ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 7
باردید دیروز : 15
بازدید هفته : 1962
بازدید ماه : 21942
بازدید سال : 40350
بازدید کلی : 273157

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

وقتی به خانه عمو اینها رسیدیم,بیشترمهمانان آمده بودند.مادروپدرم کنار هم روي صندلی
نشسته بودند.خانه عمو فرخ یک آپارتمان در طبقه بود که البته هردو طبقه دراختیار خودشان
بود.وازهردو طبقه استفاده می کردند.انگار قرار بود امید ومریم در طبقه بالا سکونت کنند تا
امید بتواند پولی جمع کند.ولی درهرحال براي عروسی براي هردو طبقه صندلی چیده
بودند,میزشام راهم بیرون در پارکینگ ساختمان,قرار داده بودند.سهیل به محض ورود به سمتی
اشاره کرد وبه من گفت:
-پرهام هم آمده,من میرم آنطرف.
سري تکان دادم وگفتم:من میرم پیش مامان وبابا.
قلبم وحشیانه می کوبید ونمی دانم چرا از روبه برو شدن با پرهام وحشت داشتم.پدرم با دیدن
من صورتش پراز خنده شدوگفت:به به,عروس خانم.چه عجب تشریف آوردید.
مادرم آهسته گفت:چقدرنازشدي مهتاب جون.چرا انقدر طول دادید؟
با صدایی آهسته گفتم:من اماده بودم,سهیل یکساعت با گلرخ حرف می زد,دل نمی کند.به زور
آوردمش!به مادرم رو کردم و گفتم:عروس وداماد هنوز نیامدند؟
مادرم سر تکان داد,پرسیدم:عروس چطور بود؟خوشگله؟
مادرم باتعجب نگاهم کرد وگفت:مگه تا حالا مریم رو ندیدي؟
-نه!
-چطور ندیدي؟همون روز که خونه عمو فرخ دعوت داشتیم,براي بله برون هم رفتیم.
باخنده گفتم:چقدرحواس جمع هستی مامان!من که بله برون دعوت نداشتم جزو بچه ها بودم.اون
روز خونه عموهم امتحان داشتم,نتونستم بیام.
مادرم همانطور که به اطراف نگاه می کرد گفت:آره,راست می گی.اي بد نیست.قیافه معمولی
داره.
لحظه اي بعد عروس وداماد وارد شدند.خانه پرازصداي هلهله وبوي اسفند شد.بلند شدیم
وایستادیم.امید درلباس دامادي خیلی زیبا وخوش تیپ شده بود.عروسش هم به نظرمن,زیبا
وبامزه بود.دخترقد کوتاهی بود با صورت تپل,موهایش را جمع کرده وصورتش را آرایش
ملایمی کرده بودند.چشم وابرو مشکی بود با دماغ گوشتی ولبهاي گوشت دار,به
نظردخترمهربانی می رسید.با دیدن ما,سلام کرد ودستش را براي دست دادن با من دراز
کرد.صمیمانه دستش را فشردم وگفتم:انشاءالله خوشبخت باشید.مبارکتان باشد.
وقتی نشستیم,مادرم زیر گوشم آهسته گفت:خیلی چاق است.یک شکم بزاد هیکلش حسابی به
هم می ریزه.
نگاهی به مادرم کردم وگفتم:خوب,علف باید به دهن امید خوش بیاد.
مادرم پرسید:سهیل کو؟
با سراشاره کردم به سمتی که سهیل وپرهام نشسته بودند.مادرم لحظه اي نگاه کرد وگفت:
-تو نمی خوایی با پرهام سلام واحوالپرسی کنی؟
بی حوصله گفتم:چرا,حالا وقت زیاده.
سالن پراز سروصداي جمعیتی بود که مشغول رقص وپایکوبی بودند.خاله مهوش با دیدن من
جلو آمد وگفت:وا,مهتاب تو اومدي ونشستی؟پاشو پاشو,مجلس رو جوانها باید گرم کنن.
سرم را تکان دادم گفتم:چشم,شما بفرمایید من بلند می شم.
بعد به مادرم گفتم:اصلا حوصله این کارها رو ندارم.
مادرم اخم ملایمی کرد وگفت:دیگه چی؟تو حوصله نداشته باشی کی باید حوصله داشته
باشه,من؟پاشو,پاشو یک کم تحرك برات بد نیست.
عصبی گفتم:دلت خوشه ها!توروخدا نگاه کن,همه دارن توهم وول می خورن.اصلاً معلوم نیست
چکار می کنن.
بعد نگاه کردم دیدم دارم با صندلی مادرم حرف می زنم,چون خودش رفته بود کنار زري جون
وداشت با او حرف می زد.پدرم هم رفته بود پایین تا با کمک عمو,غذاها را تحویل بگیرد.چند
دقیقه اي تنها وخیره به منظره آدمهاي پرتحرك,نشستم.بعد حس کردم کسی کنارم نشسته
است.برگشتم ونگاه کردم.پسري بود هم سن وسال سهیل,با کت وشلوارسربی رنگ وخوش
قیافه.قبلاً هم دیده بودمش.یکی ازاقوام خاله مهوش بود که هرچه فکر می کردم اسمش را به
خاطر نمی آوردم.چند لحظه اي گذشت تا به حرف آمد.با صدایی که سعی می کرد جذاب جلوه
کند گفت:
-حاتون چطوره مهتاب خانم؟
نگاهش کردم وزیرلب تشکر کردم.دوباره گفت:اول که دیدمتون اصلاً باورم نشد,انقدرعوض
شده باشید از آرام پرسیدم تا مطمئن شدم خودتان هستید.
بعد که دید جواب نمی دهم پرسید:منو نشناختید؟
بدون آنکه نگاهش کنم,گفتم:نخیر,به جا نیاوردم.
اهسته گفت:سیاوش هستم.نوه ي عموي مهوش خانم.
به سردي گفتم:حالتون چطوره؟
باخنده گفت:مرسی,دیدم تنها نشسته اید,گفتم بیام خدمتتان,شاید به من افتخار بدهید...
داشت براي خودش حرف می زد که صداي پرهام از جا پراندم:
-مهتاب بیا کارت دارم.
زیرلب عذرخواهی کردم وبلند شدم ودنبال پرهام رفتم.روي یک صندلی نشست.کنارش
نشستم.کت یقه گرد وزیبایی پوشیده بود,موهایش راعقب زده بود,اما چشمانش درخشش
همیشگی را نداشت.انگار غمگین بود.با ناراحتی گفت:
-خوب همه را دور خودت جمع می کنی...
چیزي نگفتم.پرهام هم ساکت شد.بعدازچند دقیقه پرسیدم:
-پرهام هنوزازمن دلخوري؟
باصدایی که ازشدت غم یا عصبانیت دورگه شده بود,جواب داد:
-بله دلخورم.هرچی فکر می کنم می بینم من هیچ ایرادي ندارم که تو حتی نمی خوایی درموردم
فکر کنی.
بی حوصله گفتم:بحث این چیزها نیست.اصلاً الان قصد ازدواج ندارم.
پرهام امیدوار گفت:یعنی اگر صبر کنم ممکنه قصد ازدواج پیدا کنی؟
-نه,دلم نمی خواد کسی منتظرم باشه.هیچ معلوم نیست که آینده چه چیزي برام داشته باشه.تو
هم همینطور,ممکنه فرصتهاي خیلی بهتري داشته ...
پرهام حرفم را قطع کرد:آره,توهم ممکنه فرصتهاي بهترازمن داشته باشی,مثل همین آقاي کنه
که بهت چسبیده بود,نه؟
 


تعداد بازدید از این مطلب: 611
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود