آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 786
باردید دیروز : 615
بازدید هفته : 1466
بازدید ماه : 1401
بازدید سال : 41844
بازدید کلی : 274651

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

بعد شروع به جمع کردن کاغذها از روي پله ها کرد, من هم از روي پله ها بلند شدم.در دل به
خودم ناسزا می گفتم که چرا آبغوره گرفته ام,آنهم جلوي آقاي ایزدي !چند لحظه بعد آقاي
ایزدي نفس زنان کاغذ ها را به طرفم دراز کرد و گفت:
-خودتون رو ناراحت نکنید.اگر باز هم حرفی زد حتما به حراست دانشگاه بگید مطمئن باشید
جلوشو می گیرن .
کاغذ ها را گرفتم و تشکر کردم.در راه برگش بهخانه ,لیلا و شادي سوال پیچم کرده
بودند.منهم بی حوصله جوابهاي کوتاه می دادم.بالاخره شادي با عصبانیت گفت:
-زهرمار آره و نه,اینهم شد جواب دادن؟درست و حسابی تعریف کن!
ماشین را کنار کشیدم و پارك کردم.بعد آهسته و شمرده همه چیز را تعریف کردم,وقتی
حرفهایم تمام شد.چند دقیقه اي چیزي نگفتند .بعد شادي گفت:
-چقدر بد شد...
لیلا پرسید:چرا؟
شادي سري تکان داد و گفت: به نظرم این ایزدي از اون حزب الهی هاست. حالا برات تو
دانشگاه می زنه.
لیلا دستپاچه گفت:راست می گه!نکنه برات پرونده درست کنه.
نگاهشان کردم .چقدر طرز تفکرمان راجع به یک نفر فرق می کرد.آهسته گفتم:
-آقاي ایزدي اصلا اهل این کارها نیست.فقط می خواست کمکم کنه.
شادي شانه اي بالا انداخت و گفت:خدا کنه.
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1073
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

فصل هشتم
همه چیز با هم قاطی شده بود.وقتی به وقایع روز شنبه فکر می کردم ,دلم می لرزید.آن روز
,باز هم جلسه ي حل تمرین داشتیم.دو ماه از سال جدید می گذشت و کلاس ها جدي شده
بود.درسها پیش می رفت و به زمان امتحان نزدیک می شدیم.وقتی صبح ماشین را جلوي در
پارك می کردم ,شروین که دم در ایستاده بود نگاهم می کرد.دوباره دنبالم تا دم کلاس آمد و
صدایم کرد.برگشتم و منتظر نگاهش کردم.با خنده گفتم:خانم مجد,شماخیلی سایه ات سنگینهو
جدي پرسیدم:کاري داشتید؟
همانطور که با خودکارش بازي می کرد,گفت:من خیلی وقته با شما کار دارم .اگه شما یک
لحظه فرصت بدید...
از دور آقاي ایزدي را دیدم که لنگ زنان به طرف کلاس می آمد,با عجله گفتم:
-الان که نمیشه...
شروین فوري گفت:پس بعد از کلاس.
پشت سر آقاي ایزدي وارد کلاس شدیم و سر جایمان نشستیم.لیلا آهسته گفت:
-پس کجا موندي؟
روي یک تکه کاغذ نوشتم((شروین کارم داره))
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1033
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


نویسنده : علي
تاریخ : سه شنبه 8 شهريور 1390
نظرات
تعداد بازدید از این مطلب: 492
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : سه شنبه 8 شهريور 1390
نظرات
تعداد بازدید از این مطلب: 837
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : سه شنبه 8 شهريور 1390
نظرات
تعداد بازدید از این مطلب: 758
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : سه شنبه 8 شهريور 1390
نظرات
يك روزافتابي بهاري فرهاد درپارك محل درس مي خواند او تصميم داشت كه اين ترم شاگرداول كلاس خودشان بشودولي كسي از هدف او خبر نداشت او عاشق دختر دايي خودشيرين شده بود وسعي داشت هميشه اول باشد تاديگران تعريف او را پيش شيرين بكنند تا شايد شيرين نظري به فرهاد كند شيرين دختر بسيار زيباى بود كه خواهان زيادي داشت ولي ازانجاي كه در يك خانواده مذهبي با محبت بزرگ شده بود تابه حال باهيچ پسري هم كلام نشده بوداوهم از فرهادخوشش ميامد زيرا اورا فردي خود متكي بود
تعداد بازدید از این مطلب: 698
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

آمد ,هنوز کسل و خواب آلود بودم.آن روز درس سختی به نام معادلات داشتیم و من اصلا
حوصله نداشتم.بدون خوردن صبحانه, از خانه خارج شدم.وقتی سوار ماشین شادي شادي شدم
,حالت خواب آلودگی ام از بین رفته بود.با اشتیاق لیلا و شادي را بوسیدم و عید را دوباره به هم
تبریک گفتیم.وقتی جلوي در دانشگاه رسیدیم,طبق معمول شلوغ بود.اما با اینکه اکثر بچه ها
آمده بودند,کلاسها تق و لق بود و استادها یک خط در میان آمده بودند.استاد ما هم نیامده بود
و بچه ها خوشحال از تعطیلی کلاس و دیدار یکدیگر,مشغول صحبت و خنده بودند.همانطور که
با لیلا و شادي حرف می زدیم و تابلو ي اعلانات را می خواندیم ,خبر برگزاري مسابقه نقاشی و
کاریکاتور توجه لیلا را جلب کرد.نقاشی لیلا خیلی خوب بود و همیشه در مسابقات مدرسه مقام
می آورد.با هیجان رو به ما کرد و گفت:چه عالی!جایزه اش سه تا سکه است,به امتحانش می
ارزه.
شادي بی حوصله گفت:برو بابا!دلت خوشه ها!
لیلا بی خیال جواب داد:خوب تو نیا,خودم می رم.الحمدالله براي ثبت نام در مسابقه نباید راه
دوري برم,همین جاست.
به لیلا که چشم به من داشت گفتم: من هم باهات میام.
شادي هم خواه ناخواه دنبالمان راه افتاد.دفتر فرهنگی ,مسئول برگزاري مسابقه بود و براي ثبت
نام باید به ساختمان روبرو می رفتیم.وقتی پشت در رسیدیم,لیلا آهسته گفت:
-مهتاب تو در بزن,من خجالت می کشم.
پچ پچ کنان گفتم:بالاخره که چی؟خودت باید فرم را پر کنی.
لیلا فورا گفت:حالا تو در بزن تا بعد.
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1119
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

فصل هفتم
به ماهی داخل تنگ خیره شدم.آهسته شنا می کرد.با خودم فکر کردم طفلک مجبور است
آهسته شنا کند ,می خواهد دیرتر به دیوار شیشه اي برسد.سربلند کردم و به مادرم خیره
شدم.خرمن موهاي شرابی اش را مرتب جمع کرده بود,یک پیراهن بنفش و زیبا پوشیده بود.به
صورتش که خیلی ظریف و دقیق آرایش کرده بود ,چشم دوختم.چقدر مادر زیبا و ظریفم را
دوست داشتم.بعد به پدرم نگاه کردم ,عینک زده بود و داشت دعاي تحویل سال را می
خواند.موهاي شقیقه اش سپید شده بود .چشمانش از پشت عینک درشت تر به نظر می
رسید,اورا هم دوست داشتم.نگاهم متوجه سهیل شد که ساکت به ساعت دستش خیره مانده
بود.بعذ از مهمانی آن شب ,کمی ساکت و غمگین شده بود.موهاي مجعد و مشکی اش کمی
بلندتر از حد معمول شده بود.چشم وابرویش درست مثل پدر بود.بعد به این فکر افتادم که
آرزویی بکنم. مادرم همیشه می گفت اگر سر سال تحویل از ته دل آرزویی بکنی حتما به
آرزویت می رسی.هنوز چند دقیقه تا تحویل سال وقت باقی بود.چه آرزویی داشتم؟احتیاج به
هیچ چیز نداشتم,هرچیزي که می خواستم فورا فراهم می شد.دانشگاه هم قبول شده بودم.پس چه
می خواستم؟بی اختیار به یاد آقاي ایزدي افتادم.لحظه اي صورت مظلومش پیش چشمم جان
گرفت.از پشت ماسک سفیدش, به ما خیره شده بود با ظرافت حل مسایل را روي تخته می
نوشت.حرکات آرام و با تاملش ,لنگیدن پاي راستش ,همه به نظرم عادي و طبیعی می آمد.به
یاد چشمانش افتادم که ملتمسانه مارا نگاه می کرد تا آرام باشیم و او مجبور نباشد صدایش را
بلند کند. به یاد آن لحظه افتادم که حالش بد شد و او را به بیمارستان بردند.لحظه اي که روي
زمین می افتاد , چشمانش گشاد شده بود و پره هاي بینی اش تند تند بهم می خورد . مثل
ماهیکه از آب بیرون افتاده باشد,دهانش باز و بسته می شد.در افکارم غرق بودم که تلویزیون
حلول سال جدید را اعلام کرد.پدرم از جایش بلند شد و با خوشحالی , اول مادم بعد من و سهیل
را بوسید.بعد هم ما همدیگر را بوسیدیم و سال نو را بهم تبریک گفتیم.تحویل سال ساعت دو
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1177
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

 سري تکان دادم و گفتم:نمی دونم.یادته چند سال پیش عارت می آمد با من حرف بزنی , یادت
می آد چقدر التماس
می کردم مرا هم بازي بدید. وقتی سهیل قبول می کرد تو با بدجنسی می گفتی نمی شه چون
تو دختري؟...انگار
پرهام واقعی مال اون موقع ها بود.من به اون پرهام عادت کرده ام.
پرهام با صدایی گرفته گفت:حالا می خواي انتقام اون موقع رو بگیري؟
دستم را روي پایم گذاشتم و گفتم : نه اصلا , فقط این حرفها خنده ام می اندازه.
پرهام جدي پرسید:فکراتو کردي؟
نگاهش کردم و گفتم: ببین من که نمی خوام تو رو اذیت کنم , می دونم تو هم دوست داري
از این وضعیت راحت
بشی . راستش رو بخواي هر چی فکر می کنم نمی تونم به تو جز به چشم یک برادر نگاه
کنم.هر وقت می خوام
در این مورد تصمیم بگیرم ,به نتیجه اي نمی رسم.
در همان لحظه, دختري با قدکوتاه و هیکل چاق که موهایش را به طرز خنده داري درستکرده
بود , جلو آمد و با صدایی جیغ مانند گفت:
-پرهام تو مثلا صاحب خونه اي ! آن وقت مثل مهمونا نشستی یک گوشه و حرف می زنی؟
پرهام با بیزاري گفت: خوب باید چکار کنم 

تعداد بازدید از این مطلب: 1250
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

سهیل دستم را گرفت وگفت:می دونم,پرهام پسر خوبیه که این حرف رو زده ولی چه کار کنم
یک جورایی خوشم نمی آد.
همانطور که آشغال ها را درون کیسه می ریختم گفتم : میل خودته , می خواي فردا بریم , می
خواي نریم.
سهیل ساکت از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه دوباره برگشت وپرسید:
-مامان و بابا می دونن؟من جوابی به پرهام ندادم.اگر جواب مثبت بود آن وقت بهشون می گم.
سرم را تکان دادم و گفتم:نه,چون من جوابی به پرهام ندادم.اگر جواب مثبت بود آن وقت
بهشون می گم.
سهیل آهسته گفت:فردا می ریم.
فرداي آن شب وقتی وارد خانه ي دایی علی شدیم.مهمانی شروع شده بود.خانه ي دایی علی هم
مثل ما , ویلایی و
بزرگ بود و با توجه به سلیقه ي زري جون , پر از قالی و قالیچه شده بود.آن شب دایی حضور
نداشت و فقط
زري جون و یک خدمتکار به مهمان ها می رسیدند.دختر و پسرهاي زیادي در گروه هاي دو
یا سه نفره در
گوشه و کنار خانه مشغول صحبت و خنده بودند.پرهام با دیدن ما به طرفمان آمد و با خوشحالی
خوش آمد گفت.
بلوز و شلوار روشنی پوشیده بود که با رنگ مو و پوستش همخوانی جالبی داشت. وقتی من و
سهیل گوشه اي
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1117
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

فصل ششم
اولین هفته ترم دوم به پایان رسید.می دانستم که این ترم,کارم خیلی زیاد ومشکل خواهد
بود.چندین واحد ریاضی و سه واحد فیزیک انتخاب کرده بودم که می دانستم پاس کردن با
همه آنها با هم مشکل خواهد بود.بازهم استاد سرحدیان استادمان بود وکلاسهاس حل تمرین
ریاضی( 2)را هم آقاي ایزدي به عهده داشت.هفته بعد,قبل از کلاس ریاضی در حیاط با بچه ها
نشسته بودیم که شروین از در وارد شد.بعد از آن تصادف دیگر ندیده بودمش و کمی دلهره
داشتم که مبادا جلوي بچه ها حرفی بزند وبه پروپایم بپیچد.شروین به محض ورود,روي یکی از
سکوهاي محوطه نشست,درست روبروي جایی که ما نشسته بودیم وباهم حرف می زدیم.
آیدا با دیدن شروین آهسته گفت:
-آقاي ازدماغ فیل افتاده تشریف آوردن!...
فرانک ساده دلانه پرسید:کی؟
لیلا با خنده گفت:همون که فکر می کنه خداي شخصیت وقیافه است دیگه!
آهسته گفتم:بس کنید.اصلاً درباره اش حرف هم نزنید.حالم به هم میخوره.
وقتی بلند شدیم تا سر کلاس برویم,شروین هم بلند شد وبه داخل ساختمان آمد.هنوزوارد
کلاس نشده بودم,که صدایش را از پشت سرم شنیدم:
-ببخشید,خانم مجد...
قلبم محکم می کوبید.کمی هم ترسیده بودم.آهسته برگشتم و باصدایی که سعی می کردم عادي
به نظر برسد,پرسیدم:بله؟
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1206
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

بغض گلویم را فشرد.آنقدر ناراحت شدم که نفهمیدم چطور خداحافظی کردم,وقتی گوشی را
گذاشتم,اشکم بی اختیارجاري شد.بدون اینکه شام بخورم خوابیدم.صبح قرار بود براي انتخاب
واحد به دانشگاه بروم.وقتی بیدار شدم,ساعت نزدیک هشت بود.با عجله لباس پوشیدم و وارد
آشپزخانه شدم.مادرم در حال خوردن صبحانه وخواندن کتاب بود.سلام کردم
وگفتم:مامان,ماشین رو امروز می خوایی؟
پرسید:تو می خوایی بري دانشگاه؟
زود جواب دادم:آره مامان,انتخاب واحد دارم.
خمیازه اي کشید وگفت:سوئیچ روي میز است.آهسته برو.
وقتی رسیدم قیامت بود.آنقدر شلوغ بود که لیلا را پیدا نکردم.در صف طولانی ونامنظم ایستادم
تا برگه اتنخاب واحد را بگیرم.همه همدیگر را هل می دادند ودخترهاي بزرگ مثل بچه ها به
هم می پریدند وداد وقال می کردند.براي اینکه لیست دروس ارائه شده را ببینم به طرف دیوار
رفتم.لیست نمرات را هم به دیوار زده بودن.کنجکاوانه به سوي لیست نمرات ریاضی( 1)رفتم تا
اسمم را پیدا کنم.چیزي که می دیدم قابل باور نبود جلوي اسم من نمره هفده نوشته شده
بود.اسم لیلا را هم پیدا کردم نمره اش شانزده ونیم شده بود.از حرص,دلم می خواست تکه تکه
اش کنم.چقدر بی خود گریه کرده بودم,چقدرحرص خورده بودم.چقدر ناراحت بودم که چطور
به پدرومادرم بگویم یک درس را افتاده ام.با عصبانیت به اطراف نگاه کردم لیلا را دیدم که از
دور مواظب من است ومی خندد.جلو رفتم وگفتم:
-احمق دروغگو.نزدیک بود تو برگه انتخاب واحد دوباره ریاضیِ یک را بنویسم.
همانطور که می خندید گفت:آخه تو که کتاب رو جویده بودي!فکر نکردي من دروغ می گم!
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1160
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

 هیچ کس خانه نبود.یادداشت مادرم روي در یخچال انتظارم را می کشید:"مهتاب جون,غذایت
در یخچال است,من با فرشته رفتم استخر"
بی حوصله غذایم را گرم کردم وخوردم وبعد به رختخواب رفتم.بعد از پایان امتحانات چند
روزي تعطیل بودیم و تاآغاز ترم دوم فرصت داشتیم که استراحتی بکنیم.پدرومادرم تصمیم
گرفته بودند این چند روز را مسافرت برویم تا به قول خودشان خستگی از تن همه درآید.چون
هوا خیلی سرد شده بود قرار بر این شد که برویم دبی.صبح پنجشنبه,وقتی سرمیز صبحانه
آمدم,مادروپدرو سهیل داشتند درباره مسافرتمان صحبت می کردند.سلام کردم و پشت میز
نشستم.براي ساعت هفت بعدازظهر بلیط هواپیما داشتیم.ناگهان سهیل گفت:
-راستس قراره پرهام و زري جون هم بیان دوبی.
واکنش پدرم آنی بود,با حرص گفت:کی بهشون گفته بود ما داریم می ریم دوبی؟
همه به سهیل خیره شدیم که سرش را پایین انداخته بود.با خنده گفتم:مارمولکه خبر داده...
سهیل چشم غره اي به من رفت وگفت:خوب حالا بیان چه بهتر,من هم حوصله ام سر نمی ره.
مادرم با خنده گفت:راست میگی بچه ام اونقدر می ره اسکیت وجت کنسرت وخرید...حوصله
اش سر میره.
دلم شور می زد ودعا می کردم اتفاقی تیفتد تا پدراز دست پرهام عصبانی شود.چون پدرم اصولاً
زیاد از دایی علی خوشش نمی آمد اعتقاد داشت که زیادي خودش را می گیرد وخیلی از خود
راضی است.براي سه روز وسایل زیادي همراه نداشتیم وفقط با یک چمدان کوچک به طرف
فرودگاه حرکت کردیم.در صف بازرسی ها بودي که پرهام و زري جون هم رسیدند.همه با هم
سلام واحوالپرسی می کردند,دوباره نگاه پرهام را متوجه خودم دیدم.آهسته جلو رفتم وسلام
کردم.بعد با صدایی آهسته گفتم:پرهام یک خواهش ازت دارم
 

تعداد بازدید از این مطلب: 751
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

 فصل پنجم
تا شب ناراحت ونگران بودم.لحظه اي صورت معصوم ومظلوم آقاي ایزدي ازپیش چشمم دور
نمی شد.بعداز آنکه آمبولانسی جلوي در دانشگاه آمد,و آقاي ایزدي را بردند,حال همه حسابی
گرفته شد.همه در حیاط جمع شده بودند و با وجود هوا و سوز بدي که می آمد,باهم درباره این
موضوع صحبت می کردند.همه داشتند به سعید احمدي غر می زدند وحادثه را تقصیراو می
انداختندکه البته بی تقصیرهم نبود,بیچاره آقاي احمدي گوشه اي کز کرده بود وچیزي به
گریستنش نمانده بود.دخترها هم دورهم جمع شده بودند وهرکس چیزي می گفت.فرانک
ناراحت گفت:بیچاره ایزدي,دلم خیلی برایش سوخت.آخه یکدفعه چی شد؟
لیلا جوابش را داد:منکه گفتم حساسیت داره,گوش نکردید.
آیدا درحالی که دماغش را پاك می کرد,گفت:بندة خدا چقدرغیبتش را کردم.نگو که طفلک
مریضه.
سرانجام مثل اغلب جریانات زندگی,این حادثه هم کم کم رنگ باخت وبچه ها دانشگاه را
ترك کردند.در بین راه,لیلا رو به من کرد وگفت:
-کاش می دونستیم کجا بردنش,حداقل می رفتیم ببینیم چی شده؟شاید چیزي احتیاج داشته باشه.
سرم را تکان دادم وگفت:ولی تا حالا حتماً پدرومادرش وشاید هم زنش خبردار شدن ورفتن
بالاي سرش.
لیلا دنده روعوض کرد وگفت:آره,حتماً از دانشگاه با خانواده اش تماس گرفتن.خدا کنه
طوریش نشه.
بعد درآیینه به پشت سرش خیره شد وبا نفرت گفت:
 

تعداد بازدید از این مطلب: 765
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

 فصل پنجم
تا شب ناراحت ونگران بودم.لحظه اي صورت معصوم ومظلوم آقاي ایزدي ازپیش چشمم دور
نمی شد.بعداز آنکه آمبولانسی جلوي در دانشگاه آمد,و آقاي ایزدي را بردند,حال همه حسابی
گرفته شد.همه در حیاط جمع شده بودند و با وجود هوا و سوز بدي که می آمد,باهم درباره این
موضوع صحبت می کردند.همه داشتند به سعید احمدي غر می زدند وحادثه را تقصیراو می
انداختندکه البته بی تقصیرهم نبود,بیچاره آقاي احمدي گوشه اي کز کرده بود وچیزي به
گریستنش نمانده بود.دخترها هم دورهم جمع شده بودند وهرکس چیزي می گفت.فرانک
ناراحت گفت:بیچاره ایزدي,دلم خیلی برایش سوخت.آخه یکدفعه چی شد؟
لیلا جوابش را داد:منکه گفتم حساسیت داره,گوش نکردید.
آیدا درحالی که دماغش را پاك می کرد,گفت:بندة خدا چقدرغیبتش را کردم.نگو که طفلک
مریضه.
سرانجام مثل اغلب جریانات زندگی,این حادثه هم کم کم رنگ باخت وبچه ها دانشگاه را
ترك کردند.در بین راه,لیلا رو به من کرد وگفت:
-کاش می دونستیم کجا بردنش,حداقل می رفتیم ببینیم چی شده؟شاید چیزي احتیاج داشته باشه.
سرم را تکان دادم وگفت:ولی تا حالا حتماً پدرومادرش وشاید هم زنش خبردار شدن ورفتن
بالاي سرش.
لیلا دنده روعوض کرد وگفت:آره,حتماً از دانشگاه با خانواده اش تماس گرفتن.خدا کنه
طوریش نشه.
بعد درآیینه به پشت سرش خیره شد وبا نفرت گفت:
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1055
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

آقاي ایزدي سر بلند کرد وبه من نگاه کرد.نگاهم را دزدیدم وسربه زیر انداختم.با آرامش
گفت:نه!من از شما رنجشی به دل ندارم.به شما حق می دهم.شما تازه از دبیرستان وارد دانشگاه
شده اید,وقت می برد که به این محیط عادت کنید.
امیدوار نگاهش کردم,گفتم:پس شما برمیگردید؟
سري تکان داد وگفت:من که حرفی ندارم,اون روز هم اگه رفتم براي این بود که یک وقت
بهتون بی احترامی نکنم.
با شادي گفتم:بازهم عذر می خوام.پس تشریف بیارید.همه منتظرهستن.
از جایش بلند شدوگفت:شما بفرمایید.من هم می آیم.
خوشحال ازاتاق خارج شدم.لیلا پشت درمنتظر بود.با خنده گفتم:
-بیا بریم.راضی شد بیاد.
وقتی وارد کلاس شدیم,بچه ها مشغول حرف زدن بودند با دیدن من,یکی از دخترها پرسید:چی
شده؟می یاد خیر سرش یا نه؟
با صداي بلند گفتم:من رفتم راضی اش کردم,دیگه خود دانید.دوباره اگه قهر کرد ورفت به من
ربطی نداره,گفته باشم.
یکی از پسرها با خنده گفت:شما دست به صندلی ها نزنید,کسی ازتون انتظاري نداره...
بعد همه خندیدند ومن سرخ از خجالت,سرجایم نشستم.وقتیآقاي ایزدي درراباز کرد برخلاف
دفعه پیش,همه ساکت شدند.البته کسی به احترام ورودش از جا بلند نشد,ولی ازمسخره بازي هم
خبري نبود.آقاي ایزدي سلام کرد وسررسیدي که همراه داشت روي میز استاد گذاشت.چند
نفري ازجمله من جواب سلامش را دادیم,بعد از پرسیدن شماره تمرین ها وزدن ماسک
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1285
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات
سلام دوستان اگه دوست داشتيد عضو شويد ورمان زير را بخونيد يا علي
تعداد بازدید از این مطلب: 1197
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1398
نظرات
هادي از موقعه كه مادرش مريض شده بود سخت تلاش ميكرد كه توي كنكور قبول بشه وپزشكي بخونه تا مادرش را خوشحال كنه البته نه اين كه قبلم درسش خوب نبود اون از بچگي باهوش خوبي كه داشت هميشه شاگرد اول كلاس بود ولي خوب باتجوجه به وضعيتي كه براي خانوادش پيش امد خيلي تلاش كرد واين تلاش به ثمر رسيدواون توي كنكور رتبه يك شد وازخوشحالي توي پوست خودش نمي گنجيد
تعداد بازدید از این مطلب: 2456
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 122
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

فصل چهارم
صبح زود با صداي زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.مخصوصاَ ساعت را تنظیم کرده بودم تا
براي ساعت هفت بیدارم کند.می دانستم که اگر زنگ ساعت نباشد حتماَ خواب می مانم.شب
قبل تا دیر وقت بیدار بودم وبعید نبود که به موقع بیدار نشوم.با رخوت وسستی از جایم بلند
شدم.صبحهاي پاییزي,سردي وتاریکی هوا,باعث می شود به سختی از گرماي رختخواب جدا
شوي.به هرحال بلند شدم وصورتم را شستم.همه خواب بودند ومن آهسته به آشپزخانه رفتم تا
چیزي بخورم.یک لیوان شیر براي خودم ریختم وبا تکه اي کیک که از دیشب مانده بود به
اتاقم برگشتم.جزوه هایم را مرتب کردم,با به یاد آوردن کلاس آنروزآه از نهادم بلند شد.امروز
باید می رفتم و ناز آقاي حل تمرین را می کشیدم.حتی اسمش را به یاد نداشتم,ولی از یادآوري
شیطنت هایم که باعث شد کلاس حل تمرین بهم بخورد,خجالت کشیدم.ازآن موقع دوهفته می
گذشت وانگار در این مدت عقل من درآمده بود وتازه می فهمیدم چه کار زشتی کرده
بودم.درآن مدت با دیدن رفتار بچه هاي سال بالایی وشخصیت و وقارآنها تازه متوجه شده بودم
که دانشگاه کجاست وفهمیده بودم رفتار بچه گانه من نه تنها باعث جذابیت و جلب محبت نمی
شود,بلکه باعث بدنام شدن و پایین آمدن شخصیت من هم می شود.این کارها شاید در دبیرستان
جالب باشد,ولی در دانشگاه باعث می شد از چشم همه بیفتم واستادها و دانشجویان به عنوان
یک بچه لوس وبی ادب از من یاد کنند.آخرین جرعه شیرم را که خوردمصداي ماشین لیلا را
که زیر پنجره پارك شد,شنیدم وبا عجله قبل از این که زنگ بزند,جلوي در رفتم.وقتی در را
باز کردم لیلا پشت دربود وبا دیدن من حسابی ترسید.با خنده گفتم:سلام.ترسیدي؟
لیلا هم خنده اش گرفت وگفت:سلام.پشت در کشیک می کشیدي؟
سوارشدیم ولیلا حرکت کرد.کمی که گذشت لیلا پرسید:به چی فکر می کنی؟ناراحتی؟
سرم را تکان دادم وگفتم:نه,فکرمی کردم که امروز به این یارو چی بگم
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1200
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

 فصل سوم
صبح با صداي مادرم از جا پریدم.باسرعت در رختخوابم نشستم وبه ساعت بالاي سرم نگاه
کردم,ساعت نزدیک ده بود.واي چقدر دیرم شده بود!با عجله بلند شدم و رختخوابم را مرتب
کردم.داشتم موهایم را شانه می کردم که مادرم در راباز کرد.با دیدن من گفت:چه عجب,بلند
شدي!ظهر شد.
خواب آلود گفتم:سلام,لیلا اومده؟
مادرم با تعجب گفت:لیلا؟مگه قراره بیاد اینجا؟
-خوب,می ریم دانشگاه...
مادرم دوباره با تعجب گفت:امروز؟مگه جمعه هم دانشگاه بازه؟
آه از نهادم برآمد.یادم رفته بود امروز جمعه است,شانه را پرت کردم روي میز توالت ودوباره
پریدم تو رختخواب,مادرم با عصبانیت جلو آمد وپتو را از رویم کنار زد وگفت:
-دوباره که مثل خرس رفتی زیر پتو...پاشو یک کمی کمک کن.هزارتا کار دارم.
بی حوصله گفتم:چه خبره؟یک امروز می شه خوابید,اونهم شما نمی گذارید.
مادر با لحنی جدي گفت:براي شب نزدیک بیست نفر مهمون داریم.دست تنها نمی تونم,سهیل
که از صبح جیم شده,اینم از تو!
نخیر!امروز نمی شد خوابید.دوباره با زحمت از جایم بلند شدم.وقتی براي خوردن صبحانه به
آشپزخانه رفتم,مادرم حسابی مشغول کار بود.یک خروار میوه و سبزي در ظرفشویی منتظر
شسته شدن بودند.چند دیگ و قابلمه هم روي گاز درحال سروصدا کردن بودند.بااینکه
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1184
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

فصل سوم
صبح با صداي مادرم از جا پریدم.باسرعت در رختخوابم نشستم وبه ساعت بالاي سرم نگاه
کردم,ساعت نزدیک ده بود.واي چقدر دیرم شده بود!با عجله بلند شدم و رختخوابم را مرتب
کردم.داشتم موهایم را شانه می کردم که مادرم در راباز کرد.با دیدن من گفت:چه عجب,بلند
شدي!ظهر شد.
خواب آلود گفتم:سلام,لیلا اومده؟
مادرم با تعجب گفت:لیلا؟مگه قراره بیاد اینجا؟
-خوب,می ریم دانشگاه...
مادرم دوباره با تعجب گفت:امروز؟مگه جمعه هم دانشگاه بازه؟
آه از نهادم برآمد.یادم رفته بود امروز جمعه است,شانه را پرت کردم روي میز توالت ودوباره
پریدم تو رختخواب,مادرم با عصبانیت جلو آمد وپتو را از رویم کنار زد وگفت:
-دوباره که مثل خرس رفتی زیر پتو...پاشو یک کمی کمک کن.هزارتا کار دارم.
بی حوصله گفتم:چه خبره؟یک امروز می شه خوابید,اونهم شما نمی گذارید.
مادر با لحنی جدي گفت:براي شب نزدیک بیست نفر مهمون داریم.دست تنها نمی تونم,سهیل
که از صبح جیم شده,اینم از تو!
نخیر!امروز نمی شد خوابید.دوباره با زحمت از جایم بلند شدم.وقتی براي خوردن صبحانه به
آشپزخانه رفتم,مادرم حسابی مشغول کار بود.یک خروار میوه و سبزي در ظرفشویی منتظر
شسته شدن بودند.چند دیگ و قابلمه هم روي گاز درحال سروصدا کردن بودند.بااینکه
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1316
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

 فصل دوم
اولین روز شروع کلاسهایم یود.با شوق و ذوق آماده شدم.قرار بود لیلا بیاید دنبالم.لیلا دوست
صمیمی دوران دبیرستانم بود.همیشه با هم درس می خواندیم وهرجا می رفتیم با هم بودیم.حتی
پدر و مادرهایمان هم به وجود هردویمان باهم,عادت کرده بودند.سال قبل آنقدر درس خوانده
بودیم که فکر می کردیم دیوانه می شویم,هردو باهم انتخاب رشته کرده بودیم,تا در یک
دانشگاه ودر یک رشته قبول شویم.قرار گذاشته بودیم که اگر باهم جایی قبول نشدیم,هیچکدام
دانشگاه نرویم.ولی شانس به ما رو کرده بود وهردو در رشته کامپیوتردانشگاه آزاد قبول
شدیم.وقت ثبت نام وانتخاب واحد هم هر دو همراه بودیم وساعات کلاسهایمان را باهم انتخاب
کرده بودیم.حالا اولین روز دانشگاه و شروع دوره جدیدي درزندگیمان بود.باهم قرار گذاشته
بودیم روزهاي فرد لیلا از پدرش ماشین بگیرد و روزهاي زوج من,تا باهم به دانشگاه برویم.در
افکار خودم بودم و براي صدمین بار مقنعه ام را مرتب می کردم که زنگ زدند.با عجله کمی
عطر به سر و رویم پاشیدم و کلاسورم را برداشتم.صداي مادرم را که داشت با لیلا حرف می
زد,می شنیدم.از اتاقم بیرون اومدم وبه طرف در ورودي رفتم.مادرم آهسته گفت:داره می
یاد,آره مادر.مواظب باش,خداحافط.
بعد رو به من برگشت و گفت:مهتاب,با کفش تو خونه راه می رن؟
با عجله گفتم:آخ!ببخشید,عجله دارم.
صداي برادرم سهیل بلند شد:جوجه انقدرهول نشو.دانشگاه خبري نیست.حلوا پخش نمی کنن.
با حرص گفتم:اگه پخش می کردن که الان تو هم می دویدي...
مامان فوري مداخله کرد وگفت:بس کنید.
در را باز کردم و همانطورکه بیرون می رفتم ,داد زدم:خداحافظ !
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1339
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

مهر و مهتاب
نویسنده : تکین حمزه لو
فصل اول
به تسبیح ظریفی که در دستانم معطل مانده بود,خیره شدم.لبانم به گفتن هیچ ذکري باز نمی
شد.آهسته سرم را بالا گرفتم وبه درو دیوار کثیف نمازخانه زل زدم.به غیراز من,کسی آنجا
نبود.انبوه مهرها,با عجله رویهم ریخته شده بود ورحل هاي قران هم,بسته ومنتطر بودند.خوب به
اطراف نگاه کردم,انگارهمه چیز اینجا,منتطر بودند.دستم را روي موکت سبز بد رنگی که حالا
پراز لکه هاي کثیف هم شده بود,گذاشتم.زیر لب آهسته گفتم:(خدایا به بزرگیت قَسمت می
دم...)
نمی دانستم خدا را به چه قسم می دهم؟چه می خواستم؟دوباره دهانم را که خشک و گس شده
بود,بستم.به سجده رفتم.پیشانی ام را روي مهرکوچک و شکسته اي که مقابلم بود,گذاشتم.سرد
سرد بود.گیج و مات بودم.هیچ حرفی نداشتم و ته قلبم می دانستم که خدا آنقدر دانا وبزرگ
است نیازي به گفتن من ندارد.خودش می داند که چه فکر می کنم وچه می خواهم بگویم.نمی
دانم چقدردرسجده مانده بودم,که صدایی مبهم از جا پراندم.صدا مثل دویدن یک عده بود.شاید
هم کشیده شدنِ سریع چیزي روي زمین.هرچه بود صدایی هشدار دهنده بود.انگار فلج شده
بودم.دست ها وپاهایم دراختیارم نبود.پایم خواب رفته بود وگزگز می کرد,با نزدیک شدن
صدا,با عزمی راسخ بلند شدم.تسبیح سبز ودانه ریزم را محکم در مشتم فشار دادم.کیفم را که
گوشه اي تکیه به دیوار داشت,برداشتم وبا شتاب کفش هایم را به پا کردم.بعد,محکم دررا به



 

تعداد بازدید از این مطلب: 1544
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

غروب دلگير يک روز جمعه که هوا ابري و ملايم بود ،خسته و تنها در کنج ايوان خانه نشسته بودم و به فرداهاي دور مي انديشيدم . لحظاتي که در کنار دلگيري اش ، دلواپسي و نگراني را در وجودم دوچندان مي ساخت . به آسمان مي نگريستم و در اعماق بيکران آسمان ودر لابلاي چهره سرخ و گلگون آفتاب در افق بدنبال بخت گمشده خود مي گشتم . مدتهاست پدرم که کارگر زحمتکش و بي ادعاي يک کارخانه نساجي است بخاطر بيماري قلبي رنج فراواني را تحمل مي کند . ماههاست به کورسوي اميد شفا و درمان مدام بين آزمايشگاه ، داروخانه و مطب پزشکان سرگردان است . اينک پزشکان تنهاراه نجات اوکه سايه بان خسته اما مهربان خانواده اي پرجمعيت است را يک عمل جراحي پيوند قلب مي دانند . عملي که هزينه اي سنگين دارد و تامين آن هرگز از عهده ما بر نمي آيد . ديدگان گريان و منتظرم در افق نااميدي بسوي مادرم چرخيد.مادري که هميشه تکيه گاه لحظات سخت زندگي مان بود و چرخ معاش ما نه تنها با زحمت پدر بلکه با تدبير او مي چرخيد.

صداي خوش اذان ازماذنه مسجد محل برخاست . نداي توحيد در غروبي دلگير مرا بسوي خود مي خواند . گوئي نواي بلند اذان، زمزمه آرامش واطمينان بود . قامت مادر که به نماز برخاست گوئي ستوني بود که برپا شد تا خيمه طوفان زده را سرپا نگهدارد. زيبا و آرام ، ساعتي را با خداي خويش راز و نياز کرد مثل هميشه اما طولاني و محزون .

شب گذشت ونسيم خوش صبحگاهان ، صورتم را نواخت تا خمودي خواب را از چهره بزدايد. از جاي برخاستم ، هنوز پايم به حياط نرسيده بود که صداي ولوله و شيون را ازکوچه شنيدم . هنوز در گيجي بين خواب و بيداري سرگردان بودم که مادرم با نان سنگک از درب وارد شد . مجال پرسيدن نداد وگفت : شنيدي که عباس آقا ديشب تصادف کرده و در بيمارستان بستريه و اميدي بهش نيست . عباس آقا همسايه چند خانه آنورترماست که من يکي از چند خواستگار دخترش عصمت بودم . خواستگاري که هنوز پاسخ مثبتي نشنيده و قربان صدقه رفتن هاي مادرم تاکنون بي جواب مانده بود . بي اختيار لباس پوشيده وبسوي درب منزل عباس آقا دويدم تا اينکه فهميدم او در بيمارستان بزرگ شهر بستري است . نمي دانم چقدر طول کشيد و چگونه خودم را به بيمارستان رساندم تا چشمم به علي پسر عباس آقا ومادرش افتاد . بسوي علي رفتم ، بغلش کردم و سعي کردم با کلماتي دست و پا شکسته دلداريش بدهم .از لابلاي حرفها و گريه هاي علي فهميدم که ديگر اميدي به عباس آقا نيست و عباس آقا آن رزمنده غيور دوران جنگ که همه جوانان محل از رشادتها و شجاعتهايش خاطره ها تعريف مي کردند اينک در حالت کما ، روي تخت بيمارستان افتاده است.

به خانه برگشتم هنوز پا به درون حياط نگذاشته بودم که صداي آقا محمود بنگاهي محل را شنيدم که مرا مي خواند. مي گفت به سفارش مادرم مشتري با خود آورده تا منزل ما را ببينند . هنوز صداي آقا محمود در گوشم وز وز مي کرد که بياد گريه و لابه هاي ديشب مادرم افتادم و اميدي که به قامت رعناي مادر بسته بودم تا باز هم سرپنجه تدبير او گره از مشکل ما واکند تا قلب پدر درمان شود .

تصور دور شدن از محله وجداشدن از همسايه هايي که همه دوران عمرم را با آنها شاد و غمگين بوده ام آزارم مي داد و فکر اين که ديگر براحتي نمي توانم بچه هاي محل را ببينم تلخي خاصي در ذهنم ايجاد مي کرد. به خاطر تامين هزينه عمل قلب پدر با اصرار مادر خانه اي که يادگار دوران کودکي مادر بود را فروختيم و تنها يادگار بجامانده از پدر بزرگ را از دست داديم . خانه اي که بخاطرش دائي غلام هنوز با مادرم اختلاف دارد .اينک قلب پدر و تامين سلامتي او براي ما از همه چيز مهمتر بود .

دلخسته تر از هميشه بياد پدر بودم و بفکر افتادم تا سري به بيمارستان قلب بزنم و حالش را بپرسم . پدرم با رنگي پريده و زار باديدگاني اميدوار به همت خانواده اش ، انگاري مي گفت : حسين جان قلبم مريضه ! اما من مي خواهم دامادي تورو ببينم . در عمق نگاهش مي توانستم براحتي بفهمم که با خود مي گويد: خدايا راضي ام به رضاي تو. پزشک معالج پدر را ديدم و از او آخرين وضعيت پدر را پرسيدم و او مثل هميشه جواب داد فرقي نکرده ولي اميدوار به فضل خدا باشيد که همين روزها بايد عمل پيوند را انجام بدهيم ، شنيدم يه بيمار مرگ مغزي در بيمارستان بزرگ شهر بستريه و شما بايد هر چه زودتر با خانواده او تماس بگيريد که در صورت لزوم بتوان از قلبش استفاده کرد.

با دلي شکسته به درگاه خدا ناليدم که خدايا چگونه جاني مي رود و از رفتن او ، جاني ديگر احيا مي شود ؟

مگر مي شود ؟ مگر خانواده اش اجازه مي دهند که پيکر عزيزشان چند پاره شود؟ مگر ميشود از آناني که عزادار مرگ عزيزشان هستند چنين درخواستي نمود؟

نااميد و درمانده بودم ، ناگهان در انتهاي سالن بيمارستان ، عصمت را ديدم که آرام و با وقار قدم برميداشت و گوئي بسوي من مي آمد . بخود جنبيدم و خود را آماده کردم تا دلداريش بدهم .در همين احوال بودم که ناگهان صداي گرم و ملايم او رشته افکارم را از هم گسست که حسين آقا پزشک معالج بابات کيه ؟





 

تعداد بازدید از این مطلب: 1291
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود