راه داریم.
پرسشگر نگاهش کردم.ادامه داد:
- ما که دیگه سربازي نداریم!پول و سرمایه اي هم نداریم که کار و باري راه بندازیم.اهل کار
زیر دست بقیه هم که نیستیم!پس فقط یک راه داریم.ادامه تحصیلات!
من و تو باید از همین فردا شروع کنیم و براي کنکور درس بخونیم...هان؟
بی حوصله نگاهش کردم:اصلا حال ندارم.از هرچی کتابه بیزارم.ول کن بابا!علی با هیجان
گفت:به همین زودي وصیت مادرت رو فراموش کردي؟یادت نیست چقدر دلش می خواست
تو مهندس بشی؟...بالاخره که تو باید کاري بکنی!میخواي با بقیه عمرت چکار کنی؟همینطور
زانوي غم بغل بگیري؟اینطوري چیزي درست میشه؟منطقی فکرکن!
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1239
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات

 اما ازنرسیدن اکسیژن,خفه شده بود.ردیف اجساد سفید پوش تا سرکوچه می رسید.هرکدام از
اجساد را که بیرون می آوردند,فریاد لا اله الا الله بلند می شد.علی را بیهوش بردند.انقدر خودش
را زده بود که تمام صورتش کبود وزخم شده بود.چند دقیقه بعد,مرا هم بردند.تسلیم ورضا
همراهشان رفتم.انگار دراین دنیا نبودم.حلقه مادروپدرم را درمشتم فشار میدادم,اما خبري از
اشک وناله ونفرین نبود.حدود دوماه دربیمارستان روانی بستري بودم.حتی لحظه اي صورت مادر
و پدر وخواهرانم از جلوي چشمانم کنار نمی رفت.بهار آمد ورفت بی آنکه من لطافت هوا را
روي پوست صورتم حس کنم.حال علی هم خراب بود.البته او دربیمارستان بستري نشد ولی تا
مدتها شبها کابوس می دید وگریه می کرد.
انقدر روانشناسان مختلف با من سروکله زدند,تا سرانجام سقف بلورین بغضم شکست.آلبوم هاي
عکس خانوادگی مان را دربرابرم می گذاشتند.وادارم می کردند با تک تک عزیزانم حرف
یزنم.اوایل این کار برایم عذاب الیم بود,اما کم کم بار دلم سبک می شد.تمام حرفهایم گله
وشکایت بود.
-چرا بی خبر رفتین؟چرا بی خداحافظی رفتین؟چرا منو تنها گذاشتین؟حالا تکلیف من چیه؟
ادامه حرفهایم نفرین وناله بود.نفرین به کسانی که کورکورانه وبدون آگاهی,روي مردم مظلوم
وبی دفاع بمب می ریختند.نفرین به قدرتهایی که از آنها حمایت می کردند.بعد ناله واستغاثه به
درگاه خدا بود.کم کم آرام می گرفتم.نرم نرمک متوجه اطرافم می شدم دراین مدت یکی
دوباري عمه ام به ملاقاتم آمد.اما اوهم خودش نیاز به دلداري داشت.بدون حضور من,عزیزانم را
دفن کرده بودند.شبها تا سپیدي صبح,دعا می خواندم واشک می ریختم.سرانجام روزي رسید که
پزشکان تشخیص دادند می توانم مرخص شوم.مادروپدرعلی مثل مادروپدري دلسوز زیر بال
وپرم را گرفتند ومرا درخانه خودشان جا دادند.دلم پراز درد ورنج بود.حتی نمی توانستم بهکوچه مان نگاه کنم,چه رسد زندگی درآن خانه!علی مثل برادري دلسوز مراقبم بود.کم کم
شروع کرد به زمزمه درس خواند وکنکور دادن!اصلا برایم مقدور نبود.فکر خواندن,حالم را بهم
می زد.مادریی که آنهمه آرزوي قبولی پسرش را در دانشگاه داشت,حالا زیر خروارها خاك
خفته بود,چشمان مشتاقش پراز خاك بود.خواهرانی که باید سرمشقشان می شدم,تنها
وغریب,زیر خاك رفته بودند.دست حمایتگر پدرم دیگر برسرم نبود.پس براي کی درس می
خواندم؟به عشق چه کسی به دانشگاه می رفتم؟هدف زندگی ام با عزیزانم,زیرخاك سرد وتیره
رفته بود.
هنوز همه داغدار و رنجیده بودیم که روزگار ماتم دیگري برایمان رقم
زد.شوهرخواهرعلی,دریکی ازجبهه هاي مرزي,شهید شد.خواهرعلی,مرجان,به همراه سه فرزند
خردسالش به تهران آمدند.خدایا!بازهم کاري کردي که غمم پیش چشمم کوچک شد!زن
جوتن وزیبایی درکمال شادابی وطراوت بیوه وبی سرپرست مانده بود.سه طفل معصوم
وکوچک,گریه کنان پدرشان را سراغ می گرفتند وداغ دل مادرشان را تازه می کردند.درآن
شرایط تصمیم گرفتم به خانه خودمان برگردم.وقتی موضوع را با پدرعلی درمیان گذاشتم
برافروخته ورنجیده,فریاد کشید:
-حسین,من حق پدري به گردن تو دارم بچه!اگه تا تکلیف کار و زندگی ات مشخص نشده
ازاین خونه بري به ولاي علی که هرگز نمی بخشمت.
حاج خانم هم که خبردار شد با بغض وگریه گفت:
-حسین به خدا حلالت نمی کنم اگه بذاري وبري.علی الان به تو احتیاج داره.اگه خواهر تو
رفته,زن او هم رفته.عروس ما هم رفته!داغ دل پسرمن هم زیاده!تورو به خدا تو دیگه عذابش
نده. واین بود که آن سال را هم درکنار مهربانترین آدمهاي دنیا گذراندم.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 1059
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات

فصل بیست ویکم
کم کمک آماده می شدیم که برگردیم,علی دلش را باخته بود وکمی دست دست می
کرد.ماههاي پایانی سال 66 بود وهواازسرما,یخ زده بود.اکثر روزها علی به خانه ما می آمد با
مرضبه صحبت می کرد.اوایل هفته بود وتازه ازخواب بیدار شده بودم,زمستانها بعدازنماز دوباره
می خوابیدم.درکش وقوس بودم که مادرم با سینی صبحانه وارد شد.سلامم را با مهربانی جواب
داد وگفت:
-حسین جون,زري خاله ات زنگ زده بود.براي چهارشنبه شب همه را دعوت کرده...
خمیازه اي کشیدم:به چه مناسبت؟
مادرم چاي را شیرین کرد:هیچی,گفت قبل ازاینکه توبري دورهم باشیم.البته تولد جواد هم
هست.زري می گفت الان جواد چند ساله التماس می کنه براش تولد بگیرن.خوب اون هم بچه
است ودل داره,هرچی زري واکبرآقا می گن دراین شرایط,وقت این کارها نیست زیربار
نرفته,خوب زري هم که می خواسته فامیل را دعوت کنه تا همه تورو ببینند از فرصت استفاده
کرده وبراي جواد هم یک کیک می ذاره...هان؟
رختخوابها را روي هم کناردیوار,چیدم:حالا ببینم چطور می شه.اصلاً حوصله شلوغی ندارم.
مادرم با ناراحتی گفت:وا؟حسین!واسه خاطرتو خاله ات شام می ده,همه هستن!
پرسیدم:کی هست؟
مادرم لقمه را به سمتم گرفت:همه,خاله ات,دایی هات,همسایه بغل دستی شان هم می آد.همه
هستن دیگه,توهم بیا!
لقمه را قورت دادم:خوب حالا تا چهارشنبه!
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1069
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات

تبدیل به اصفهانی می کرد. به یاد مجتبی و دل مهربانش افتادم. خدایا! مرا هم ببر.دیگر طاقت
دیدن بدن هاي تکه تکه شده رفیقانم را ندارم. چشمانم را روي هم گذاشتم. یا حسین شهید منو
هم بطلب. آقا مرا هم ببر. از علی خبرگرفتم. استخوان بازویش خرد شده بود. اما خدا رو شکر
زنده بود. او هم نگران من و امیر و بقیه دوستان شده بود. صلاح دیدم خبر شهادت امیر و
مجتبی را فعلا به او ندهم. روحیه اش حسابی افسرده می شد. دوباره موقع مرخصی مان فرا رسید
و با علی که حالا دستش در گچ وبال گردنش شده بود حرکت کردیم. هردو خسته و آفتاب
سوخته ولاغر اما زنده بودیم. باز هم مادرم با دیدنم به گریه افتاد. خواهر هایم قد کشیده و
بزرگ شده بودند و پدر و مادرم خمیده و پیر تر ! آنها هم مثل ما زیر آتش بودند. صدام لعنتی
تهران را زیر موشک گرفته بود. همان هفته اول به سراغ خانه رضا رفتیم. مادرش انگار همه
چیز را پذیرفته بود. ساکت و صبور و ارام گرفته بود. به روال زندگی در خانه عادت می
کردیم. روزهاي اول مدام ازخواب می پریدم. فکر می کردم هنوز جبهه ام . همش حالت آماده
باش بودم. مادرم می گفت گاهی در خواب فریاد می زنم اسم امیر مجتبی را می برم. طفلک
نمی دانست پسر نوزده ساله اش چه صحنه هایی را شاهد بوده و در چه شرایطی زنده مانده
است. اول هفته بود که با علی به مدرسه رفتیم. می خواستیم امتحان بدهیم. کمی درس خوانده
بودیم و همین براي گرفتن نمره قبولی کافی بود. من فقط به خاطر دل مادرم دنبال تحصیل بودم
وگرنه در جبهه به این نتیجه رسیده بودم که انسان بودن هیچ ربطی به تحصیلات ندارد و اصولا آنجا با مسایلی سر و کار داشتم که درس خواندن خیلی پیش پا افتاده و بچگانه به نظر می
رسید. اما مادرم اصرار می کرد و قربان صدقه ام می رفت که دیپلم بگیرم. آرزویش این بود
که به دانشگاه بروم ومهندس شوم. خواهرانم هم چشم به من داشتند و من دلم نمی خواست
الگوي بدي برایشان باشم.
به هر ترتیب امتحان دادیم و آمدیم.در راه علی شروع به صحبت کرد
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1055
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - بامداد نویسنده: فهیمه نادری فرد حجم کتاب: 208 KB سلام من بامداد عروجی هستم .پسری خوشتیپ وخوش قیافه و خیلی خیلی دختر کش . البته برای تظاهر هم که شده در ظاهر متین وموقر و بی اعتنا به دخترا ولی وقتی خودمون باشیم آتیش…این رمان با پرنیان ساخته شده است. { منتشر شده در کتابخانهآریا } http://www.hamketab.ir/download-1208/Bamdad.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 1021
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - بامداد خمار نویسنده: فتانه حاج سیدجوادی حجم کتاب: 396 KB مگر از روی نعش من رد بشوی..این طور حرف نزنید مامان، خیلی سبک است. از شما بعید است. شما که می دانید من تصمیمخودم را گرفته ام و زن او می شوم......این رمان با پرنیانساخته شده است. http://www.hamketab.ir/download-1209/Bamdade_Khomar.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 681
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - پاییز نفرین شده نویسنده: کاربر سایت نود و هشتیا حجم کتاب: 144 KB برام مهم نبود دور و برم چی میگذره.این حالت برای من همیشه پیش میومد.یه بی تفاوتی نسبت به همه چیز.انگار یه بیماری فصلی بود.توی فصل پاییز این حالت برام پیش میومد.... این رمان با پرنیان ساخته شده است. http://www.hamketab.ir/download-1214/paeeze_nefrin_shode0.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 726
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - همراز نویسنده: منير مهريزي حجم کتاب: 389 KB تا آن شب که زمزمه های عمه هاو پدر از پشت در شنیدم قضیه را جدی نگرفته بودم. وقتی صحبت ها به زمزمه های آهسته تبدیل شد دلهره به جانم چنگ انداخت...این رمان با پرنیان ساخته شده است. http://www.hamketab.ir/download-1216/hamraz.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 707
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - دالان بهشت نویسنده: نازی صفوی حجم کتاب: 370 KB از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست باید به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد...این رمان با پرنیان ساخته شده است. http://www.hamketab.ir/download-1229/Dalane_Behesht.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 680
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - تیه طلا نویسنده: عاطفه منجزی حجم کتاب: 301 KB طلا حال غریبی داشت.حتی می ترسید بلند نفس بکشد مبادا اشکش سرازیرشود.....این رمان با پرنیان ساخته شده است. http://www.hamketab.ir/download-1232/tie_tala.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 827
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - قصر یخی نویسنده: فهیمه سلیمانی حجم کتاب: 357 KB در یکی از عمارتهای سن پطرزبورگ جشن سی و نهمین سال تولد شاهزاده خانم آماندا، گراند استرلینگ، شاهزاده ی شهرهای کوچک و سرد اوختا...این رمان با پرنیان ساخته شده است. http://www.hamketab.ir/download-1236/Ghasre_Yakhi.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 754
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - در پایان شب نویسنده: تکین حمزه لو حجم کتاب: 404 KB از شدت سرما و رطوبت چشم گشودم.لرزه ای از سرما بدنم را فرا گرفت.طبق معمول پتو رو از رویم کنار زده و مثل جنینی در شکم مادر،روی تخت گلوله شده بودم.به سرعت پتو را دور خودم پیچیدم و آنقدر در همان حال ماندم که از شدت گرما،عرق از ریشه موهایم جوشید...این رمان با پرنیان ساخته شده است. http://www.hamketab.ir/download-1239/payane_shab.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 1021
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات
رمان - عروس دریا نویسنده: مریم صمدی حجم کتاب: 283 KB نسیم ملایمی که می وزید، پرده توری جلوی پنجره را تکان می داد. ستاره عکس های آلبوم را با لذت تماشا می کرد و به مرور خاطراتش... این رمان با پرنیان ساخته شده است. http://www.hamketab.ir/download-1259/aroose_darya.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 658
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


نویسنده : علي
تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390
نظرات
رمان - گریز از عشق نویسنده: باربارا کارتلند حجم کتاب: 176 KB ویکتور با لحنی باور نکردنی گفت:ولی این واقعیت ندارد؟ مارینا از مقابل پنجره دور شد بطرف او آمد و گفت:متاسفم ویکتور. یعنی چه متاسفم؟دلیلشچیست؟ مارینا با لحنی جدي جواب داد:هیچ حرفی براي گفتن ندارم...این رمان با پرنیان ساخته شده است. http://www.hamketab.ir/download-1249/Goriz_az_Eshgh.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 785
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


نویسنده : علي
تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390
نظرات
رمان -پر نویسنده: شارلوت مري ماتیسن حجم کتاب: 372 KB صورتش جوان و جذاب بود!کمتر زنی بود که او را زشت بپندارد! در چشمانشحالتی موج میزد که او را یک انسان خوشبخت نشان میداد.او بنا به راي دادگاه به سه سال حبس با کار مداوم محکوم شده بود.هر کس دیگري بجاي او بود خشمگین و ناراحت به نظر میرسید اما او چهره ارام و
تعداد بازدید از این مطلب: 709
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


نویسنده : علي
تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390
نظرات
رمان - شهر طلا و سرب نویسنده: جان کریستوفر حجم کتاب: 451 KB همان هنگام كه نخستين بار در فصل تابستان به " كوه هاي سفيد " آمديم ، دهانه ي بالاي تونل پوشيده از برف و يخ بود ؛ اما در انتهاي كم ارتفاع تر آن هنوز صخره و علف و نمايي از يك يخچال طبيعي ديده مي شد كه رنگش به سبب اختلاط باخاك و سنگ به قهوه اي مي زد...ساخته شده با زرنگار http://www.hamketab.ir/download-1333/shahre_tala_va_sorb.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 661
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390
نظرات
رمان - كوچه هاي خاطره نویسنده: نسرين سيفي حجم کتاب: 299 KB بالاخره به آن كوچه رسيدم . خانه با نماي سفيد رنگ در مقابل چشمانم درخشيد . دلم به طپش در آمده بود . دست هايم مي لرزيد . پاهايم سست شده بود . زبانم سنگيني مي كرد . تامقابل در حياط ... . اين http://www.hamketab.ir/download-1341/koochehaye_khatereh.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 717
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


نویسنده : علي
تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390
نظرات
رمان - خاك غريب نویسنده: فريده شجاعي حجم کتاب: 495 KB وقتی از در شرکت بیرون آمدم، حالم به قدری بد بود که نزدیک بود نقش زمین شوم. آن قدر دویدم که مغزم دستور ایستادن داد ، زیرا تپش دیوانه وار قلبم هشدار میداد اگر لحظه ای دیگر نأیستم ، خونی که بافشار وارد آن میشود رگ و پی اش را پاره خواهد کرد. ایستادم و در حالی که به سختی نفس نفس می
تعداد بازدید از این مطلب: 694
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


نویسنده : علي
تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390
نظرات
رمان - جنگ و صلح نویسنده: لئو تولستوي حجم کتاب: 159 KB خلاصه اي از رمان جنگ و صلح كه در آن حماسه مقاومت روس ها در برابر حمله ناپلئون بيان مي شود . قسمت هايي از متن اين كتاب : از آن جا كه موقتا در جبهه هاي جنگ آتش بس اعلام شده است رستوف تصميم مي گيرد سري به بيمارستاني كه دنيسف در آن بستري است بزند . http://www.hamketab.ir/download-1367/jangosolh.zip
تعداد بازدید از این مطلب: 700
موضوعات مرتبط: رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نویسنده : علي
تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390
نظرات
رمان - یلدا(کتابچه) نویسنده: م.مودب پور حجم کتاب: 961 KB این رمان حکایت عاشق شدن پسری به نام سیاوشه... اولین دیدار اونا به طور تصادفی توی بیمارستانه... یلدا که تازه از خارج برگشته توی خیابون با یه پیر زن تصادف میکنه و با اضطراب زیاد میارتش بیمارستان... سیاوش هم به خاطر عمل آپاندیس بابای دوستش ( نیما ) برای عیادتش اومده بوده...
تعداد بازدید از این مطلب: 783
موضوعات مرتبط: رمان , رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


نویسنده : علي
تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390
نظرات

فصل بیستم
آن روز از صبح دل آسمان جبهه گرفته بود. نم نم باران صورت هاي آفتاب سوخته مان را
نوازش می کرد. صداي راز و نیاز مجتبی به گوشم می رسید. کنار سنگر نشسته بود و با زاري
می نالید :
- اي خدا آخه چرا همه می تونن برن خط فقط من نمیتونم,خدایا کاري کن ! کاري کن !
بذار سید منو هم بفرسته خط..
مجتبی پسر کوچک و کم سن و سالی بود که تقریبا ساعتی یکبار به سید التماس می کرد :
- آقا به پاتون می افتم تو روبه جدت قسمت می دم منو هم بفرست خط .
سید هم هر بار صبورانه جواب می داد : نمی شه تو هنوز بچه اي سن و سالی نداري تا همینجا
هم بیخود آمدي اصرار نکن به وقتش تو هم میري .
آن روز صبح هم طبق معمول مجتبی در حال دعا بود. قرار بو ما همراه سید جلو برویم. مجتبی
و امیر که بیسیم چی سنگر بود همان جا می ماندند. امیر شب گذشته کشیک داده بود و حالا
زیر پتوي خاکستري رنگ سربازي در حال خر و پف کردن بود. من و علی تصمیم گرفتیم
امیر را براي خدا حافظی بیدار نکنیم. به نوبت خم شدیم و صورتش را بوسیدیم. بعد با مجتبی
خداحافظی کردیم. مجتبی دستمان را گرفت و روي سرش گذاشت بابغض گفت :
- خوش به حالتون . دستتون زیر سر ما بلکه دل سید نرم بشه و یه من هم رحم بکنه.
هر دو خندیدیم و با چند نفر دیگه از بچه ها راه افتادیم. همه تجهیزات لازم را بداشتیم و
حرکت کردیم. آن موقع توي فاو بودیم و تا خط دشمن, تقریبا سیصد متر فاصله داشتیم. در
حال گذاشتن گلوله هاي آر پی جی بودیم, که صداي ملتهب سید بلند شد .
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1108
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


نویسنده : علي
تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390
نظرات

بودم. علی می گفت سه چهار روزي هست که بیهوشم، البته گاهی براي مدت کوتاهی چشم
می گشودم و دوباره از هوش می رفتم. ترکش خمپاره، پاهایم را آش و لاش کرده بود. پاهایم
تا لگن در گچ بود و بعدها فهمیدم استخوان ساق چپم، از بین رفته و به جایش پلاتین گذاشته
اند. حدود یک ماه روي تخت بیمارستان بودم. پوست سینه و پشتم، سوخته بود و پانسمان شده
بود. عوض کردن پانسمان ها برایم عذاب الیم بود. پوستم به همراه پانسمان ها کنده می شد و
فریادم را به هوا بلند می کرد. خوب سنی نداشتم. تقریبا هفده سالم بود و براي درد کشیدن
خیلی کوچک بود. علی، با اینکه می توانست به تهران برود همراه من در بیمارستان ماندگار
شده بود. هر وقت بهش می گفتم برگردد تهران و خانواده اش رو ببیند، بهانه اي می آورد.
سرانجام یک روز، رك و پوست کنده گفت:
- حسین من تنها نمی رم. تحمل دیدن مادر رضا رو ندارم. می خوام حداقل تو هم همرام باشی.
دوباره یاد رضا، آتش به دلهایمان زد. هر دو با هم به گریه افتادیم. پلاك گردن رضا، در
دستان علی منتظر رسیدن به دست مادرش بودند. سرانجام وقتی کمی حالم بهتر شد اعزامم
کردند به تهران. مدتی هم در بیمارستان هاي تهران بستري بودم تا عاقبت گچ پایم را باز
کردند و پانسمان ها را برداشتند. مادر و پدرم از لحظه ورودم، مدام دور و برم می چرخیدند و با
نگاهشان قربان صدقه ام می رفتند. از طرف بسیج محل، به مادر و پدر رضا خبر شهادت
فرزندشان را داده بودند و باري از دوش من و علی برداشتند، اما هیچوقت روزي که از
بیمارستان به خانه آمدم را فراموش نمی کنم. دم درِ خانه گوسفندي را قربانی کردند و با سلام
و صلوات وارد خانه شدم. همۀ فامیل حتی عمه ام آ مده بودند. دو خاله ام، مهري و زري که هر
دو از مادرم بزرگتر بودند و دو دایی ام، عباس و محمود با زن و بچه هایشان و شوهرخاله ها و
دختر و پسرهایشان همه در حیاط کوچک خانه، انتظارم را می کشیدند. با ورودم همه صلوات
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1041
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود