* * * * * * * * * * *
میان دست من و تو هزار فرسنگ است / غریب مانده دلم بی وفا دلم تنگ است
سراغ چشم ترم را چرا نمی گیری / مگر جنس دل نازک تو از سنگ است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
طلوع بی شمار معرفت باش / به شهری که رسومش بی وفائیست
سرم سرگرم تصویر تو گشته / به آن حدی که اسمش بی نوائیست
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
حقیقت گم نشده. تکه تکه شده به اسم معرفت، افتاده دست یه مشت آدم بیمعرفت
*