ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 140
باردید دیروز : 4
بازدید هفته : 13228
بازدید ماه : 16573
بازدید سال : 34981
بازدید کلی : 267788

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 13 شهريور 1390
نظرات

 عصبی گفتم:حسین بس کن!هرکسی رو با شخصیت وفرهنگ وتربیتش محک می زنن,نه با
خونه وزندگیش!اگرایمنطور بود که باید فاتحه انسانیت رو خوند.
بعد نگاهش کردم,سربه زیرانداخته بود.ادامه دادم:خیابانها پراست ازآدمهایی که هنوز بلد نیستند
اسمشان را امضا کنند,انگشت می زنند ومهر می کنند,اما ارقام چکهایشان نجومی است.توي
خیابانها ماشین هایی را می بینی که فقط چراغشان یک میلیون می ارزد,اما اگر به کمی
بالاتر,جایی که راننده نشسته نگاه کنی,کسی را می بینی که دستش تا آرنج توي دماغش فرو
رفته!در عوض شهر پر است از آدمهایی که با سیلی صورتشان را سرخ نگه می دارند ولی پراز
معرفت وصفا هستند.کلاه مادروپدرشان را بر نمی دارند.براي یک قران ارث ومیراث یقه هم را
پاره نمی کنند,زن ودخترشان را به دنیایی نمی فروشند,با رشوه وپولهاي کلان دلالی آشنا
نیستن,پس جاي آنها کجاست؟واقعا ارزش آدم به پولش است؟
خودم هم ازحرفهایی که زده بودم,تعجب کردم.این حرفها کجا انباشته شده بودن؟
حسین نفس عمیقی کشیدوگفت:ثابت کن که نیست.
دستم را روي فرمان کوبیدم وگفتم:ثابت می کنم.
حسین نگاهی به من انداخت ودررا باز کرد.بعد گفت:خیلی ممنون,خداحافظ.
با عجله گفتم:حسین چه جوري می تونم باهات تماس بگیرم؟
-براي چی؟
-خوب شاید کارت داشتم,نمی تونم هرباربیام دفترفرهنگی,بد می شه.
روي تکه اي کاغذ چیزي نوشت وبه طرفم دراز کرد.شماره تلفنی بود که با عجله نوشته
بودش,توي جیبم گذاشتم وخداحافظی کردم.نمی دانستم چه جوري باید به خانه
 

برگردم.انقدرسوال کردم تا سرانجام به خیابانهاي آشنا رسیدم.دلم می خواست با کسی درد دل
کنم,حرف بزنم اما کسی به نظرم نمی رسید.نظرشادي ولیلا را راجع به حسین می
دانستم.مادروپدروسهیل هم کمابیش مثل دوستانم فکرمی کردند.پس بهتر بود فعلاً حرفی
نزنم.بین راه یادم افتاد که اصلاً به نمرات نگاه نکرده ام واگرمادرم می پرسید,حرفی براي گفتن
نداشتم,بنابراین دوباره به طرف دانشگاه حرکت کردم.چندتا از نمره ها آمده بود.شروین هم
درحیاط بود وبا دیدن من,اخم هایش را درهم کشید.بی توجه به حضورش نمرات لیلا وشادي را
هم یادداشت کردم وبه طرف ماشینم راه افتادم.لحظه اي بعد با صداي شروین برجا خشکم زد:
-آهاي,با توام.
برگشتم ونگاهش کردم.ادامه داد:اگه تو حراست برام دردسر درست کنن,حالتو بدجوري می
گیرم.بی اعتنا در ماشین را باز کردم وراه افتادم.دیگراز تهدیدهایش نمی ترسیدم.فکرم آنقدر
مشغول بود که جایی براي نگرانی نمانده بود.وقتی وارد خانه شدم,مادرم مشغول صحبت با تلفن
بود,باعجله وارد اتاقم شدم ودفترحسین را درکشوي میز قایم کردم.بی صبرانه منتظررسیدن شب
بودم تا با خیال راحت بخوانمش.بعدازناهار,مادرم رفت تا با دوستش به استخر برود ومن هم به
لیلا وشادي زنگ زدم ونمراتشان را گزارش دادم.لیلا کمی ناراحت شد که چرا من تنهایی به
دانشگاه رفته ام واورا خبر نکرده ام.سرانجام کارهایم تمام شد باعجله به سراغ دفتر رفتم.قبل
ازآن,در اتاقم را قفل کردم تا حضور نابهنگام کسی,مرا لو ندهد,بعد روي تختم نشستم واولین
ورق دفتر را خواندم.
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1029
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود