آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 35
باردید دیروز : 638
بازدید هفته : 13119
بازدید ماه : 16464
بازدید سال : 34872
بازدید کلی : 267679

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 21 شهريور 1390
نظرات

پدرم آهسته گفت: خیلی خوب، حالا یک کاري می کنم. تو هم کم نفوس بد بزن!
چند وقتی از آن ماجرا گذشت، اما هنوز پریوش از آن خانه بلند نشده بود. یک روز از دانشگاه
که می آمدم، دختر بلند قد و به نسبت جوانی را دیدم که دم در خانه را آب می پاشید. حدس
زدم همان پریوش کذایی باشد. از روي کنجکاوي بهش خیره شدم. موهاي بلندش را به رنگ
زرد درآورده بود. ریشه هاي مویش سیاهی می زد و قیافۀ شلخته اي براي صاحبش درست
کرده بود. صورت پریوش، گرد و سفید و تپل بود، با لبهاي پهن و دهن گشاد، چشمهاي
درشت و کشیده اي داشت با یک جفت ابروي نازك و بلند، دماغش باریک بود و زیر لبش
روي چانه یک خال سیاه داشت. اگر آرایش صورتش را ندیده می گرفتی، شاید زیاد بد نبود.
یک بلوز آستین کوتاه و شلوار استرچ و چسبان مشکی پوشیده بود. دستهایش تا زیر آرنج پر
از النگوي طلا بود. ناخن هاي دست و پایش بلند و به رنگ قرمز روشن رنگ شده بود. با دیدن
من، لبخند پر نازي زد و گفت:
- حاج آقا چطورن؟
این دختر پدر » . زیر لب چیزي گفتم و سریع خود را داخل خانه انداختم. خیلی تعجب کردم
بعد با خودم فکر کردم حتما پدرم تذکري داده یا به صاحبخانه « ؟ مرا از کجا می شناخت
خبري داده و پریوش او را از آنجا می شناسد. بدون اینکه به کسی حرفی بزنم، وارد اتاقم شدم.
از این ماجرا تقریبا یًک ماهی می گذشت که یک روز آرمان خشمگین و غران وارد خانه شد.
صدایش از شدت خشم دورگه شده بود. مادرم فوري جلو رفت: واي خدا مرگم بده! آرمان
جون، چی شده مادر؟
آرمان به سختی سعی می کرد، نعره نزند. فریاد کشید:
- حاجی کجاست؟
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1058
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 20 شهريور 1390
نظرات

فصل بیست وپنجم
همه دور آیدا جمع شده بودیم. آیدا روي صندلی نشسته و هنوز در حال فین فین کردن بود.
کلاس تمام شده بود و تا دو ساعت بعد، کلاسى در اتاق 300 که ما نشسته بودیم، برگزار نمى
شد. شادى و لیلا و فرانک، دور صندلى آیدا نشسته بودند و من روبرویش، با صدایى آهسته
گفتم: آخه چى شده؟...از اول ترم تو همش درهمى...
شادى مزه پراند: حتما مى خوان به زور شوهرش بدن!
لیلا با آرنج به پهلوى شادى زد: بس کن!
آیدا دوباره و دوباره بینى اش را در میان دستمال مچاله شده، فشرد و به ما نگاه کرد. با صدایی
خفه گفت: خودم هم هنوز نمی دونم چی شده!
دستم را روي دستش که عصبی در هم می پیچاند، گذاشتم، گفتم:
- به ما بگو، حرف بزن. بذار یک کمی راحت شی!
فرانک با بغض گفت: الهی برات بمیرم، واقعا می خوان به زور شوهرت بدن؟
آیدا چشمانش را پاك کرد و گفت:
- نه بابا! کاش این بود. زندگی مون از آخر تابستون بهم ریخته.
شادي فوري پرسید: چرا؟
آیدا روي صندلی جا به جا شد و گفت:
- من فقط یک برادر دارم. وضع زندگی مون تا حالا خوب بوده، بابام توي بازار، فرش فروشی
داره و پول خوبی در می آره. مادرم هم زن سا ده و بی دست و پایی است که از وقتی من
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1088
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 20 شهريور 1390
نظرات

خانه هاي میلیونی این تازه به دوران رسیده ها را گرفته بودند. وجود امثال همین پا برهنه ها بود
که سرمایه این زالوها و پسران عیاششان را حفظ کرده بود. که حالا زبان در آورده بودند و
حرف مفت می زدند. چه کسی فراموش می کند آن روزها که پسران این پا برهنه ها جلوي
دشمن قد علم کردند پدران این جوجه عیاشها چگونه سوراخ موش را به بهاي وزنش طلا می
خریدند و نور چشمی هایشان را با هزار ضرب و زور روانه کشورهاي خارجی می کردند که
مبادا به جنگ فرستاده شوند. حالا چقدر کر کري خوندن آسان شده است. حسین را حت و
اسوده آخرین جرعه نوشیدنی اش را نوشید و رو به من گفت :
- مهتاب خیلی خوشمزه بود ...بریم ؟
نگاهش کردم صاحب حق او بود و شکایتی نداشت پس من چرا آنقدر عصبی باشم؟ نفس
عمیقی کشیدم و با لبخند نگاهش کردم.
- بریم
بدون اینکه به شروین و رضا نیم نگاهی بیندازم از در بیرون رفتم و منتظر حسین شدم تا پول
میز را حساب کند.نزدیک دانشگاه حسین با آرامش گفت:
- خودتو به خاطر دري وري هایی که حقیقت نداره ناراحت نکن.
با حرص گفتم : یعنی هرکی هر چی گفت جواب نمی دي ؟
حسین سري تکان داد : نه اگه جواب بدم و حرص بخورم معنی اش اینه که حرفهاشون صحت
داره ولی واین حرفها همه چرت و پرته جواب نمی خواد. اون خودش هم وقتی داره حرف
میزنه می دونه داره چرند می که اگه من جواب بدم خوشحال میشه ... خوب به من خیلی خوش
گذشت من پس فردا ثبت نام دارم از شنبه هم کلاسها شروع می شه .
با خنده گفتم : این ترم حل تمرین نداري ؟
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1198
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 19 شهريور 1390
نظرات

فصل بیست وسوم
بعد از آنکه از سرگذشت حسین باخبر شدم،یاد و فکر حسین لحظه اي رهایم نمی کرد.به هرجا
می رفتم و به هرکس نگاه می کردم،چشمان مظلوم و صورت معصومش پیش چشمم جان می
گرفت.به امتحانات پایان ترم نزدیک می شدیم و من حتی کلمه اي بلد نبودم.در تمام مدت،فکر
می کردم چطور باید مسئله را به پدر و مادرم بگویم؟اگر آنها مخالفت کنند که حتما همینطور
می شد،چه باید بکنم؟قهر و دعوا یا صبر و استقامت؟اصلا می توانستم با اخلاق و اعتقادات
حسین،کنار بیایم یا نه؟آینده مثل شهري در مه،ناپدید و نا پیدا بود.با کمکهاي لیلا و اصرار
شادي،شروع به درس خواندن کردم.با اینکه امتحانهاي کمی داشتم ولی آمادگی همیشگی را
نداشتم و تقریبا با نمرات مرزي،ترم تابستان را گذراندم.همه چیز قاطی شده بود و من خسته و
سردر گم می دویدم.به مراسم نامزدي سهیل زمانی نمانده بود و همه در حال رفت و آمد و
خرید بودند.قرار بود مراسم در خانه پدر عروس برگزار شود،بنابراین ما کار عمده اي
نداشتیم.فقط باید براي لباسهایمان پارچه می خریدیم و هدایایی هم براي خانواده عروس تهیه
می کردیم.سهیل در حال جوش و خروش بود.آنقدر در آن چند هفته باقیمانده دوندگی و فکر
و خیال داشت که لاغر شده بود.از آن طرف هم خاله ام داشت مهیاي رفتن به آنسوي آبها می
شد.مادر بیچاره ام بین دو واقعه بزرگ زندگیش گیر افتاده بود.جدایی از تنها خواهرش و
عروسی تنها پسرش!البته از طرفی خدا را شکر می کردم که اوضاع آن همه درهم ریخته است
و کسی متوجه حال دگرگون من نیست.لیلا را هم براي نامزدي دعوت کرده بودم و قرار بود
باهم براي خرید پارچه به خیابان زرتشت برویم.روز قبل مدل هاي لباسمان را از روي ژورنال
زیبا خانم ،خیاط ماهري که لباسهاي مادر و خاله ام را می دوخت،انتخاب و اندازه پارچه و نوع
آن را با دقت یادداشت کرده بودیم.بعد از خوردن صبحانه،صداي زنگ در بلند شد.می دانستم
لیلا است.وقتی قرار بود باهم جایی برویم خیلی بی طاقت می شدو از کله سحر حاضر و آماده
جلوي در بود.آیفون را برداشتم و با خنده گفتم:
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1248
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات

فصل بیست ودوم
آن سال با سختی و مشقت گذشت.همان سال ایران قطعنامه 598 را پذیرفت و آتش بس اعلام
شد.من و علی از طرفی خوشحال بودیم که جنگ تمام شده و از طرفی ناراحت بودیم که چرا ما
هم مثل هزاران هزار همرزمانمان،شهید نشده ایم!وقتی آتش بس قطعی شد،تازه متوجه شدیم که
به هیج جا متعلق نیستیم.چند سال در جبهه ها بودن و جنگیدن مارا طوري بار آورده بود که از
بی هدفی خسته و کسل میشدیم.اوایل فصل پاییز،خسته از بیکاري و ناامید از آینده ،با علی
حرف میزدم.علی اعتقاد داشت حالا که جنگ تمام شده و دیگر قرار نیست به جبهه ها
برگردیم باید کاري کنیم.باید تکلیفی براي زندگیمان مشخص کنیم.بعد از آن حادثه،من بی
حوصله و افسرده شده بودم.البته علی هم دست کمی از من نداشت ولی حداقل او،هنوز مثل من
دچار بی تفاوتی نشده بود.با خستگی پرسیدم:خوب چکار کنیم؟
علی با نگاهی که به دوردستها خیره مانده بود،آهسته گفت:
- فقط یک راه داریم.
پرسشگر نگاهش کردم.ادامه داد:
- ما که دیگه سربازي نداریم!پول و سرمایه اي هم نداریم که کار و باري راه بندازیم.اهل کار
زیر دست بقیه هم که نیستیم!پس فقط یک راه داریم.ادامه تحصیلات!
من و تو باید از همین فردا شروع کنیم و براي کنکور درس بخونیم...هان؟
بی حوصله نگاهش کردم:اصلا حال ندارم.از هرچی کتابه بیزارم.ول کن بابا!علی با هیجان
گفت:به همین زودي وصیت مادرت رو فراموش کردي؟یادت نیست چقدر دلش می خواست
تو مهندس بشی؟...بالاخره که تو باید کاري بکنی!میخواي با بقیه عمرت چکار کنی؟همینطور
زانوي غم بغل بگیري؟اینطوري چیزي درست میشه؟منطقی فکرکن!
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1211
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات

 اما ازنرسیدن اکسیژن,خفه شده بود.ردیف اجساد سفید پوش تا سرکوچه می رسید.هرکدام از
اجساد را که بیرون می آوردند,فریاد لا اله الا الله بلند می شد.علی را بیهوش بردند.انقدر خودش
را زده بود که تمام صورتش کبود وزخم شده بود.چند دقیقه بعد,مرا هم بردند.تسلیم ورضا
همراهشان رفتم.انگار دراین دنیا نبودم.حلقه مادروپدرم را درمشتم فشار میدادم,اما خبري از
اشک وناله ونفرین نبود.حدود دوماه دربیمارستان روانی بستري بودم.حتی لحظه اي صورت مادر
و پدر وخواهرانم از جلوي چشمانم کنار نمی رفت.بهار آمد ورفت بی آنکه من لطافت هوا را
روي پوست صورتم حس کنم.حال علی هم خراب بود.البته او دربیمارستان بستري نشد ولی تا
مدتها شبها کابوس می دید وگریه می کرد.
انقدر روانشناسان مختلف با من سروکله زدند,تا سرانجام سقف بلورین بغضم شکست.آلبوم هاي
عکس خانوادگی مان را دربرابرم می گذاشتند.وادارم می کردند با تک تک عزیزانم حرف
یزنم.اوایل این کار برایم عذاب الیم بود,اما کم کم بار دلم سبک می شد.تمام حرفهایم گله
وشکایت بود.
-چرا بی خبر رفتین؟چرا بی خداحافظی رفتین؟چرا منو تنها گذاشتین؟حالا تکلیف من چیه؟
ادامه حرفهایم نفرین وناله بود.نفرین به کسانی که کورکورانه وبدون آگاهی,روي مردم مظلوم
وبی دفاع بمب می ریختند.نفرین به قدرتهایی که از آنها حمایت می کردند.بعد ناله واستغاثه به
درگاه خدا بود.کم کم آرام می گرفتم.نرم نرمک متوجه اطرافم می شدم دراین مدت یکی
دوباري عمه ام به ملاقاتم آمد.اما اوهم خودش نیاز به دلداري داشت.بدون حضور من,عزیزانم را
دفن کرده بودند.شبها تا سپیدي صبح,دعا می خواندم واشک می ریختم.سرانجام روزي رسید که
پزشکان تشخیص دادند می توانم مرخص شوم.مادروپدرعلی مثل مادروپدري دلسوز زیر بال
وپرم را گرفتند ومرا درخانه خودشان جا دادند.دلم پراز درد ورنج بود.حتی نمی توانستم بهکوچه مان نگاه کنم,چه رسد زندگی درآن خانه!علی مثل برادري دلسوز مراقبم بود.کم کم
شروع کرد به زمزمه درس خواند وکنکور دادن!اصلا برایم مقدور نبود.فکر خواندن,حالم را بهم
می زد.مادریی که آنهمه آرزوي قبولی پسرش را در دانشگاه داشت,حالا زیر خروارها خاك
خفته بود,چشمان مشتاقش پراز خاك بود.خواهرانی که باید سرمشقشان می شدم,تنها
وغریب,زیر خاك رفته بودند.دست حمایتگر پدرم دیگر برسرم نبود.پس براي کی درس می
خواندم؟به عشق چه کسی به دانشگاه می رفتم؟هدف زندگی ام با عزیزانم,زیرخاك سرد وتیره
رفته بود.
هنوز همه داغدار و رنجیده بودیم که روزگار ماتم دیگري برایمان رقم
زد.شوهرخواهرعلی,دریکی ازجبهه هاي مرزي,شهید شد.خواهرعلی,مرجان,به همراه سه فرزند
خردسالش به تهران آمدند.خدایا!بازهم کاري کردي که غمم پیش چشمم کوچک شد!زن
جوتن وزیبایی درکمال شادابی وطراوت بیوه وبی سرپرست مانده بود.سه طفل معصوم
وکوچک,گریه کنان پدرشان را سراغ می گرفتند وداغ دل مادرشان را تازه می کردند.درآن
شرایط تصمیم گرفتم به خانه خودمان برگردم.وقتی موضوع را با پدرعلی درمیان گذاشتم
برافروخته ورنجیده,فریاد کشید:
-حسین,من حق پدري به گردن تو دارم بچه!اگه تا تکلیف کار و زندگی ات مشخص نشده
ازاین خونه بري به ولاي علی که هرگز نمی بخشمت.
حاج خانم هم که خبردار شد با بغض وگریه گفت:
-حسین به خدا حلالت نمی کنم اگه بذاري وبري.علی الان به تو احتیاج داره.اگه خواهر تو
رفته,زن او هم رفته.عروس ما هم رفته!داغ دل پسرمن هم زیاده!تورو به خدا تو دیگه عذابش
نده. واین بود که آن سال را هم درکنار مهربانترین آدمهاي دنیا گذراندم.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 1035
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات

فصل بیست ویکم
کم کمک آماده می شدیم که برگردیم,علی دلش را باخته بود وکمی دست دست می
کرد.ماههاي پایانی سال 66 بود وهواازسرما,یخ زده بود.اکثر روزها علی به خانه ما می آمد با
مرضبه صحبت می کرد.اوایل هفته بود وتازه ازخواب بیدار شده بودم,زمستانها بعدازنماز دوباره
می خوابیدم.درکش وقوس بودم که مادرم با سینی صبحانه وارد شد.سلامم را با مهربانی جواب
داد وگفت:
-حسین جون,زري خاله ات زنگ زده بود.براي چهارشنبه شب همه را دعوت کرده...
خمیازه اي کشیدم:به چه مناسبت؟
مادرم چاي را شیرین کرد:هیچی,گفت قبل ازاینکه توبري دورهم باشیم.البته تولد جواد هم
هست.زري می گفت الان جواد چند ساله التماس می کنه براش تولد بگیرن.خوب اون هم بچه
است ودل داره,هرچی زري واکبرآقا می گن دراین شرایط,وقت این کارها نیست زیربار
نرفته,خوب زري هم که می خواسته فامیل را دعوت کنه تا همه تورو ببینند از فرصت استفاده
کرده وبراي جواد هم یک کیک می ذاره...هان؟
رختخوابها را روي هم کناردیوار,چیدم:حالا ببینم چطور می شه.اصلاً حوصله شلوغی ندارم.
مادرم با ناراحتی گفت:وا؟حسین!واسه خاطرتو خاله ات شام می ده,همه هستن!
پرسیدم:کی هست؟
مادرم لقمه را به سمتم گرفت:همه,خاله ات,دایی هات,همسایه بغل دستی شان هم می آد.همه
هستن دیگه,توهم بیا!
لقمه را قورت دادم:خوب حالا تا چهارشنبه!
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1050
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 18 شهريور 1390
نظرات

تبدیل به اصفهانی می کرد. به یاد مجتبی و دل مهربانش افتادم. خدایا! مرا هم ببر.دیگر طاقت
دیدن بدن هاي تکه تکه شده رفیقانم را ندارم. چشمانم را روي هم گذاشتم. یا حسین شهید منو
هم بطلب. آقا مرا هم ببر. از علی خبرگرفتم. استخوان بازویش خرد شده بود. اما خدا رو شکر
زنده بود. او هم نگران من و امیر و بقیه دوستان شده بود. صلاح دیدم خبر شهادت امیر و
مجتبی را فعلا به او ندهم. روحیه اش حسابی افسرده می شد. دوباره موقع مرخصی مان فرا رسید
و با علی که حالا دستش در گچ وبال گردنش شده بود حرکت کردیم. هردو خسته و آفتاب
سوخته ولاغر اما زنده بودیم. باز هم مادرم با دیدنم به گریه افتاد. خواهر هایم قد کشیده و
بزرگ شده بودند و پدر و مادرم خمیده و پیر تر ! آنها هم مثل ما زیر آتش بودند. صدام لعنتی
تهران را زیر موشک گرفته بود. همان هفته اول به سراغ خانه رضا رفتیم. مادرش انگار همه
چیز را پذیرفته بود. ساکت و صبور و ارام گرفته بود. به روال زندگی در خانه عادت می
کردیم. روزهاي اول مدام ازخواب می پریدم. فکر می کردم هنوز جبهه ام . همش حالت آماده
باش بودم. مادرم می گفت گاهی در خواب فریاد می زنم اسم امیر مجتبی را می برم. طفلک
نمی دانست پسر نوزده ساله اش چه صحنه هایی را شاهد بوده و در چه شرایطی زنده مانده
است. اول هفته بود که با علی به مدرسه رفتیم. می خواستیم امتحان بدهیم. کمی درس خوانده
بودیم و همین براي گرفتن نمره قبولی کافی بود. من فقط به خاطر دل مادرم دنبال تحصیل بودم
وگرنه در جبهه به این نتیجه رسیده بودم که انسان بودن هیچ ربطی به تحصیلات ندارد و اصولا آنجا با مسایلی سر و کار داشتم که درس خواندن خیلی پیش پا افتاده و بچگانه به نظر می
رسید. اما مادرم اصرار می کرد و قربان صدقه ام می رفت که دیپلم بگیرم. آرزویش این بود
که به دانشگاه بروم ومهندس شوم. خواهرانم هم چشم به من داشتند و من دلم نمی خواست
الگوي بدي برایشان باشم.
به هر ترتیب امتحان دادیم و آمدیم.در راه علی شروع به صحبت کرد
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1033
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


نویسنده : علي
تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390
نظرات
رمان - یلدا(کتابچه) نویسنده: م.مودب پور حجم کتاب: 961 KB این رمان حکایت عاشق شدن پسری به نام سیاوشه... اولین دیدار اونا به طور تصادفی توی بیمارستانه... یلدا که تازه از خارج برگشته توی خیابون با یه پیر زن تصادف میکنه و با اضطراب زیاد میارتش بیمارستان... سیاوش هم به خاطر عمل آپاندیس بابای دوستش ( نیما ) برای عیادتش اومده بوده...
تعداد بازدید از این مطلب: 761
موضوعات مرتبط: رمان , رمان براي موبايل , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


نویسنده : علي
تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390
نظرات

فصل بیستم
آن روز از صبح دل آسمان جبهه گرفته بود. نم نم باران صورت هاي آفتاب سوخته مان را
نوازش می کرد. صداي راز و نیاز مجتبی به گوشم می رسید. کنار سنگر نشسته بود و با زاري
می نالید :
- اي خدا آخه چرا همه می تونن برن خط فقط من نمیتونم,خدایا کاري کن ! کاري کن !
بذار سید منو هم بفرسته خط..
مجتبی پسر کوچک و کم سن و سالی بود که تقریبا ساعتی یکبار به سید التماس می کرد :
- آقا به پاتون می افتم تو روبه جدت قسمت می دم منو هم بفرست خط .
سید هم هر بار صبورانه جواب می داد : نمی شه تو هنوز بچه اي سن و سالی نداري تا همینجا
هم بیخود آمدي اصرار نکن به وقتش تو هم میري .
آن روز صبح هم طبق معمول مجتبی در حال دعا بود. قرار بو ما همراه سید جلو برویم. مجتبی
و امیر که بیسیم چی سنگر بود همان جا می ماندند. امیر شب گذشته کشیک داده بود و حالا
زیر پتوي خاکستري رنگ سربازي در حال خر و پف کردن بود. من و علی تصمیم گرفتیم
امیر را براي خدا حافظی بیدار نکنیم. به نوبت خم شدیم و صورتش را بوسیدیم. بعد با مجتبی
خداحافظی کردیم. مجتبی دستمان را گرفت و روي سرش گذاشت بابغض گفت :
- خوش به حالتون . دستتون زیر سر ما بلکه دل سید نرم بشه و یه من هم رحم بکنه.
هر دو خندیدیم و با چند نفر دیگه از بچه ها راه افتادیم. همه تجهیزات لازم را بداشتیم و
حرکت کردیم. آن موقع توي فاو بودیم و تا خط دشمن, تقریبا سیصد متر فاصله داشتیم. در
حال گذاشتن گلوله هاي آر پی جی بودیم, که صداي ملتهب سید بلند شد .
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1085
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


نویسنده : علي
تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390
نظرات

بودم. علی می گفت سه چهار روزي هست که بیهوشم، البته گاهی براي مدت کوتاهی چشم
می گشودم و دوباره از هوش می رفتم. ترکش خمپاره، پاهایم را آش و لاش کرده بود. پاهایم
تا لگن در گچ بود و بعدها فهمیدم استخوان ساق چپم، از بین رفته و به جایش پلاتین گذاشته
اند. حدود یک ماه روي تخت بیمارستان بودم. پوست سینه و پشتم، سوخته بود و پانسمان شده
بود. عوض کردن پانسمان ها برایم عذاب الیم بود. پوستم به همراه پانسمان ها کنده می شد و
فریادم را به هوا بلند می کرد. خوب سنی نداشتم. تقریبا هفده سالم بود و براي درد کشیدن
خیلی کوچک بود. علی، با اینکه می توانست به تهران برود همراه من در بیمارستان ماندگار
شده بود. هر وقت بهش می گفتم برگردد تهران و خانواده اش رو ببیند، بهانه اي می آورد.
سرانجام یک روز، رك و پوست کنده گفت:
- حسین من تنها نمی رم. تحمل دیدن مادر رضا رو ندارم. می خوام حداقل تو هم همرام باشی.
دوباره یاد رضا، آتش به دلهایمان زد. هر دو با هم به گریه افتادیم. پلاك گردن رضا، در
دستان علی منتظر رسیدن به دست مادرش بودند. سرانجام وقتی کمی حالم بهتر شد اعزامم
کردند به تهران. مدتی هم در بیمارستان هاي تهران بستري بودم تا عاقبت گچ پایم را باز
کردند و پانسمان ها را برداشتند. مادر و پدرم از لحظه ورودم، مدام دور و برم می چرخیدند و با
نگاهشان قربان صدقه ام می رفتند. از طرف بسیج محل، به مادر و پدر رضا خبر شهادت
فرزندشان را داده بودند و باري از دوش من و علی برداشتند، اما هیچوقت روزي که از
بیمارستان به خانه آمدم را فراموش نمی کنم. دم درِ خانه گوسفندي را قربانی کردند و با سلام
و صلوات وارد خانه شدم. همۀ فامیل حتی عمه ام آ مده بودند. دو خاله ام، مهري و زري که هر
دو از مادرم بزرگتر بودند و دو دایی ام، عباس و محمود با زن و بچه هایشان و شوهرخاله ها و
دختر و پسرهایشان همه در حیاط کوچک خانه، انتظارم را می کشیدند. با ورودم همه صلوات
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1020
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 14 شهريور 1390
نظرات

 مادرم سرخ سرخ بود.پدرم هم انگارگریه کرده بود.با دیدن من هردو بلند شدند وبه طرفم
آمدند.مادرم محکم درآغوشم گرفت وگفت:حسین,اگه بلایی سرت بیاد چه خاکی به سرکنم؟
پدرم فوري بهش توپید:زن نفوس بد نزن؟انشاالله می ره وبرمی گرده آب ازآب هم تکون نمی
خوره.
دوباره بغض مادر درگلو شکست.طاقت نگاههاي پرسوزشان رانداشتم,بدون خوردن شام,رفتم
زیرلحاف وسعی کردم بخوابم. 
 

فصل نوزدهم
جایی که براي آموزش نظامی باید می رفتیم، یک پادگان در کرمانشاه بود. صبح روزي که
قرار بود به طرف پادگان حرکت کنیم، خیلی زود از خواب بیدار شدم. اتوبوس از جلوي در
مسجد حرکت می کرد و قرار من و دوستانم، جلوي در مسجد بود. از شب قبل مقداري وسایل
مورد نیازم را جمع و جور کرده بودم و تقریبا کاري نداشتم. مادرم از صبح زود بیدار شده بود
و مدام قربان صدقۀ من می رفت. در بین دو اتاق در رفت و آمد بود و هر دفعه چیز جدیدي
می آورد و با لحن بغض آلود می گفت: اینو هم ببر حسین، شاید به دردت بخوره.
وقتی می خواستم از در خارج بشم، جلوي در با یک قرآن و سینی محتوي اسفند و کاسه اي
آب ایستاده بود. با خواهرانم خداحافظی کردم و همراه مادر و پدرم که اصرار داشتند تا پاي
اتوبوس همراهم بیایند، راه افتادم. جلوي اتوبوس، غوغا بود. همه در حال خداحافظی بودند. رضا
و علی در میان خانواده هایشان منتظر من بودند. در میان اشک و آه مادرانمان سوار اتوبوس
شدیم و با فرستادن چند صلوات، حرکت کردیم. در میان راه، همه سرودهاي هیجان انگیز
انقلابی می خواندیم و عده اي از بچه ها، پرچم هایی را از پنجره تکان می دادند. در مدت
آموزش، کم کم به محیط خو می گرفتیم و آن التهاب و هیجان اولیه جایش را به صبوري و
تفکر در مورد هر حرکتمان داد. آخرین روزهاي دورة آموزشی به ما اجازه یک دیدار با
والدینمان را دادند. شوق جبهه رفتن، همه دلها را به تپش انداخته بود. چه روزهایی بود. شب ها
همه در مراسم دعایی که بعد از نماز بر پا بود، شرکت می کردیم. آن روزها، پسري هم سن و
سال خودمان به جمع سه نفرمان اضافه شد. بچۀ اصفهان بود و علاوه بر لهجۀ شیرینش، کلی
مرام و صفا داشت. اسمش امیر حسین بود که همه امیر صداش می کردند. از همان روزهاي
اول با ما رفیق شد و از آن به بعد هر چهار نفر با هم بودیم. وقتی براي خداحافظی مادر و پدرم
را دیدم، حس می کردم سالها سن دارم. احساس بزرگ شدن و بلوغ فکري عجیبی داشتم. در
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1015
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 14 شهريور 1390
نظرات

فصل هجدهم
در خانواده اي معتقد به دنیا آمدم . پدرم کارمند بانک و مرد زحمتکشی بود دایم در تلاش بود
که مبادا خانواده اش در رنج و عذاب زندگی کنند. دغدغه همیشگی اش این بود که مبادا پول
حرام وارد زندگی اش شود. در هر کاري این مورد را در نظرداشت وتا مطمئن نمی شد کاري
انجام نمی داد . مادرم هم زن مظلوم و ساده اي بود که منتهاي آرزوش رضایت شوهر و بچه
هایش بود. همیشه ما را مقدم بر خودش می دانست تا مطمئن نمی شد که شوهر و به هایش
سیر شده اند غذا نمی کشید. در همه چیز اول بچه هایش را در نظر می گرفت بعد خودش را
هیچوقت یادم نمی آید که روي حرف پدرم حتی در صورت عدم توافق حرفی زده باشد. پدرم
را آقا یا رحیم آقا صدا می کرد. کلمه آقا هیچوقت جا نمی افتاد البته پدرم هم همیشه احترامش
را داشت و حاج خانوم یا سوري خانم صدایش می زد. البته اسم مادرم سرور بود که پدرم
مخففش کرده بود. وقتی کمی بزرگ شدم و به اصطلاح دست راست و چپم را شناختم متوجه
سختی شرایط زندگی مان شدم و از همان بچگی سعی می کردم کمک حال پدر و مادرم باشم
حالا یا کار می کردم یا سعی می کردم خواسته هاي نا بجا نداشته باشم. می فهمیدم پدرم چه
قدر زحمت می کشد تا خرج سر برج ما را سر و سامان دهد و مادرم چقدر قناعت می کند تا
بچه هایش حداقل در خوراك کم و کسر نداشته باشند ولی باز هم کاملا موفق نبودند. من بچه
بزرگ خانه بودم خواهرم مرضیه با من چهار سال تفاوت سنی داشت و زهرا تقریبا یکسال و
نیم از مرضیه کوچکتر بود. هر دو دخترهاي ساکت و خجولی بودند که به بازي هاي کودکانه
خودشان قانع بودند. از وقتی یادم می آد تو همین خونه زندگی می کردیم. این خونه ارث پدرم
بود که از پدرش به او رسیده بود. البته سر همین آلونک هم کالی بگو و مگو و اختلاف پیش
آمده بود. پدرم یک برادر و دو خواهر داشت که برادرش در همان سنین جوانی در یک
تصادف مشین فوت کرده بود و یکی از خواهرانش هم اوایل انقلاب ازدواج کرده بود و با
شوهر و فرزندانش مقیم خارج شده بودند. می ماند فقط یک خواهر به نام راحله که شوهر فوق
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1062
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 14 شهريور 1390
نظرات

فصل هفدهم
می توانستم تعجب مادرم را حتی بدون دیدن صورتش، حس کنم. مثل دیدن یک علامت سوال!
اواخر ماه بود و من تقریبا به خواندن نماز عادت کرده بودم. البته گاهی از خستگی یا تنبلی،
فراموش می شد، اما با احساس گناه شدید که بعد از قضا شدن نمازم درونم را پر می کرد،
حواسم را جمع می کردم که دفعه بعدي پیش نیاید. آن روز در حال خواندن نماز مغرب و عشاء
بودم که مادرم در اتاقم را باز کرد. بعد از چند لحظه، در سکوت در را دوباره بست. وقتی نمازم
تمام شد و سلام نماز را دادم، برگشتم و به صورت متعجبش نگاه کردم. روي تخت نشسته بود
و طوري مرا نگاه می کرد که انگار از کرة مریخ آمده ام. با خنده پرسیدم: کارم داشتید؟
سري تکان داد: تو از کی تا حالا نماز خون شدي؟
جدي پرسیدم: اشکالی داره؟
مادرم آشکارا دستپاچه شد: نه، این چه حرفیه؟ معلومه که اشکالی نداره، خیلی هم خوبه! خوش
به حالت که ارادة قوي داري.
با ملایمت گفتم: اولش سخته ولی بعد عادت می شه. احساس آرامش بعدش خیلی خوبه، شما
هم اگه بخواي می تونی.
مادرم نیمه شوخی گفت: من اگه بخوام نماز بخونم، تا صد سال باید نماز قضا بخونم، پدرم در
می آید.
بعد براي اینکه موضوع بحث را عوض کند، گفت: نازي آخر هفته می آد اینجا، می خوام ببینم
کلاس داري یا نه؟
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1121
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 14 شهريور 1390
نظرات

 صداي قهقهۀ حسین گوشی را پر کرد: حسود خانم، به جز شما در زندگی حقیر خبري نیست.
با افتخار گفتم: نمازم رو خوندم.
حسین با لحنی تشویق آمیز گفت: باریک الله، می دونم که تو دختر با اراده اي هستی... حالا
راستشو بگو بعد از نماز احساس خوبی نداشتی؟
کمی فکر کردم: چرا، خیلی راحت شدم. انگار یک تکیه گاه قوي پیدا کرده ام.
لحن حسین پر از احترام شد: حتما همینطوره، خدا همیشه تکیه گاه ما آدمهاي ضعیف و
ناچیزه، منتها ما نمی فهمیم.
بعد از چند دقیقه، گفتم: حسین، خیلی دلم می خواد یک جوري با پدر و مادرم آشنا بشی،
اینطوري راحت تر می شه باهاشون حرف زد.
حسین فکري کرد و گفت: من حاضرم هر کاري بگی بکنم,اینطوري خیلی معذبم، هر بار با تو
حرف می زنم یا می بینمت و نگات می کنم، بعدش پراز احساس گناه می شه, تو به هر حال
نامحرمی...
با غیظ گفتم: بس کن، ما که کاري نمی کنیم.
حسین مظلومانه گفت: قصد توهین نداشتم. فقط... فقط من نوع زندگی ام یک جوریه که...
چطور بگم؟
بعد آه کشید: هیچوقت آنقدر جاي خالی پدر و مادرم رو حس نکرده بودم!اگر بزرگتري بالا
سر داشتم، پا پیش می گذاشتم و تکلیفم معلوم می شد.
آهسته پرسیدم: حالا یعنی هیچکس رو نداري؟
حسین با بغض گفت: چرا، فقط یک عمه دارم که شوهرش چشم دیدن منو نداره..
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1105
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 14 شهريور 1390
نظرات


از گرما داشتم خفه می شدم. به اطراف نگاه کردم. سالن به آن بزرگی از شدت شلوغی در حال
انفجار بود. همه با هم در حال حرف زدن بودند. مینا هم گوشه اي نشسته بود و قیافه اش طبق
معمول درهم بود، مادر و پدرم موفق نشده بودند کاري کنند تا او نیاید. خاله طناز تنها آمده
بود، شوهرش خانه مانده بود تا بچه ها را نگه دارد. دایی علی و عمو فرخ کنار هم نشسته بودند،
عمو محمد اما کنار مینا نشسته بود، انگار می خواست اگر مینا حرفی زد، جلویش را بگیرد. به
سهیل که نگران نگاه می کرد، خیره شدم. گلرخ هم تقریبا مثل سهیل نگران بود. پدر بزرگ،
عمو و عمۀ او هم آمده بودند، اما از فامیل مادرش خبري نبود، بعدا سهیل به ما گفت که با هم
قهرند، یعنی دایی هاي گلرخ با پدرش مشکل داشته اند و براي همین نیامده بودند. اما تمام
دختر عموها و پسر عموها و بچه هاي عمه اش به اضافۀ دامادها و عروسهایشان آنجا بودند.
سرانجام پس از یکساعت حرف زدن و شلوغ کردن، پدر بزرگ گلرخ با صداي بلندي گفت:
- دخترها، بچه هاتون رو بردارید ببرید،می خوایم حرف بزنیم، سرمون رفت.
در لحظه اي، همۀ دختر عموها و عمه ها و عروس ها، بچه هایشا ن را از سالن خارج کردند.
مادر گلرخ تند تند بشقاب هاي کثیف را برداشت و فضا کمی آرام گرفت. همه ساکت شدند.
پدر بزرگ گلرخ شروع به صحبت کرد. صحبت سر مهریه و شیربها زود به نتیجه رسید. مهریه
دویست سکه و شیربها یک قطعه زمین به نام گلرخ، تعیین شد. بعد صحبتها کشیده شد به تعیین
روز عقد و عروسی و تنظیم تاریخ مراسم، مادر گلرخ با نامزدي موافق بود و مادر من با عقد.
سرانجام گلرخ خودش به زبان آمد، با صدایی لرزان گفت:
- چون من هنوز یک ترم از درسم مانده، فعلا عقد محضري کنیم با یک مراسم نامزدي مختصر
و بعد که من درسم تمام شد و وضع خانه و کار سهیل هم مشخص شد، در یک روز عقد
وعروسی را برگزار کنیم.
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1004
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


نویسنده : علي
تاریخ : دو شنبه 14 شهريور 1390
نظرات

مادرم دو لیوان چایی ریخت و یکی را جلوي من گذاشت: جمعه قرار گذاشتیم بریم خونه
آقاي نوایی.
بی حوصله گفتم: من نمی آم.
مادرم اخم کرد : وا ؟ یعنی چی ؟ همه میان تو هم باید باشی .
پرسیدم : کی می آد؟
-طناز و شوهرش عمو فرخ و عمو محمدو دایی علی همه می آن.
جرعه اي چاي خوردم: مگه می خواي بریم لشکر کشی ؟
مادرم بی حوصله نگاهم کرد : رسمه این دیگه بله برون است باید بزرگترها باشن!
با خنده گفتم : آخه عمو محمد کجاش بزرگتره ؟دلت می خواد مینا بیاد یک قالی به پا کنه ؟
مادرم آهی کشید و گفت : خودم هم نگران این موضوع ام . می ترسم حرف بی جایی بزنه چه
می دونم ! یک چرت و پرتی بگه ....
- خوب چرا گفتی بیاد؟
مادرم غمگین گفت: بابات گفت. می گه اگه فرخ بیاد به محمد بر میخوره دعوتش نکنیم . درد
ما هم گفتن نداره همه از غریبه ها می نالن ما از فامیل.
براي اینکه از ان حال و هوا بیرون بیاید پرسیدم : خاله طناز برگشته ؟
مادرم چاي را سرکشید : دیشب آمدن!
- خوب نتیجه چی شد ؟
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1055
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 13 شهريور 1390
نظرات

 جواب دادم: خوب معلومه که می آم. امروز چه کار می کنی؟
لیلا بی حوصله گفت: هیچی، برنامه اي ندارم. اتفاقا حوصله ام سر رفته، اگه کاري نداري پاشو
بیا اینجا، با هم حرف بزنیم.
نگاهی به ساعت کردم و گفتم: خیلی خوب، بذار به مامانم بگم. اگه اجازه نداد بهت زنگ می
زنم.
لیلا قبل از اینکه تماس قطع شود، گفت: براي ناهار بیا، چارت درسی رو هم همرات بیار، مال
من گم شده.
وقتی دم در خانه لیلا رسیدم، ساعت نزدیک یازده بود. زنگ زدم و بعد از اینکه در آیفون
زمزمه کردم چه کسی هستم، در باز شد. در آسانسور، به این فکر می کردم که رازم را به لیلا
بگویم یا نه؟ سرانجام تصمیم گرفتم ببینم چه پیش می آید. وقتی وارد خانه شدم، مادر لیلا
مشغول حرف زدن با تلفن بود. صورت لیلا را بوسیدم و به مادرش سلام کردم. او هم با سر
جوابم را داد. مادر لیلا، زن قد بلند و لاغر اندامی است که صورتش همیشه یک جور است، نه
لبخند می زند و نه اخم می کند. یک نوع قیافۀ خونسرد. خانۀ لیلا اینها، یک خانۀ تقریبا بزرگ
بود. با دو اتاق خواب، قبلا آنها هم در یک خانۀ ویلایی زندگی می کردند، بعد که لیدا و
لادن، خواهرهاي لیلا ازدواج کردند و از آن خانه رفتند، مادر لیلا پاها را توي یک کفش کرد
که باید خانه را بفروشند و در آپارتمان زندگی کنند. می گفت بعد از بچه ها، خانه برایش
زیادي بزرگ است و وهم برش می دارد. البته مادرم همیشه می گفت: اینها همه حرفه، خانم
اقتداري براي جهیزیه دخترها، مجبور شد خانه را بفروشد، والا آدم خانۀ به آن بزرگی و دلبازي
را می فروشد، می رود تو قفس؟
 

تعداد بازدید از این مطلب: 993
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 13 شهريور 1390
نظرات

71/4/ شنبه 13
خدایا,نکند ازمن رنجیده باشد؟البته اگررنجیده باشد هم حق دارد.اخر پسره بیشعوراین چه طرز
حرف زدن است.طفلک براي رفع اشکال پیش من آمده بود.آنوقت گفتم دیگر پیش من
نیا...خاك برسر من کنند که هفته ها دراشتیاق شنیدن یک کلمه از دهان زیبایش می سوزم و
آن وقت...
به هر حال خودم را جلوي ماشینش انداختم.اگرهم زیرم می کرد ناراحت نمی شدم.اما ایستاد
ومن هم از خدا خواسته سوار شدم.از دماغ وچشمهایش پیدا بود گریه کرده.دلم پراز درد شد.به
خاطر من حقیر,چشمان زیبایش قرمز شده یود.خدا مرا بکشد تا دیگر ناراحتت نکنم.ضبط
ماشینش را خاموش کردم.دلم نمی خواست صدایی مزاحم شنیدن صداي تنفسش شود.جلوي
قصري ایستاد.وقتی پرسیدم اینجا کجاست؟با سادگی وبدون ذره اي خودخواهی گفت خانه
امان!واي خداي من,خانه من در مقابل این کاخ,مثل یک آلونک به نظر می رسد.من چه فکري
کردم؟ازش عذرخواهی کردم به خاطرآن حرفهاي احمقانه,دلم می خواست داد بزنم که عاشقش
شده ام وبه خاطر خودش می خواهم دیگر نبینمش.اما نتوانستم,با التماس ازش خواستم مرا به
گناه نیندازد.طفلک تعجب کرد.خوب حق داشت او که کاري نکرده بود.مگراو ازمن خواسته
بود که عاشقش شوم؟جمله اي نصفه ونیمه درمورد چشمهاي جادویی اش برزبانم آمد.بعد به
خودم نهیب زدم.این چه حرفهایی است که می زنی,دیوانه؟باعجله خداحافظی ازآن ماشین فرار
کردم.می دانستم اگر بیشتربمانم,ممکن است خطایی ازم سربزند.مثل یک بلورگرانقیمت دلم می
خواست,در آغوشم نگهش دارم.واي خدایا,این حرفها چیست؟توبه,توبه,توبه!
71/4/ یکشنبه 14
روزامتحان معادلات بود ومن بیقرار بین ردیف صندلی دانشجویان قدم می زدم.دیشب تا صبح
درفکرمهتاب بودم.خدایا,چرا اشکالهایش را برطرف نکردم؟نکند حالا به مشکل بربخورد؟چقدر
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1373
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 13 شهريور 1390
نظرات

لرزیدم.دلم می خواست طوري می شد که من آنروز سرکلاس نروم,اما نمی شد.بچه ها مرا دیده
بودند.ناراحت وارد کلاس شدم.مهتاب داشت با دوستش پج پچ می کرد,نگاهش کردم.مانتوي
طوسی با مقنعه مشکی پوشیده بود,چقدراین رنگ به او می آمد.صورتش خواستنی
ترازهمیشه,قصد جانم را داشت.محو تماشایش بودم که سربلند کردونگاهم کرد.لحظه اي
نگاهمان درهم قفل شد,حس می کردم همه بچه ها متوجه ما شده اند.صداي طپش بی امان قلبم
گوشم را پرکرده بود.سرانجام مهتاب سربه زیر انداخت.از شرم سرخ شده بود ومن
چقدرصورتش را با لکه هاي قرمز روي گونه,می پسندم.باز مشغول پچ پچ با دوستش شد.بعد
ازکلاس,همه بلند شدند تا وسایلشان را جمع کنند به جزمهتاب,بی میل کلاس را ترك کردم
وبا کمترین سرعتی که می توانستم به طرف پله ها رفتم.آنقدر اهسته راه می رفتم که به یاد
بازي بچه ها می افتادم.مرضیه درحیاط با زهرا بازي می کرد وداد می زد,سه قدم مورچه اي و
زهراآهسته,آهسته چند قدم راه می رفت.درواقع,درجا میزد.حالا من هم داشتم قدم مورچه اي
برمی داشتم.درافکار خودم بودم که صداي فریاد مهتاب قلبم را لرزاند.شنیدم که با فریاد ازکسی
می خواست مزاحمش نشود.با عجله چند پله اي را که پایین رفته بودم,برگشتم.از صحنه اي که
دیدم وحشت کردم.پناهی,باخنده وقیحی به مهتاب که ازشدت عصبانیت وناراحتی صورتش
برافروخته شده بود,نگاه می کرد.جلو رفتم واز مهتاب سوال کردم کسی مزاحمش شده...پناهی
با بی ادبی جوابم را داد.تهدیدش کردم که به حراست دانشگاه می گویم وآنها حالش را جا می
آورند,دوباره چیزي گفت ورفت.بعد برگشتم وسراغ مهتاب رفتم که روي پله ها نشسته بود
مظلومانه گریه می کرد.وقتی من رسیدم کلاسورش روي پله ها افتاد وحالاهمه جزوه هایش در
راه پله ها پخش شده بود.بادقت کاغذها را جمع کردم وروي شماره صفحه مرتبشان کردم.دیدن
مهتاب که اشک می ریخت,دلم را ریش می کرد.کلاسورش را برداشتم,بوي عطرمهتاب تمام
فضا را پرکرده بود.کلاسورش خاکی شده بود,با اشتیاق با لباس تنم,پاکش کردم وبه دستش
دادم.درمیان اشکهایش,لبخند زد.به پیراهن خاکی ام می خندید,نمی دانست که دیگر پیراهنم را
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1065
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 13 شهريور 1390
نظرات

فصل سیزدهم
71/1/ شنبه 1
ازوقتی تنها شده ام,ازعید وایام عید بیزارم.خانه کثیف شده و کسی نیست دستی به سروگوشش
بکشد.تنها دراتاق نشستم,حتی رادیو وتلویزیون راهم روشن نکردم.دلم نمی خواست سروصداي
تحویل سال را بشنوم.مرا یاد سالهایی می اندازد که پدرومادرم بودند.مادرم با وسواس همه جا را
تمیز می کرد ومی شست.پدرم با همه سختی که بود تن همه ما لباس نو می کرد.بوي بهار
باغچه کوچکمان را پرمی کرد.هنوز کسانی بودند که به دیدنمان بیایندوماهم به دیدنشان
برویم.اما حالا,خانه سوت وکوروساکت است.هیچکس نیست که عید را به من تبریک بگوید
ومن هم کسی را ندارم که به دیدنش بروم.بعدازتحویل سال,علی پیشم می آید.چند دقیقه اي در
بغلش زارمی زنم,اما می دانم که حوصله او هم از دست من سررفته,باید جلوي خودم را
بگیرم.بعدازاینکه علی رفت,درتاریکی نشستم و به این فکر فرو رفتم که الان مهتاب چه می
کند؟حتما در جریان دیدوبازدید عید سرش گرم است.در میان خانواده,با لباسهاي نو می
خرامد.بعد لحظه اي آرزو کردم که اي کاش پیش من بود وخودم به فکرهایم خندیدم.خانه
محقر وسوت وکور من کجا ومهتاب کجا؟
71/1/ پنجشنبه 13
امروز با اصرارعلی,همراهش رفتم.مادروپدروبرادر کوچکش سرکوچه منتظرم بودند.مادرش با
دیدن من,چشمهایش را پاك کرد ومن دلم گرفت.پدرش,با محبت مرا بوسید وعیدرا تبریک
گفت.سوار ماشین که شدم,بی جهت دلم تنگ شد.تمام مدت روز روي فرش بزرگی که
مادرعلی پهن کرده بودنشستم واز جا تکان نخوردم.مادرعلی,بادلسوزي گفت:حسین آقا قصد
ازدواج ندارید؟وقتی نگاهش کردم,بال چادرش را روي صورتش گرفت وگفت:تا کی می
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1578
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 13 شهريور 1390
نظرات

به میان حرفش پریدم:نه,من هم هرجایی نمی رم وهرکاري نمی کنم.درسته آزادي بهم دادن اما
هیچ وقت سوءاستفاده نکردم.درضمن تا قبل ازاینکه دانشگاه قبول بشم,پدرومادرم مثل عقاب
مواظبم بودن,براي مدرسه رفت وبرگشتن سرویس داشتم.حالا که در دانشگاه قبول شده ام,کمی
آزادترم گذاشته اند.
حسین با خنده گفت:چقدر زود به خودت می گیري,منظورمن این نیست که تو دختر بدي
هستی...اصلا ولش کن.
چند لحظه اي هردو ساکت بودیم.بعد ازمدتی بی هدف درخیابانها پرسه زدن,حسین
گفت:مهتاب,نگه دار من دیگه باید برم.
-کجا؟
-خونه,خسته هستم.
پرسیدم:خونه ات کجاست؟بذار برسونمت.
نگاهم کرد وگفت:خیلی خوب,اتفاقاً بد نیست بیاي محل زندگی منو ببینی...
شروع کرد به آدرس دادن وراهنمایی کردن,خیابانهایی که من تا به حال اسمشان راهم نشنیده
بودم.کوچه هاي باریک,خیابانهاي تنگ وازدحام مردم,سرانجام سرکوچه اي تنگ وباریک
گفت که ماشین را نگه دارم,ایستادم.حسین به انتهاي کوچه اشاره کرد وگفت:
-این کوچه بن بسته,ماشین هم به سختی توش می آد.من همین جا پیاده می شم.خانه یکی مانده
به آخر مال من است.پلاك بیست وپنج.
باخنده گفتم:دعوتم نمی کنی؟
غمگین نگاهم کردوگفت:تو به این جورجاها عادت نداري.
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1028
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 13 شهريور 1390
نظرات

 فصل دوازدهم
بعداز خواندن آخرین خطوط نفس بریده,دفتررابستم.نمی دانستم چه باید بکنم؟فکرش راهم نمی
کردم که حسین به من توجه داشته باشد,اما انگار اشتباه کرده بودم.یک لحظه دلم برایش تنگ
شد بعد تازه متوجه شدم که کار بدي کرده ام.من,نوشته هاي خصوصیش را خوانده بودم آن هم
بدون اجازه!بعد فکر مهمتري ذهنم را اشغال کرد.حسین مرا دوست داشت,ته دلم می دانستم که
منهم دوستش دارم.با آنکه اطلاعات کمی درموردش داشتم اما می دانستم که دوستش
دارم.وحشتزده پی بردم که عوض شده ام.از سالهاي نوجوانی همیشه شاهزاده رویاهایم,مردي
بود مثل پدرم یا برادرم سهیل,خوش پوش,جذاب,پولدارواجتماعی!
اما حسین با هیچ کدام ازاین معیارها مطابقت نداشت.اجتماعی از نظر من یعنی اهل مهمانی هاي
بزرگ وپرزرق وبرق,رقص وموسیقی...و حسین با آن اصول عقایدي اش مطمئنا با این مفهوم
ضدیت داشت.حالا باید چکار می کردم.
آن شب تا نزدیکی هاي سحر,در رختخوابم غلت می زدم.سرانجام دم دماي صبح خوابم
برد.نزدیک ظهر بود که باصداي مادرم بیدار شدم.
-مهتاب,تلفن...
گوشی را از روي میز برداشتم.خواب آلود گفتم:بله؟
صداي لیلا در تلفن پیچید:بلا,چقدر می خوابی,من وشادي داریم می ریم استخر,تو نمی خوایی
بیایی؟
بی حوصله گفتم:نه,یک کمی بی حال هستم.دیشب تا دیروقت عروسی بودیم,امروزمی خوام
استراحت کنم.
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1338
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

روز پرحادثه اي را گذراندم.آخرین جلسه حل تمرین بود و من سرگرم رفع اشکال از بچه ها
بودم.ازاول کلاس منتظر بودم تا مهتاب اشکالش را بپرسد.ساعتها بدون توجه به هیجان من می
گذشتند ومهتاب حرفی نمیزد.داشتم ناامید می شدم.شاید اشکالی ندارد,که ناگهان بلند شد
وصورت مسئله اي را که درآن اشکال داشت,خواند.در دل به خود افرین گفتم که پیش بینی
چنین لحظه اي را کرده وهمه را براي رفع اشکال به پاي تخته می آوردم.پس دیگر کسی شک
نمی کرد.باخیال راحت صدایش کردم وازش خواستم شروع به حل مسئله کند.خطش هم مانند
حرکاتش ظریف وزیبا بود.نمی فهمیدم چه می گویم,فقط محو حرکاتش شده بودم.حرف می
زدم ونمی فهمیدم که چه می گویم.وقتی تشکر کرد تازه فهمیدم که مسئله را حل کرده,درحال
غبطه خوردن بودم که ناگهان پسري اسپري بدبویی را درفضاي کلاس پخش کرد وهوا پراز
دانه هاي ریزوسفید شد.همه دست زدند ویکی داد زد"به افتخار آقاي ایزدي واتمام جلسات حل
تمرین"قبل ازاینکه بتوانم ماسکم را بزنم,حالت خفگی پیدا کردم.هرچه جیبهایم را می
گشتم,اسپري مخصوصم پیدا نمی شد,ریه ام درحال انفجار بود.براي ذره اي هوا پرپر می زدم,در
آخرین لحظات چشمان نگران ولبریزازاشک مهتاب را دیدم که با ترس به من خیره مانده
اند,دیگر حتی از مرگ هم نمی ترسیدم.
70/10/ یکشنبه 29
حوصله ام از ماندن در بیمارستان سررفته.چه خوب که تو همراهمی تا چند خطی درتو بنویسم.
70/10/ سه شنبه 30
خدارا شکر که مرخص شدم.ازیک جا ماندن واسیري متنفرم.درسهایم روي هم جمع شده
وچیزي تا شروع امتحانات نمانده,مهتاب می دانی چشمانت چه به روزم آورده؟می دانم که روح
پاك ومعصومش اصلاً خبر ندارد که نگاه سمج من,به او دوخته شده است!خدایا از بخشندگی
ات بسیارشنیده ام,مرا هم ببخش.
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1069
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

عصبی بلند شدم وگفتم:تواز من یک سوال پرسیدي ومن جوابم رو دادم.توباید ظرفیت شنیدن
جواب منفی روداشته باشی,زور که نیست.
بعد بدون آنکه منتظر جواب پرهام باشم به طبقه پایین رفتم تا براي خودم غذا بکشم.حوصله
نداشتم واز سروصدا سرم درد گرفته بود.بعداز شام رفتم وکنارسهیل نشستم وبا لحن تهدیدآمیزي
گفتم:سهیل بخدا ازکنار من جنب بخوري,می کشمت.سرانجام وقت رفتن رسید.سهیل اصرار
داشت که باهم دنبال ماشین عروس وداماد بریم,من اما خسته وبی حوصله بودم,براي همین
درماشین بابا سوار شدم.وقتی وارد اتاقم شدم نفسی به راحتی کشیدم.نمی دانستم چرا آنقدر کم
طاقت وبی حوصله شده بودم.لباسم را عوض کردم.موهایم را بافتم وصورتم را پاك
کردم.خوابم نمی آمد براي همین بلند شدم تا یک نوار ملایم بگذارم,بلکه اعصابم کمی راحت
شود.کشوي میزم راباز کردم تا نوار بردارم.ناگهان دستم خورد به یک چیز سخت,با تعجب شی
را بیرون آوردم.واي خداي من!دفتر آقاي ایزدي بود.بازهم یادم رفته بود بهش برگردانم.اما این
بار آن را سرجایش نگذاشتم.آهسته نشستم روي تخت وبه دفتر خیره ماندم.حس کنجکاوي
رهایم نمی کرد.باترس وکمی عذاب وجدان دفتر راباز کردم.در صفحات اولش چیزي نوشته
نشده بود.دربعضی ورقها چند خطی شعر نوشته شده وتا اوایل مهر دفتر تقریبا خالی بود.ولی
تقریبااًز دهم مهرماه دفترپراز نوشته بود.کنجکاو اولین صفحه سیاه از نوشته را باز کردم.
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1607
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

به اتاق خودم رفتم.حوصله شنیدن حرفهاي تکراري سهیل و پدر را نداشتم.الان چند روزي بود
که مدام در جدال بودند.کامپیوترم را روشن کرد م بعد کشوي میزتحریرم را باز کردم تا یک
دیسکت در آورم که ناگهان چشمم به دفتر سرمه اي حسین افتاد.با وحشت کشو را
بستم.((واي !یادم رفته بود آن را پس بدهم)) چقدر بد شده بود.حالا پیش خودش چه فکرهایی
کرده,شاید هم ناراحت گم شدنش باشد.با خودم قرار گذاشتم که سر امتحان بعدي حتما دفتر را
پس بدهم.بی خیال مشغول کار با کامپیوترم شدم و لحظه اي بعد همه چیز از یادم رفت.
فصل دهم
صداي عصبی سهیل بلند شد:
-مهتاب!!!...زود باش.دیر شد.
باخنده جواب دادم:نترس,درنمی ره.
موهایم را با یک دستمال حریر بستم وآخرین نگاه را درآینه به خود انداختم.راضی وارد سالن
شدم.پدروسهیل آماده بودند,اما مادر هنوز نیامده بود.به سهیل نگاه کردم,صورت جوانش از
شادي وهیجان گل انداخته بود.کت وشلوارزیبایی خریده بود,که آماده روي میز قرار
داشت.سرانجام مادرهم حاضروآماده,بیرون آمد,راه افتادیم.توي راه هیچکس حرف نمی
زد.درسکوت به سمت خانه گلرخ می رفتیم. وقتی رسیدیم,خیال پدرومادرم کمی راحت
شد.خانه گلرخ تقریبا نزدیک خانه خودمان بود.یک خانه بزرگ وویلایی با سقف هاي
اسپانیایی وبه رنگ زرشکی,وقتی دررا باز کردند,حیاط بزرگ وزیبایی پدیدار شد.همزمان با
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1059
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

-نمی پرسی چرا سوار شدم؟
بدون انکه نگاهش کنم,گفتم:هر کس مسئوا کارهاي خودش است.چند دقیقه پیش هم از من
خواستی کاري به کارت نداشته باشم.دارم به حرفت عمل می کنم.
دوباره سکوت بر قرار شد.وارد کوچه مان شدم و آهسته به طرف خانه راندم. در دل از خدا می
خواستم آشنایی سر راهم سبز نشود.صداي حسین دوباره مرا به خود آورد:کجا می ري؟
جواب دادم:
-خونه.
حسین آهسته گفت:مهتاب دور بزن.
جلوي خانه پارك کردم و به خانه اشاره کردم : بفرمایید داخل.
سري تکان داد و گفت:اینجا خونه ي شماست؟
-آره خوشت نمی آد؟
-خواهش می کنم دور بزن.استدعا می کنم.
با اکراه دور زدم.چند خیابان آن طرف تر,حسین گفت:می شه نگه داري؟
سرعت ماشین را کم کردم و ایستادم.همانطور که به شیشه جلوي ماشین خیره شده بودم,
گفتم:بفرمایید.
حسین آهسته گفت:معذرت می خوام . اون حرفها ... نمی دونم چی بگم.فقط می خوام بدونی
که خیلی متاسفم.
بدون آنکه نگاهش کنم , گفتم:خوب,بخشیدم.
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1123
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

فصل نهم
برنامه ي امتحانی جلوي چشمانم می رقصید,من اما در رویایی دیگر بودم.از آن روز,دیگر
حسین را ندیده بودم.انگار لفظ((آقاي ایزدي))مال خیلی وقت پیش بود.آن روز کذایی,همه ي
فاصله ها را برداشته بود.از آن روز به بعد اغلب دایم با خودم کلنجار می رفتم.من کجا ,ایزدي
کجا...؟
در نهاین این افکار به هیچ جا نمی رسید.ساعتها با خودم فکر می کردم چرا این قدر در مورد
حسین فکر می کنم؟چه چیزي در اوست که برایم جالب توجه است؟عقایدش ,سر و وضعش ,
مریضی اش؟ میدانستم که کسی مثل آقاي ایزدي , هیچوقت در شمار آدمهاي محبوب من
نبوده است.از این می ترسیدم که این افکار به کجا می رسد.با صداي لیلا به خود آمدم.
-مهتاب ...مهتاب کجایی؟
بی حواس نگاهش کردم:چیزي گفتی؟
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1085
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

-تو جبهه شیمیایی شدم.
آنقدر جا خوردم که محکم روي ترمز زدم!با شنیدن بوق ممتد ماشینها ,متوجه خطرناك بودن
کارم شدم.ولی بی توجه گفتم: راست می گی؟
از آن لحظه نمی دانم به چه دلیل ((شما))تبدیل به ((تو))شد و فعلها از حالت جمع در
آمد.وقتی جوابی نداد پرسیدم:ازدواج کردي؟
آقاي ایزدي سرش را برگرداند و نگاهم کرد.بعد با لبخندي محو پرسید :این دو سوال چه ربطی
بهم داره؟
-هیچی.
به سادگی گفت:نه,تنها زندگی می کنم.ازدواج هم نکرده ام.
صدایم می لرزید,گفتم: آقاي ایزدي...
با خنده گفت:من تا حالا به هیچ کس این حرفها را نگفته بودم.پس حالا که می دونی ,جزو
محارم من هستی و منو دیگه ایزدي صدا نکن.
با خجالت گفتم : پس چی صدا کنم؟
آرام گفت:حسین.
اشک چشمانم را پر کرد.ماشین ها رد می شدند و با چراغ علامت می دادند که حرکت کنم.اما
نمی تونستم,با بغض گفتم: تو هم منو مهتاب صدا کن,حسین!
سري تکان داد و گفت:نمی خواي حرکت کنی؟
 با پشت دست اشکهایم را پاك کردم,حسین معصومانه دستمال کاغذي را به طرفم گرفت و
گفت:
-چرا گریه می کنی؟
با خنده گفتم :چون به قول برادرم سهیل , زرزرو هستم!
هر دو خندیدیم و من حرکت کردم.
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1045
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

اجازه می دادم.آن شب,بعد از شام سهیل وارد اتاقم شد.چند دقیقه عصبی طول اتاق را بالا و
پایین رفت,سر انجام ایستاد و گفت:مهتاب,به خدا اگه نگی کی این کار رو کرده پدرتو در می
آرم.
با ترس گفتم:چه کار کرده؟
سهیل کلافه گفت:خودتو به اون راه نزن.من هم دانشجو بودم.می دونم این کارا چیه؟کی ماشین
رو پنچر کرده بود؟
سري تکان دادم و گفتم:نمی دونم.
سهیل محکم روي میز تحریر کوبید و گفت: پس نمی خواي بگی...خیلی خوب,خودم می آم
دانشگاه ته و توي قضیه رو در می آرم.
بلند شدم و فوري گفتم:این کار رو نکن سهیل,راستش می دونم کی این کار رو کرده,ولی
صلاح نیست سروصدا راه بندازي!تو دانشگاه آبروریزي میشه.
با هزار زحمت راضی اش کردم که به دانشگاه نیاید و فعلا اقدامی نکند.بعد نوبت پدر و مادرم
بود که شروع به بازجویی من کردند.مادرم با ناراحتی می گفت:
-اگه به خودت صدمه اي بزنن چی؟آخه کی این کار رو کرده؟
پدرم عصبی تهدید می کرد و حرص می خورد.لیلا و شادي هم نگران بودند و مدام زیر گوشم
می خواندند که به دانشگاه شکایت کنم.من,اما منتظر فرصت مناسب بودم و این فرصت خیلی
زود به دستم افتاد.تقریبا اواخر ترم بود و همه نگران امتحانات بودیم.این بار شادي هم به من و
لیلا پیوسته بود و هر سه با هم درس می خواندیم.هر سه بیست واحد داشتیم که باید با موفقیت
می گذراندیم.اواخر هفته بود,بعد از اتمام کلاس مبانی,چند لحظه اي در کلاس ماندم,آن روز نه
لیلا آمده بود و نه شادي,به من هم اصرار کرده بودند که بمانم اما من قبول نکرده
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1115
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

بعد شروع به جمع کردن کاغذها از روي پله ها کرد, من هم از روي پله ها بلند شدم.در دل به
خودم ناسزا می گفتم که چرا آبغوره گرفته ام,آنهم جلوي آقاي ایزدي !چند لحظه بعد آقاي
ایزدي نفس زنان کاغذ ها را به طرفم دراز کرد و گفت:
-خودتون رو ناراحت نکنید.اگر باز هم حرفی زد حتما به حراست دانشگاه بگید مطمئن باشید
جلوشو می گیرن .
کاغذ ها را گرفتم و تشکر کردم.در راه برگش بهخانه ,لیلا و شادي سوال پیچم کرده
بودند.منهم بی حوصله جوابهاي کوتاه می دادم.بالاخره شادي با عصبانیت گفت:
-زهرمار آره و نه,اینهم شد جواب دادن؟درست و حسابی تعریف کن!
ماشین را کنار کشیدم و پارك کردم.بعد آهسته و شمرده همه چیز را تعریف کردم,وقتی
حرفهایم تمام شد.چند دقیقه اي چیزي نگفتند .بعد شادي گفت:
-چقدر بد شد...
لیلا پرسید:چرا؟
شادي سري تکان داد و گفت: به نظرم این ایزدي از اون حزب الهی هاست. حالا برات تو
دانشگاه می زنه.
لیلا دستپاچه گفت:راست می گه!نکنه برات پرونده درست کنه.
نگاهشان کردم .چقدر طرز تفکرمان راجع به یک نفر فرق می کرد.آهسته گفتم:
-آقاي ایزدي اصلا اهل این کارها نیست.فقط می خواست کمکم کنه.
شادي شانه اي بالا انداخت و گفت:خدا کنه.
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1052
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

فصل هشتم
همه چیز با هم قاطی شده بود.وقتی به وقایع روز شنبه فکر می کردم ,دلم می لرزید.آن روز
,باز هم جلسه ي حل تمرین داشتیم.دو ماه از سال جدید می گذشت و کلاس ها جدي شده
بود.درسها پیش می رفت و به زمان امتحان نزدیک می شدیم.وقتی صبح ماشین را جلوي در
پارك می کردم ,شروین که دم در ایستاده بود نگاهم می کرد.دوباره دنبالم تا دم کلاس آمد و
صدایم کرد.برگشتم و منتظر نگاهش کردم.با خنده گفتم:خانم مجد,شماخیلی سایه ات سنگینهو
جدي پرسیدم:کاري داشتید؟
همانطور که با خودکارش بازي می کرد,گفت:من خیلی وقته با شما کار دارم .اگه شما یک
لحظه فرصت بدید...
از دور آقاي ایزدي را دیدم که لنگ زنان به طرف کلاس می آمد,با عجله گفتم:
-الان که نمیشه...
شروین فوري گفت:پس بعد از کلاس.
پشت سر آقاي ایزدي وارد کلاس شدیم و سر جایمان نشستیم.لیلا آهسته گفت:
-پس کجا موندي؟
روي یک تکه کاغذ نوشتم((شروین کارم داره))
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1010
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


نویسنده : علي
تاریخ : سه شنبه 8 شهريور 1390
نظرات
تعداد بازدید از این مطلب: 472
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : سه شنبه 8 شهريور 1390
نظرات
تعداد بازدید از این مطلب: 811
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : سه شنبه 8 شهريور 1390
نظرات
تعداد بازدید از این مطلب: 735
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : سه شنبه 8 شهريور 1390
نظرات
يك روزافتابي بهاري فرهاد درپارك محل درس مي خواند او تصميم داشت كه اين ترم شاگرداول كلاس خودشان بشودولي كسي از هدف او خبر نداشت او عاشق دختر دايي خودشيرين شده بود وسعي داشت هميشه اول باشد تاديگران تعريف او را پيش شيرين بكنند تا شايد شيرين نظري به فرهاد كند شيرين دختر بسيار زيباى بود كه خواهان زيادي داشت ولي ازانجاي كه در يك خانواده مذهبي با محبت بزرگ شده بود تابه حال باهيچ پسري هم كلام نشده بوداوهم از فرهادخوشش ميامد زيرا اورا فردي خود متكي بود
تعداد بازدید از این مطلب: 677
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

آمد ,هنوز کسل و خواب آلود بودم.آن روز درس سختی به نام معادلات داشتیم و من اصلا
حوصله نداشتم.بدون خوردن صبحانه, از خانه خارج شدم.وقتی سوار ماشین شادي شادي شدم
,حالت خواب آلودگی ام از بین رفته بود.با اشتیاق لیلا و شادي را بوسیدم و عید را دوباره به هم
تبریک گفتیم.وقتی جلوي در دانشگاه رسیدیم,طبق معمول شلوغ بود.اما با اینکه اکثر بچه ها
آمده بودند,کلاسها تق و لق بود و استادها یک خط در میان آمده بودند.استاد ما هم نیامده بود
و بچه ها خوشحال از تعطیلی کلاس و دیدار یکدیگر,مشغول صحبت و خنده بودند.همانطور که
با لیلا و شادي حرف می زدیم و تابلو ي اعلانات را می خواندیم ,خبر برگزاري مسابقه نقاشی و
کاریکاتور توجه لیلا را جلب کرد.نقاشی لیلا خیلی خوب بود و همیشه در مسابقات مدرسه مقام
می آورد.با هیجان رو به ما کرد و گفت:چه عالی!جایزه اش سه تا سکه است,به امتحانش می
ارزه.
شادي بی حوصله گفت:برو بابا!دلت خوشه ها!
لیلا بی خیال جواب داد:خوب تو نیا,خودم می رم.الحمدالله براي ثبت نام در مسابقه نباید راه
دوري برم,همین جاست.
به لیلا که چشم به من داشت گفتم: من هم باهات میام.
شادي هم خواه ناخواه دنبالمان راه افتاد.دفتر فرهنگی ,مسئول برگزاري مسابقه بود و براي ثبت
نام باید به ساختمان روبرو می رفتیم.وقتی پشت در رسیدیم,لیلا آهسته گفت:
-مهتاب تو در بزن,من خجالت می کشم.
پچ پچ کنان گفتم:بالاخره که چی؟خودت باید فرم را پر کنی.
لیلا فورا گفت:حالا تو در بزن تا بعد.
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1100
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

فصل هفتم
به ماهی داخل تنگ خیره شدم.آهسته شنا می کرد.با خودم فکر کردم طفلک مجبور است
آهسته شنا کند ,می خواهد دیرتر به دیوار شیشه اي برسد.سربلند کردم و به مادرم خیره
شدم.خرمن موهاي شرابی اش را مرتب جمع کرده بود,یک پیراهن بنفش و زیبا پوشیده بود.به
صورتش که خیلی ظریف و دقیق آرایش کرده بود ,چشم دوختم.چقدر مادر زیبا و ظریفم را
دوست داشتم.بعد به پدرم نگاه کردم ,عینک زده بود و داشت دعاي تحویل سال را می
خواند.موهاي شقیقه اش سپید شده بود .چشمانش از پشت عینک درشت تر به نظر می
رسید,اورا هم دوست داشتم.نگاهم متوجه سهیل شد که ساکت به ساعت دستش خیره مانده
بود.بعذ از مهمانی آن شب ,کمی ساکت و غمگین شده بود.موهاي مجعد و مشکی اش کمی
بلندتر از حد معمول شده بود.چشم وابرویش درست مثل پدر بود.بعد به این فکر افتادم که
آرزویی بکنم. مادرم همیشه می گفت اگر سر سال تحویل از ته دل آرزویی بکنی حتما به
آرزویت می رسی.هنوز چند دقیقه تا تحویل سال وقت باقی بود.چه آرزویی داشتم؟احتیاج به
هیچ چیز نداشتم,هرچیزي که می خواستم فورا فراهم می شد.دانشگاه هم قبول شده بودم.پس چه
می خواستم؟بی اختیار به یاد آقاي ایزدي افتادم.لحظه اي صورت مظلومش پیش چشمم جان
گرفت.از پشت ماسک سفیدش, به ما خیره شده بود با ظرافت حل مسایل را روي تخته می
نوشت.حرکات آرام و با تاملش ,لنگیدن پاي راستش ,همه به نظرم عادي و طبیعی می آمد.به
یاد چشمانش افتادم که ملتمسانه مارا نگاه می کرد تا آرام باشیم و او مجبور نباشد صدایش را
بلند کند. به یاد آن لحظه افتادم که حالش بد شد و او را به بیمارستان بردند.لحظه اي که روي
زمین می افتاد , چشمانش گشاد شده بود و پره هاي بینی اش تند تند بهم می خورد . مثل
ماهیکه از آب بیرون افتاده باشد,دهانش باز و بسته می شد.در افکارم غرق بودم که تلویزیون
حلول سال جدید را اعلام کرد.پدرم از جایش بلند شد و با خوشحالی , اول مادم بعد من و سهیل
را بوسید.بعد هم ما همدیگر را بوسیدیم و سال نو را بهم تبریک گفتیم.تحویل سال ساعت دو
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1158
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

 سري تکان دادم و گفتم:نمی دونم.یادته چند سال پیش عارت می آمد با من حرف بزنی , یادت
می آد چقدر التماس
می کردم مرا هم بازي بدید. وقتی سهیل قبول می کرد تو با بدجنسی می گفتی نمی شه چون
تو دختري؟...انگار
پرهام واقعی مال اون موقع ها بود.من به اون پرهام عادت کرده ام.
پرهام با صدایی گرفته گفت:حالا می خواي انتقام اون موقع رو بگیري؟
دستم را روي پایم گذاشتم و گفتم : نه اصلا , فقط این حرفها خنده ام می اندازه.
پرهام جدي پرسید:فکراتو کردي؟
نگاهش کردم و گفتم: ببین من که نمی خوام تو رو اذیت کنم , می دونم تو هم دوست داري
از این وضعیت راحت
بشی . راستش رو بخواي هر چی فکر می کنم نمی تونم به تو جز به چشم یک برادر نگاه
کنم.هر وقت می خوام
در این مورد تصمیم بگیرم ,به نتیجه اي نمی رسم.
در همان لحظه, دختري با قدکوتاه و هیکل چاق که موهایش را به طرز خنده داري درستکرده
بود , جلو آمد و با صدایی جیغ مانند گفت:
-پرهام تو مثلا صاحب خونه اي ! آن وقت مثل مهمونا نشستی یک گوشه و حرف می زنی؟
پرهام با بیزاري گفت: خوب باید چکار کنم 

تعداد بازدید از این مطلب: 1227
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

سهیل دستم را گرفت وگفت:می دونم,پرهام پسر خوبیه که این حرف رو زده ولی چه کار کنم
یک جورایی خوشم نمی آد.
همانطور که آشغال ها را درون کیسه می ریختم گفتم : میل خودته , می خواي فردا بریم , می
خواي نریم.
سهیل ساکت از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه دوباره برگشت وپرسید:
-مامان و بابا می دونن؟من جوابی به پرهام ندادم.اگر جواب مثبت بود آن وقت بهشون می گم.
سرم را تکان دادم و گفتم:نه,چون من جوابی به پرهام ندادم.اگر جواب مثبت بود آن وقت
بهشون می گم.
سهیل آهسته گفت:فردا می ریم.
فرداي آن شب وقتی وارد خانه ي دایی علی شدیم.مهمانی شروع شده بود.خانه ي دایی علی هم
مثل ما , ویلایی و
بزرگ بود و با توجه به سلیقه ي زري جون , پر از قالی و قالیچه شده بود.آن شب دایی حضور
نداشت و فقط
زري جون و یک خدمتکار به مهمان ها می رسیدند.دختر و پسرهاي زیادي در گروه هاي دو
یا سه نفره در
گوشه و کنار خانه مشغول صحبت و خنده بودند.پرهام با دیدن ما به طرفمان آمد و با خوشحالی
خوش آمد گفت.
بلوز و شلوار روشنی پوشیده بود که با رنگ مو و پوستش همخوانی جالبی داشت. وقتی من و
سهیل گوشه اي
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1093
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

فصل ششم
اولین هفته ترم دوم به پایان رسید.می دانستم که این ترم,کارم خیلی زیاد ومشکل خواهد
بود.چندین واحد ریاضی و سه واحد فیزیک انتخاب کرده بودم که می دانستم پاس کردن با
همه آنها با هم مشکل خواهد بود.بازهم استاد سرحدیان استادمان بود وکلاسهاس حل تمرین
ریاضی( 2)را هم آقاي ایزدي به عهده داشت.هفته بعد,قبل از کلاس ریاضی در حیاط با بچه ها
نشسته بودیم که شروین از در وارد شد.بعد از آن تصادف دیگر ندیده بودمش و کمی دلهره
داشتم که مبادا جلوي بچه ها حرفی بزند وبه پروپایم بپیچد.شروین به محض ورود,روي یکی از
سکوهاي محوطه نشست,درست روبروي جایی که ما نشسته بودیم وباهم حرف می زدیم.
آیدا با دیدن شروین آهسته گفت:
-آقاي ازدماغ فیل افتاده تشریف آوردن!...
فرانک ساده دلانه پرسید:کی؟
لیلا با خنده گفت:همون که فکر می کنه خداي شخصیت وقیافه است دیگه!
آهسته گفتم:بس کنید.اصلاً درباره اش حرف هم نزنید.حالم به هم میخوره.
وقتی بلند شدیم تا سر کلاس برویم,شروین هم بلند شد وبه داخل ساختمان آمد.هنوزوارد
کلاس نشده بودم,که صدایش را از پشت سرم شنیدم:
-ببخشید,خانم مجد...
قلبم محکم می کوبید.کمی هم ترسیده بودم.آهسته برگشتم و باصدایی که سعی می کردم عادي
به نظر برسد,پرسیدم:بله؟
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1188
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

بغض گلویم را فشرد.آنقدر ناراحت شدم که نفهمیدم چطور خداحافظی کردم,وقتی گوشی را
گذاشتم,اشکم بی اختیارجاري شد.بدون اینکه شام بخورم خوابیدم.صبح قرار بود براي انتخاب
واحد به دانشگاه بروم.وقتی بیدار شدم,ساعت نزدیک هشت بود.با عجله لباس پوشیدم و وارد
آشپزخانه شدم.مادرم در حال خوردن صبحانه وخواندن کتاب بود.سلام کردم
وگفتم:مامان,ماشین رو امروز می خوایی؟
پرسید:تو می خوایی بري دانشگاه؟
زود جواب دادم:آره مامان,انتخاب واحد دارم.
خمیازه اي کشید وگفت:سوئیچ روي میز است.آهسته برو.
وقتی رسیدم قیامت بود.آنقدر شلوغ بود که لیلا را پیدا نکردم.در صف طولانی ونامنظم ایستادم
تا برگه اتنخاب واحد را بگیرم.همه همدیگر را هل می دادند ودخترهاي بزرگ مثل بچه ها به
هم می پریدند وداد وقال می کردند.براي اینکه لیست دروس ارائه شده را ببینم به طرف دیوار
رفتم.لیست نمرات را هم به دیوار زده بودن.کنجکاوانه به سوي لیست نمرات ریاضی( 1)رفتم تا
اسمم را پیدا کنم.چیزي که می دیدم قابل باور نبود جلوي اسم من نمره هفده نوشته شده
بود.اسم لیلا را هم پیدا کردم نمره اش شانزده ونیم شده بود.از حرص,دلم می خواست تکه تکه
اش کنم.چقدر بی خود گریه کرده بودم,چقدرحرص خورده بودم.چقدر ناراحت بودم که چطور
به پدرومادرم بگویم یک درس را افتاده ام.با عصبانیت به اطراف نگاه کردم لیلا را دیدم که از
دور مواظب من است ومی خندد.جلو رفتم وگفتم:
-احمق دروغگو.نزدیک بود تو برگه انتخاب واحد دوباره ریاضیِ یک را بنویسم.
همانطور که می خندید گفت:آخه تو که کتاب رو جویده بودي!فکر نکردي من دروغ می گم!
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1141
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

 هیچ کس خانه نبود.یادداشت مادرم روي در یخچال انتظارم را می کشید:"مهتاب جون,غذایت
در یخچال است,من با فرشته رفتم استخر"
بی حوصله غذایم را گرم کردم وخوردم وبعد به رختخواب رفتم.بعد از پایان امتحانات چند
روزي تعطیل بودیم و تاآغاز ترم دوم فرصت داشتیم که استراحتی بکنیم.پدرومادرم تصمیم
گرفته بودند این چند روز را مسافرت برویم تا به قول خودشان خستگی از تن همه درآید.چون
هوا خیلی سرد شده بود قرار بر این شد که برویم دبی.صبح پنجشنبه,وقتی سرمیز صبحانه
آمدم,مادروپدرو سهیل داشتند درباره مسافرتمان صحبت می کردند.سلام کردم و پشت میز
نشستم.براي ساعت هفت بعدازظهر بلیط هواپیما داشتیم.ناگهان سهیل گفت:
-راستس قراره پرهام و زري جون هم بیان دوبی.
واکنش پدرم آنی بود,با حرص گفت:کی بهشون گفته بود ما داریم می ریم دوبی؟
همه به سهیل خیره شدیم که سرش را پایین انداخته بود.با خنده گفتم:مارمولکه خبر داده...
سهیل چشم غره اي به من رفت وگفت:خوب حالا بیان چه بهتر,من هم حوصله ام سر نمی ره.
مادرم با خنده گفت:راست میگی بچه ام اونقدر می ره اسکیت وجت کنسرت وخرید...حوصله
اش سر میره.
دلم شور می زد ودعا می کردم اتفاقی تیفتد تا پدراز دست پرهام عصبانی شود.چون پدرم اصولاً
زیاد از دایی علی خوشش نمی آمد اعتقاد داشت که زیادي خودش را می گیرد وخیلی از خود
راضی است.براي سه روز وسایل زیادي همراه نداشتیم وفقط با یک چمدان کوچک به طرف
فرودگاه حرکت کردیم.در صف بازرسی ها بودي که پرهام و زري جون هم رسیدند.همه با هم
سلام واحوالپرسی می کردند,دوباره نگاه پرهام را متوجه خودم دیدم.آهسته جلو رفتم وسلام
کردم.بعد با صدایی آهسته گفتم:پرهام یک خواهش ازت دارم
 

تعداد بازدید از این مطلب: 729
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

 فصل پنجم
تا شب ناراحت ونگران بودم.لحظه اي صورت معصوم ومظلوم آقاي ایزدي ازپیش چشمم دور
نمی شد.بعداز آنکه آمبولانسی جلوي در دانشگاه آمد,و آقاي ایزدي را بردند,حال همه حسابی
گرفته شد.همه در حیاط جمع شده بودند و با وجود هوا و سوز بدي که می آمد,باهم درباره این
موضوع صحبت می کردند.همه داشتند به سعید احمدي غر می زدند وحادثه را تقصیراو می
انداختندکه البته بی تقصیرهم نبود,بیچاره آقاي احمدي گوشه اي کز کرده بود وچیزي به
گریستنش نمانده بود.دخترها هم دورهم جمع شده بودند وهرکس چیزي می گفت.فرانک
ناراحت گفت:بیچاره ایزدي,دلم خیلی برایش سوخت.آخه یکدفعه چی شد؟
لیلا جوابش را داد:منکه گفتم حساسیت داره,گوش نکردید.
آیدا درحالی که دماغش را پاك می کرد,گفت:بندة خدا چقدرغیبتش را کردم.نگو که طفلک
مریضه.
سرانجام مثل اغلب جریانات زندگی,این حادثه هم کم کم رنگ باخت وبچه ها دانشگاه را
ترك کردند.در بین راه,لیلا رو به من کرد وگفت:
-کاش می دونستیم کجا بردنش,حداقل می رفتیم ببینیم چی شده؟شاید چیزي احتیاج داشته باشه.
سرم را تکان دادم وگفت:ولی تا حالا حتماً پدرومادرش وشاید هم زنش خبردار شدن ورفتن
بالاي سرش.
لیلا دنده روعوض کرد وگفت:آره,حتماً از دانشگاه با خانواده اش تماس گرفتن.خدا کنه
طوریش نشه.
بعد درآیینه به پشت سرش خیره شد وبا نفرت گفت:
 

تعداد بازدید از این مطلب: 746
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

 فصل پنجم
تا شب ناراحت ونگران بودم.لحظه اي صورت معصوم ومظلوم آقاي ایزدي ازپیش چشمم دور
نمی شد.بعداز آنکه آمبولانسی جلوي در دانشگاه آمد,و آقاي ایزدي را بردند,حال همه حسابی
گرفته شد.همه در حیاط جمع شده بودند و با وجود هوا و سوز بدي که می آمد,باهم درباره این
موضوع صحبت می کردند.همه داشتند به سعید احمدي غر می زدند وحادثه را تقصیراو می
انداختندکه البته بی تقصیرهم نبود,بیچاره آقاي احمدي گوشه اي کز کرده بود وچیزي به
گریستنش نمانده بود.دخترها هم دورهم جمع شده بودند وهرکس چیزي می گفت.فرانک
ناراحت گفت:بیچاره ایزدي,دلم خیلی برایش سوخت.آخه یکدفعه چی شد؟
لیلا جوابش را داد:منکه گفتم حساسیت داره,گوش نکردید.
آیدا درحالی که دماغش را پاك می کرد,گفت:بندة خدا چقدرغیبتش را کردم.نگو که طفلک
مریضه.
سرانجام مثل اغلب جریانات زندگی,این حادثه هم کم کم رنگ باخت وبچه ها دانشگاه را
ترك کردند.در بین راه,لیلا رو به من کرد وگفت:
-کاش می دونستیم کجا بردنش,حداقل می رفتیم ببینیم چی شده؟شاید چیزي احتیاج داشته باشه.
سرم را تکان دادم وگفت:ولی تا حالا حتماً پدرومادرش وشاید هم زنش خبردار شدن ورفتن
بالاي سرش.
لیلا دنده روعوض کرد وگفت:آره,حتماً از دانشگاه با خانواده اش تماس گرفتن.خدا کنه
طوریش نشه.
بعد درآیینه به پشت سرش خیره شد وبا نفرت گفت:
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1029
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

آقاي ایزدي سر بلند کرد وبه من نگاه کرد.نگاهم را دزدیدم وسربه زیر انداختم.با آرامش
گفت:نه!من از شما رنجشی به دل ندارم.به شما حق می دهم.شما تازه از دبیرستان وارد دانشگاه
شده اید,وقت می برد که به این محیط عادت کنید.
امیدوار نگاهش کردم,گفتم:پس شما برمیگردید؟
سري تکان داد وگفت:من که حرفی ندارم,اون روز هم اگه رفتم براي این بود که یک وقت
بهتون بی احترامی نکنم.
با شادي گفتم:بازهم عذر می خوام.پس تشریف بیارید.همه منتظرهستن.
از جایش بلند شدوگفت:شما بفرمایید.من هم می آیم.
خوشحال ازاتاق خارج شدم.لیلا پشت درمنتظر بود.با خنده گفتم:
-بیا بریم.راضی شد بیاد.
وقتی وارد کلاس شدیم,بچه ها مشغول حرف زدن بودند با دیدن من,یکی از دخترها پرسید:چی
شده؟می یاد خیر سرش یا نه؟
با صداي بلند گفتم:من رفتم راضی اش کردم,دیگه خود دانید.دوباره اگه قهر کرد ورفت به من
ربطی نداره,گفته باشم.
یکی از پسرها با خنده گفت:شما دست به صندلی ها نزنید,کسی ازتون انتظاري نداره...
بعد همه خندیدند ومن سرخ از خجالت,سرجایم نشستم.وقتیآقاي ایزدي درراباز کرد برخلاف
دفعه پیش,همه ساکت شدند.البته کسی به احترام ورودش از جا بلند نشد,ولی ازمسخره بازي هم
خبري نبود.آقاي ایزدي سلام کرد وسررسیدي که همراه داشت روي میز استاد گذاشت.چند
نفري ازجمله من جواب سلامش را دادیم,بعد از پرسیدن شماره تمرین ها وزدن ماسک
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1259
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات
سلام دوستان اگه دوست داشتيد عضو شويد ورمان زير را بخونيد يا علي
تعداد بازدید از این مطلب: 1176
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1398
نظرات
هادي از موقعه كه مادرش مريض شده بود سخت تلاش ميكرد كه توي كنكور قبول بشه وپزشكي بخونه تا مادرش را خوشحال كنه البته نه اين كه قبلم درسش خوب نبود اون از بچگي باهوش خوبي كه داشت هميشه شاگرد اول كلاس بود ولي خوب باتجوجه به وضعيتي كه براي خانوادش پيش امد خيلي تلاش كرد واين تلاش به ثمر رسيدواون توي كنكور رتبه يك شد وازخوشحالي توي پوست خودش نمي گنجيد
تعداد بازدید از این مطلب: 2427
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 112
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

فصل چهارم
صبح زود با صداي زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.مخصوصاَ ساعت را تنظیم کرده بودم تا
براي ساعت هفت بیدارم کند.می دانستم که اگر زنگ ساعت نباشد حتماَ خواب می مانم.شب
قبل تا دیر وقت بیدار بودم وبعید نبود که به موقع بیدار نشوم.با رخوت وسستی از جایم بلند
شدم.صبحهاي پاییزي,سردي وتاریکی هوا,باعث می شود به سختی از گرماي رختخواب جدا
شوي.به هرحال بلند شدم وصورتم را شستم.همه خواب بودند ومن آهسته به آشپزخانه رفتم تا
چیزي بخورم.یک لیوان شیر براي خودم ریختم وبا تکه اي کیک که از دیشب مانده بود به
اتاقم برگشتم.جزوه هایم را مرتب کردم,با به یاد آوردن کلاس آنروزآه از نهادم بلند شد.امروز
باید می رفتم و ناز آقاي حل تمرین را می کشیدم.حتی اسمش را به یاد نداشتم,ولی از یادآوري
شیطنت هایم که باعث شد کلاس حل تمرین بهم بخورد,خجالت کشیدم.ازآن موقع دوهفته می
گذشت وانگار در این مدت عقل من درآمده بود وتازه می فهمیدم چه کار زشتی کرده
بودم.درآن مدت با دیدن رفتار بچه هاي سال بالایی وشخصیت و وقارآنها تازه متوجه شده بودم
که دانشگاه کجاست وفهمیده بودم رفتار بچه گانه من نه تنها باعث جذابیت و جلب محبت نمی
شود,بلکه باعث بدنام شدن و پایین آمدن شخصیت من هم می شود.این کارها شاید در دبیرستان
جالب باشد,ولی در دانشگاه باعث می شد از چشم همه بیفتم واستادها و دانشجویان به عنوان
یک بچه لوس وبی ادب از من یاد کنند.آخرین جرعه شیرم را که خوردمصداي ماشین لیلا را
که زیر پنجره پارك شد,شنیدم وبا عجله قبل از این که زنگ بزند,جلوي در رفتم.وقتی در را
باز کردم لیلا پشت دربود وبا دیدن من حسابی ترسید.با خنده گفتم:سلام.ترسیدي؟
لیلا هم خنده اش گرفت وگفت:سلام.پشت در کشیک می کشیدي؟
سوارشدیم ولیلا حرکت کرد.کمی که گذشت لیلا پرسید:به چی فکر می کنی؟ناراحتی؟
سرم را تکان دادم وگفتم:نه,فکرمی کردم که امروز به این یارو چی بگم
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1172
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

 فصل سوم
صبح با صداي مادرم از جا پریدم.باسرعت در رختخوابم نشستم وبه ساعت بالاي سرم نگاه
کردم,ساعت نزدیک ده بود.واي چقدر دیرم شده بود!با عجله بلند شدم و رختخوابم را مرتب
کردم.داشتم موهایم را شانه می کردم که مادرم در راباز کرد.با دیدن من گفت:چه عجب,بلند
شدي!ظهر شد.
خواب آلود گفتم:سلام,لیلا اومده؟
مادرم با تعجب گفت:لیلا؟مگه قراره بیاد اینجا؟
-خوب,می ریم دانشگاه...
مادرم دوباره با تعجب گفت:امروز؟مگه جمعه هم دانشگاه بازه؟
آه از نهادم برآمد.یادم رفته بود امروز جمعه است,شانه را پرت کردم روي میز توالت ودوباره
پریدم تو رختخواب,مادرم با عصبانیت جلو آمد وپتو را از رویم کنار زد وگفت:
-دوباره که مثل خرس رفتی زیر پتو...پاشو یک کمی کمک کن.هزارتا کار دارم.
بی حوصله گفتم:چه خبره؟یک امروز می شه خوابید,اونهم شما نمی گذارید.
مادر با لحنی جدي گفت:براي شب نزدیک بیست نفر مهمون داریم.دست تنها نمی تونم,سهیل
که از صبح جیم شده,اینم از تو!
نخیر!امروز نمی شد خوابید.دوباره با زحمت از جایم بلند شدم.وقتی براي خوردن صبحانه به
آشپزخانه رفتم,مادرم حسابی مشغول کار بود.یک خروار میوه و سبزي در ظرفشویی منتظر
شسته شدن بودند.چند دیگ و قابلمه هم روي گاز درحال سروصدا کردن بودند.بااینکه
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1155
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود