فصل سی ام مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 1
باردید دیروز : 1
بازدید هفته : 1941
بازدید ماه : 21921
بازدید سال : 40329
بازدید کلی : 273136

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 27 شهريور 1390
نظرات

 

دنبال لیلا بروم.از چند روز قبل سروصداي نارنجکها وترقه ها بلند بود.وقتی به خانه شادي
رسیدیم,سروصداها به اوج رسیده بود.جوتانهاي کوچه,یک کومه بزرگ ازچوب وتیر وتخته
جور کرده .منتظر تاریک شدن هوا بودند.انه شادي اینها هم مثل لیلا ,آپارتمان بود.یک
آپارتمان دریک مجموعه بزرگ,وسایل خانه کم,ولی شیک وزیبا بود.برعکس خانه ما که مثل
سمساري بود.خانه شادي اینها خلوت بود وبه آدم آرامش می داد.رنگ وسایل ومبلمان,مایه هاي
از سفید وبنفش داشت.مادر شادي هم زن خونسرد وآرامی بودبا هیکل چاق وقد بلند,موهاي
کوتاهش به رنگ بور درآمده بود وصورت خالی ازآرایشش پراز جذبه بود.با خوش رویی با ما
دست داد وخوش آمد گفت.شادي یک خواهر کوچکتر به نام کتایون داشت که کتی صدایش
می کردند.تقریبا هم شکل وهیکل خود شادي بود با یک دنیا خنده!کمی باهم صحبت کردیم
وبه موسیقی گوش دادیم.کم کم هوا تاریک می شد وسروصداها اوج می گرفت.مادر شادي هم
مهمان داشت ومدام درآشپزخانه بود.سرانجام همه آماده شدیم تا به کوچه برویم.تا وارد کوچه
شدم با چشم شروع به گشتن به دنبال حسین کردم.عاقبت دیدمش.مظلوم وساکت به درختی
تکیه کرده بود.دستش را درجیبش فرو کرده وبه آتش خیره مانده بود.به بچه ها نگاه
کردم,همه مشغول حرف زدن بودند.آهسته به طرفش رفتم.صورتم را کمی آرایش کرده
بودم.مانتوي بلند سبز رنگی به تن وروسري کرم رنگی به سرداشتم.جلو رفتم وسلام
کردم.حسین از جا پرید.نگاهی به سرتا پاي من انداخت وگفت:سلام.نشناختمت.
باخنده گفتم:چرا؟
لبخند کمرنگی لبانش راازهم باز کرد:آخه همیشه تو دانشگاه با مقنعه وروپوش تیره وبدون
آرایش دیدمت.
بعد دوباره نگاهم کرد:خیلی خوشگل شدي.خجالت کشیدم.به آتش خیره شدم.دختروپسر درحال پریدن از روي آتش بودند,وقتی می
خواستند بپرند,داد می زدند:سرخی تو از من,زردي من ازتو!
چندین آتش پشت سرهم روشن کرده بودن که به فاصله چند متر تا آخر کوچه ادامه داشت.به
گروه بچه ها نگاه کردم,هنوز مشغول حرف زدن بودند.آهسته دست حسین را گرفتم.کمی
نگران بودم که ناراحت شود.اما ناراحت نشد.دستمرا درمیان دست گرمش گرفت.به طرف
آتش راه افتادم.بدون هماهنگی باهم به صدا درآمدیم:یک...دو...سه!
دست دردست هم ازروي همه آتش ها پریدیم.یک دنیا احساس عشق ومحبت در دلمان بود.با
اینکه هیچکدام حرف نمی زدیم.اما یک احساس داشتیم.درآخرین پرش به حسین نگاه کردم
که نفس نفس می زد.رنگش پریده ولبهایش کبود شده بود.هول ودستپاچه به گوشه اي
کشاندمش,دستش را ازمیان دستانم بیرون کشید وازجیب کتش یک اسپري بیرون آورد وبا
عجله داخل دهانش فشار داد.تازه یادم افتاد که حسین به بوي دود ومواد منفجره حساس
است.پرا نفهمیده بودم؟گریه ام گرفته بود.حسین هنوز داشت نفس نفس می زد.گفتم:حسین,می
خوایی بریم بیمارستان؟
بریده بریده گفت:نه,دعا کن به سرفه نیفتم.
به دیوار تکیه داد.روبرویش ایستادم.آهسته گفتم:ببخشید.همش تقصیر من شد!
دستش را بالا آورد:نه!این حرفو نزن.خود خرم یادم رفته بود.
وقتی ازهم خداحافظی کردیم,هنوز نگرانش بودم.ناراحت ونگران به جمع دوستان پیوستم.
شادي باتعجب گفت:وا!تو کجا رفتی؟
فوري گفتم:توي مجموعه!من یک کم ازسروصداي بمب وترقه می ترسم.رفتم تو تا کمی
سروصدا بخوابد.

آن شب صبح بیدار بودم.هرچه به خانه حسین زنگ می زدم,کسی گوشی را برنمی داشت.ته دلم
می دانستم اتفاق بدي افتاده وگرنه حسین حتماً به من زنگ می زد.مخصوصا براي اینکه خیال
من راحت شود.صبح زود دوباره زنگ زدم,اماخبري نبود.مادرم از صبح زود با طاهره خانم
مشغول خانه تکانی بود.ظهر به شرکت حسین زنگ زدم,اما همکارش گفت که هنوز حسین
نیامده شرکت!ساعت حدود دو بعدازظهربود که تلفن زنگ زد.با عجله گوشی را برداشتم.صداي
غریبه اي درگوشی پیچید.
-منزل آقاي مجد؟
فوري گفتم:بله بفرمایید.
صدا گفت:من علی هستم,با مهتاب خانم کار دارم.
با تعجب جواب دادم:خودم هستم,شما؟
-من دوست حسین هستم.بهم گفت به شما زنگ بزنم نگران نشوید.
با نگرانی پرسیدم :خودش کجاست؟
-نگران نباشید.یک کمی کسالت داشتند.الان بیمارستان هستند. ولی چیزي نیست,فردا مرخص
می شن.فقط یک امانتی براتون دادن که هرجا بفرمایید بیارم.
دلم فرو ریخت.یعنی چه بود.آهسته گفتم:من الان می یام.
باهم دریکی از میادین معروف تهران قرار گذاشتیم ومن با عجله حرکت کردم.مادرم سرگرم
کار بود ومتوجه رفتن من نشد.وقتی رسیدم علی رسیده بود.از روي نشانه هایی که داده
بود,شناختمش,پسر قدبلند ودرشتی بود با موهاي خیلی کوتاه وریش وشبیل انبوه,ابروهاي
پرپشت وبهم پیوسته اي داشت.جلو رفتم وسلام کردم.سربه زیر جواب داد وفوري یک پاکت 
 

سفید رنگ به طرفم دراز کرد.دودل پاکت را گرفتم.فوري گفت:خوب اگه امري ندارید بنده
مرخص می شم.
آهسته گفتم:زحمت کشیدید.خیلی ممنون...
علی با گامهاي بلند وتند به سیل عابرین پیاده پیوست ومن به سمت ماشین حرکت کردم.در
راه خانه به خودم لعنت می فرستادم که چرا یادم رفت بپرسم حسین کدام بیمارستان بستري
است.به محض رسیدن به خانه,بدون توجه به فریادهاي مادرم که صدایم می زد,داخل حمام رفتم
ودررا از داخل قفل کردم.شیرآب را باز کردم تا صدایی نشنوم.بعد آهسته وبا تردید نامه را
گشودم.خط زیبا وظریف حسین جلوچشمم پدیدار گشت.
گاه می اندیشم,
خبر مرگ مرا با توچه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
ازکسی می شنوي,روي ترا
کاشکی می دیدم.
شانه بالا زدنت را
-بی قید
و تکان دادن دستت که
-مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که,
 

- عجب!عاقبت مرد؟
-افسوس!
-کاشکی می دیدم!
من به خود می گویم
چه کسی باور کرد »
جنگل جان مرا
«؟ آتش عشق توخاکستر کرد
« بنام خداي مهربان »
مهتاب عزیزم,امیدوارم حالت خوب باشد وزیاد نگران من نشده باشی.هرچه فکر می کنم
بیشتر به این نتیجه می رسم که بهتر است این رابطه درهمین جا,به پایان برسد.من به زودي
رفتنی هستم.دلم نمی خواهد تورا هم با این همه مشکل ودرگیري,وارد زندگی ام کنم که
سختی ومشقتت بیشتر شود.من وتو حتی اگر به نتیجه اي هم برسیم وبا فرض محال,پدرت با
ازدواجمان موافقت کند,خیلی نمی توانیم باهم باشیم.من می روم وتوتنها باید بار یک زندگی
سخت را بردوشهاي ظریت بکشی,پس چرا من با خودخواهی ام زندگی وجوانی تورا فنا
کنم؟بین من وتو هنوز هیچ ارتباط رسمی وجود ندارد و من می بینم با هربار شدت یافتن
بیماري من,تو چطور رنج می بري وچشمان زیبایت پراز اشک می شود.با خودم فکرمی کنم
اگر من وتو نسبتی پیدا کنیم,چقدر از بیماري من که جزیی از وجود من شده,زجر می
کشی؟می دانم که زندگی شاد وسعادتباري درانتظار تواست,منتها بیرون از دایره زندگی من


تعداد بازدید از این مطلب: 982
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود